درود بر مهربان یاران
برای این پست داستانی از اورهان پاموک را برایتان می گذارم
برگردان: دنا فرهنگ
سروش علیزاده
ماجراها و پيشآمدهايي پيدرپي که زندگي من را به کلي زيرورو کردند از ۲۷ آپريل ۱۹۷۵ شروع شدند؛ وقتي که توي خيابان وليکوناگي راه ميرفتيم و از هواي خنک سرشب بهار لذت مي برديم که سيبل اتفاقي توي ويترين مغازهاي چشمش به کيف دستي که جني کولون معروف طراحي کرده بود افتاد. تا نامزدي رسمي مان چندان وقتي نمانده بود کلمهمان کمي گرم بود و خوش بوديم. قبل از آن توي فايه، رستوران باکلاسي که تازه توي نيسانتاسي باز شده بود، شام خورده بوديم وسرشام با پدر و مادرم مفصل درباره تمام تدارکات مراسم نامزدي حرف زده بوديم. قرار بود نامزدي اواسط ماه جون باشد تا نوريسيهان، دوست سيبل از دوراني که توي لايجي نتردام دو سيون در پاريس درس ميخواند، هم از فرانسه براي شرکت در مراسم بيايد. سيبل از مدتها قبل لباس نامزدياش را به سيلکي عصمت که آن روزها گران ترين و پرطرفدارترين خياط استانبول بود سفارش داده بود. آن شب مادرم و سيبل درباره اين که مرواريدهايي را که مادرم براي آن لباس به سيبل داده بود چه طور روي آن بدوزند صحبت کردند. پدر زن آيندهام آرزو داشت که نامزدي تنها دخترش به مفصلي و ريخت و پاش عروسي باشد واز وقتي که اين خواستهاش را به زبان آورد مادرم با خوشحالي کمک مي کرد که اين آرزو تمام و کمال برآورده شود. تا جايي که به پدرم مربوط بود، او در هر حال به اندازه کافي به عروس آيندهاش که "سوربون درس خوانده بود" افتخار مي کرد - آن روزها درباره هر دختري که براي هر نوع تحصيلاتي به فرانسه رفته بود ميگفتند سوربن درس خوانده است.
آن شب وقتي داشتم سيبل را به خانهاش مي رساندم، بازويم را عاشقانه دور شانههاي محکم او حلقه کرده بودم و با غرور فکر مي کردم که من چقدر خوش بخت و خوش شانس هستم که او گفت: واي چه کيف قشنگي.
با وجود اين که به خاطر شرابي که نوشيده بودم کمي گيج بودم اما کيف و مغازه را به خاطر سپردم و روز بعد همان جا برگشتم. در واقع من هيچ وقت از آن پسرهاي با ذوق و احساساتي نبودم که به هر بهانه اي براي دخترها هديه ميخرند يا گل ميفرستند، هرچند شايد دوست داشتم اين طور باشم.
آن روزها زنهاي مرفه خانه دار غرب زده محله هاي سيسيلي و نيسانتاسي و ببک از سر بيکاري، گالري هنري باز نميکردند، کاري که بعدها مرسوم شد. بلکه مغازه باز مي کردند و آن را با اجناس قاچاقي که توي چمدانهاشان جاسازي ميکردند و از اروپا ميآوردند و لباسهاي "آخرين مدل" از روي مجلههايي خارجي مثل اله و وگ پر ميکردند و اين اجناس را با قيمت هاي بالاي احمقانهاي به بقيه زنهاي پولدار که اندازه خود آنها حوصله شان از زندگي سر رفته بود ميفروختند.
صاحب مغازه سنزليز( که اسمش ترکي شده خيابان معروف پاريس بود ) سناي هنيم قوم و خويش دور من از طرف مادرم بود، اما وقتي من حدود ساعت ۱۲ وارد مغازه شدم و زنگ شتر کوچک برنزي بالاي در دلنگي کرد، صدايي که هنوز ميتواند ضربان قلب من را بالا ببرد، آن جا نبود. روز گرمي بود. اما توي مغازه خنک و تاريک بود. اول فکر کردم هيچ کس آن جا نيست چشمهايم هنوزاز روشنايي ظهر بيرون به تاريکي داخل مغازه عادت نکرده بود.
بعد احساس کردم قلبم با نيرويي به قدرت موجي قوي که نزديک است به ساحل بخورد توي گلويم آمد.
از ديدن او گيج بودم. به سختي توانستم بگويم: مي خواستم آن کيف دستي دست مانکن توي ويترين را بخرم.
- منظورتون آن جني کولون کرم رنگ است؟
وقتي که چشمم توي چشمش افتاد بلافاصله به ياد آوردمش.
انگار توي رويا حرف ميزدم: کيف دستي که دست مانکن است.
گفت: آهان بله.
و به طرف ويترين رفت. در يک چشم به هم زدن يک لنگه از کفش پاشنه بلندش را در آورد و پاي برهنه اش را که ناخن هايش را به دقت لاک قرمز زده بود، توي ويترين گذاشت و دستش را به طرف مانکن دراز کرد. نگاه من از کفش خالي او به پاهاي بلند برهنهاش کشيده شد. هنوز ماه مي هم نشده بود اما پاهاي او برنزه بودند.
بلندي پاهايش دامن زرد توريش را کوتاهترنشان ميداد. کيف در دست پشت پيشخوان برگشت و با انگشتهاي باريک و بلندش گلولههاي کاغذ مچاله شده را از توي کيف درآورد و داخل جيبهاي زيپدار کيف را به من نشان داد و دوتا جيب کوچک تر (هر دو خالي) و يک جيب مخفي ديگر که از توي آن کارتي در آورد که رويش اسم جني کولن حک شده بود. حرکات و حالتش طوري بود که انگار کاري اسرار آميز و جدي انجام ميدهد و چيزي بسيار شخصي را به من نشان مي دهد.
گفتم: سلام فسون. چقدر بزرگ شدهاي. لابد من را نشناختي.
- معلومه شناختم آقا. کمال. همان اول شناختم اما وقتي ديدم که شما من را يادتون نيست فکر کردم بهتر است مزاحم نشوم.
بعد سکوت کرد. دوباره به يکي از جيبهاي کيف که به من نشان داده بود نگاه کردم. زيبايي او يا دامنش که در واقع خيلي کوتاه بود يا شايد هم چيز ديگري در مجموع دستپاچهام کرده بود ونمي توانستم طبيعي رفتار کنم.
- خوب اين روزها چي کار مي کني؟
- دارم براي امتحان ورودي دانشگاه درس مي خوانم. هر روز هم ميام اين جا. اين جا توي مغازه با خيلي آدمهاي تازه آشنا ميشوم.
- خيلي خوبه. خوب بگو ببينم اين کيف چنده؟
گرهاي به ابروهايش انداخت و به قيمت که با خودکارروي برچسبي کف کيف نوشته شده بود زل زد: هزار و پانصد لير. ( آن موقع اين مبلغ معادل شش ماه حقوق يک کارمند معمولي دولت بود.) اما من مطمئنم که سناي هنيم به شما تخفيف ويژه مي دهند. براي ناهار رفتند خانه و احتمالا الان خواب هستند. براي همين نميتوانم بهشان تلفن کنم، اما اگر بتوانيد بعد از ظهر بيايد...
گفتم:مهم نيست.
و کيفم را درآوردم و با ادايي ناشيانه که فسون بعد ها آن را مسخره ميکرد اسکناس هاي نمناک را شمردم. فسون با دقت اما به وضوح با خام دستي کيف را لاي کاغذ پيچيد و بعد آن را توي کيسه پلاستيک گذاشت. تمام اين مدت ميدانست که من دارم بازوهاي برنزه و حرکات سريع و متشخص او را تحسين ميکنم. وقتي مودبانه کيسه خريد را به من داد از او تشکر کردم. گفتم: لطفا به خاله نسيبه و پدرتون سلام برسانيد.
اسم پدرش آن موقع يادم نيامد. بعد يک لحظه صبر کردم، روحم پرواز کرده بود و جايي در گوشه بهشت فسون را در آغوش گرفته بود و مي بوسيد. به سرعت به طرف در رفتم، زنگ در صدايي کرد و قناري چهچهه زد. توي خيابان گرماي هوا ميچسبيد. از خريدم راضي بودم. خيلي عاشق سيبل بودم و تصميم گرفتم که آن مغازه و فسون را فراموش کنم.
با اين حال آن شب به مادرم گفتم که وقتي رفته بودم براي سيبل کيفي بخرم قوم و خويش دورمان فسون را ديدهام.
مادرم گفت:آه، آره دختر نسيبه توي مغازه سناي کار ميکند، خجالت آوره! ديگر حتا موقع تعطيلات هم نمي آيند به ما سر بزنند. با آن مسابقه زيبايي خودشون را مسخره کردند. من هرروز از جلو مغازه رد مي شوم اما هرکاري ميکنم دلم راضي نميشود که بروم تو و با دختر بيچاره سلام و عليک کنم. راستش حتا فکرش را هم نمي کنم. اما بچه که بود دوستش داشتم. وقتي نسيبه ميآمد براي خياطي، من اسباب بازيهاي تو را از توي کمد در ميآوردم و همانطور که مامانش خياطي مي کرد او آرام با اسباب بازي ها بازي مي کرد. مادر نسيبه خاله مهريور، خدا بيامرزدش، خيلي آدم خوبي بود.
- دقيقا چه نسبتي باهاشون داريم؟
چون پدرم گوش نمي کرد مادرم داستان مفصلي درباره پدرش گفت که با آتاتورک در يک سال دنيا آمده بود و او هم مثل موسس جمهوري ترکيه در مدرسه سمسي افندي درس خوانده بود. ظاهرا مدتها قبل از آن که پدربزرگم اثم کمال با مادربزرگم ازدواج کند خيلي عجولانه، در سن بيست و سه سالگي، با مادر مادربزرگ فسون که بوسنيايي الاصل بوده و بعدها در جنگ هاي بالکان موقع تخليه ادرين کشته شده بود، ازدواج کرده بوده است. با وجود اين که زن نگون بخت براي اثم کمال بچه اي به دنيا نياورده بوده اما وقتي خيلي جوان بوده زن شيخ فقيري شده بوده و از آن ازدواج دختري داشته است. بنابراين خاله مهريور ( مادربزرگ فسون که افراد جورواجوري بزرگش کرده بودند) و دخترش نسيبه هنيم (مادر فسون) اگر بخواهيم دقيق باشيم خويشاوند خوني ما نبودند بلکه در واقع قوم و خويش سببي بودند و با اين که مادرم هميشه اين موضوع را مهم ميدانست اما با اين حال گفته بود که زنهاي اين شاخه از خانواده را خاله صدا کنيم. آخرين باري که موقع تعطيلات ديدن ما آمده بودند مادرم بر عکس هميشه خيلي سرد از اين قوم و خويشهاي فقير (که توي خيابان هاي فرعي تسويکي زندگي مي کردند) پذيرايي کرده بود. آنها هم بهشان برخورده بود. دوسال قبل از آن خاله نسيبه بدون اين که اعتراضي کند اجازه داده بود که دختر شانزده سالش که آن موقع شاگرد مدرسه دخترانه نيسانتاسي لايسي بود، توي مسابقه زيبايي شرکت کند. مادرم وقتي فهميد که خاله نسيبه در واقع دخترش را تشويق کرده و از اين که انتخاب شده سربلند هم است، کاري که در واقع بايد باعث شرمشاريش مي شد، از خاله نسيبه دل چرکين شده بود. درحالي که زماني خيلي دوستش داشت و از او حمايت مي کرد.
خاله نسيبه به سهم خودش هميشه به مادرم که بيست سال از خودش بزرگتر بود احترام ميگذاشت؛ وقتي زن جواني بود و دنبال کار خياطي توي محله هاي استانبول از اين خانه به آن خانه مي رفت مادرم از او پشتيباني ميکرد.
مادرم گفت: وضع ماليشون خيلي خراب بود.
و بعد از ترس اين که اغراق کرده باشد اضافه کرد: هر چند فقط آنها نبودند آنروزها همه ترکيه فقير بودند.
مادرم سفارش خاله نسيبه را به همه دوست هاش کرده بود و خودش هم سالي يک بار(بعضي وقت ها هم دوبار) او را خبر مي کرد که بيايد و توي خانهمان لباسي براي مهماني يا عروسي برايش بدوزد.
چون اين قرارهاي خياطي معمولا موقع ساعت مدرسه بود من او را چندان نديده بودم. اما سال ۱۹۵۷، آخرهاي آگوست مادرم خيلي فوري لباسي براي عروسي لازم داشت و از نسيبه خواست که به ويلاي تابستاني ما در سوديه بيايد. او و نسيبه به اتاق عقبي خانه که رو به دريا بود رفتند و کنار پنجره براي خودشان مستقر شدند. از آنجا ميتوانستند از بين شاخ و برگ هاي نخل، قايق هاي پارويي و موتوري و پسرهايي را که از روي اسکله توي آب مي پريدند ببينند. نسيبه جعبه خياطياش را که روي آن طرحي از استانبول داشت باز کرد و وسط قيچيها، سوزنها، متر خياطي، انگشتانه و تکه هاي تور و پارچه هاي جورواجور خلوت کردند و زير فشار کار و گرما و نيش پشه مثل دو تا خواهر با شوخي و خنده تا نصفه شب با چرخ خياطي مادرم مشغول کار شدند. يادم ميآيد بکري آشپزمان ليوان پشت ليوان برايشان ليموناد ميبرد. هواي گرم اتاق پر از غباري از مخمل شده بود. نسيبه که آن موقع بيست سالش بود، حامله بود و ويار داشت. وقتي که همه سر ناهار نشستيم، مادرم نيمه شوخي به بکري گفت: زن حامله هر چي بخواهد بايد براش بياري وگرنه بچهاش زشت مي شود.
يادم ميآيد که با اين حرف به شکم کمي برآمده نسيبه با علاقه خاصي نگاه کردم. اين احتمالا اولين بار بود که فهميدم فسون وجود دارد، هرچند هيچ کس هنوز نميدانست که بچه دختر است يا پسر.
مادرم که از به ياد آوردن ماجرا هم ناراحت ميشد گفت: نسيبه حتا به شوهرش هم نگفته بوده. فقط سن دخترش را دروغ گفته و اسمش را درمسابقه زيبايي نوشته بوده. خدا را شکر که برنده نشد وگرنه حسابي آبرورويزي ميشد. اگر مسولين مدرسه مي فهميدند که اخراجش ميکردند. لابد الان ديگر ايسي را تمام کرده. فکر نکنم ديگر ادامه تحصيل بدهد، اما خبر درستي هم ندارم چون ديگر موقع تعطيلات ديدن ما نمي آيند. يعني ميشود کسي توي اين مملکت باشد که نداند چه طور دخترهايي توي مسابقه زيبايي شرکت مي کنند؟ باهات چطور رفتار کرد؟
مادرم اينطوري ميخواست بگويد که فسون احتمالا با کسي رابطه جنسي دارد. وقتي که روزنامه مليت عکس فسون را همراه بقيه شرکت کنندگاني که به مرحله نهايي رسيده بودند چاپ کرد، دوستهاي نيسانتاسيام هم که سروگوششان ميجنبيد همين را گفته بودند. اما من چون کل ماجرا را خجالت آور ميدانستم سعي کردم هيچ علاقهاي نشان ندهم. بعد از اين که هر دو ما مدتي ساکت بوديم مادرم انگشتش را با جديت تکان داد و گفت: حواست را جمع کن، تو داري با يک دختر خانوادهدار و دوست داشتني نامزد مي کني. چرا کيفي را که براش خريدهاي بهم نشان نمي دهي. ممتاز!
پدرم را صدا کرد: نگاه کن کمال براي سيبل کيف خريده.
پدرم گفت: راستي؟
لحن خرسندش نشان ميداد که کيف را ديده و آن را نشانه اين ميداند که پسرش و محبوب پسرش چقدر خوش بخت هستند، با وجود اين که در تمام اين مدت چشم از صفحه تلويزيون برنداشته بود
وقتي در رشته بازرگاني از آمريکا فارغ التحصيل شدم و سربازيام را تمام کردم، پدرم از من خواست که مثل برادرم توي تجارت اوراق قرضه و رهن او مدير شوم و بنابراين من وقتي که هنوز خيلي جوان بودم مدير ساتسات شدم، بنگاه توزيع وصادرات پدرم.
ساتسات با بودجه زيادي که به آن سرازير ميشد سود هنگفتي کرد که نه بخاطر تلاش من بلکه به اين دليل بود که با ترفندهاي حسابداري، زيادي سود بقيه کارخانه ها و تجارت هاي پدرم به حساب سات سات(که معني آن بفروش بفروش است ) ريخته مي شد. روزهايم صرف يادگيري جزييات و نکات دقيق تجارت مي شد که حسابدارهايي بيست سي سال از خودم بزرگ تر و کارمندهاي با سينههايي بزرگ که هم سن مادرم بودند يادم ميدادند. من که ميدانستم اگر پسر صاحب آن دم و دستگاه نبودم رييس نميشدم، سعي مي کردم فروتن باشم.
آخر وقت، وقتي که اتوبوسها و اتومبيلهايي هم سن کارمندان ساتسات توي خيابان با سروصداشان پايههاي ساختمان را ميلرزاندند، سيبل محبوب من به ديدنم ميآمد و ما توي دفتر من عشقبازي مي کرديم. با وجود ظاهر امروزي و عقايد فمينيستياش، نظرش درباره منشيها تفاوتي با نظر مادرم نداشت. گاهي وقتها مي گفت: بيا اين جا عشقبازي نکنيم احساس مي کنم منشي هستم!
اما وقتي که روي کاناپه چرمي مي نشستيم دليل اصلي احتياطش – اين که دخترهاي ترک آن روزها از رابطه جنسي قبل از ازدواج واهمه داشتند- مشخصتر ميشد.
کم کم دخترهاي روشنفکرترخانواده هاي پولدار و غربزده ترک که مدتي در اروپا زندگي کرده بودند شروع به شکستن اين عرف اجتماعي کرده بودند و قبل از ازدواج با دوست پسرهايشان مي خوابيدند. سيبل که گاه گاه با خودستايي از اين که يکي از اين دخترها"شجاع" بوده حرف مي زد، اولين بار يازده ماه قبل با من خوابيده بود. اما تا آن موقع احساس کرده بود که قرارو مدارهايمان مدتي طولاني است که به خوبي پيش رفته و تقريبا وقتش شده که با هم ازدواج کنيم. نمي خواهم درباره شجاعت نامزدم اغراق کنم يا فشار جنسيتي روي زنان را کم اهميت نشان دهم. چون سيبل فقط وقتي ديد که قصد من جدي است؛ وقتي که خيالش راحت شد که من "قابل اطمينان" هستم، يا به زبان ديگر وقتي که کاملا مطمئن بود که من بالاخره با او ازدواج خواهم کرد، خودش را در اختيار من گذاشت. من که خودم را نجيب و مسول مي دانستم تصميم جدي داشتم که با او ازدواج کنم، اما حتا اگر قبل از آن هم نميخواستم، حالا که او بکارتش را به من داده بود، ديگر چارهاي جز ازدواج با او نداشتم، حتا اگر ديگر دلم نميخواست. طولي نکشيد که جدي بودن اين ماجرا سايهاي روي وجوه اشتراک ما که آنقدر به آن افتخار مي کرديم انداخت- تصور اين که چون قبل از ازدواج با هم خوابيدهايم "آزاد و امروزي" هستيم ( با وجود اين که معلوم است خودمان هرگز اين لغات را به کار نمي برديم. ) - اما خود اين موضوع به نوعي ما را به هم نزديکتر کرد.
سايه مشابهي هم هر وقت سيبل با نگراني اشاره مي کرد که بايد تاريخ عروسي را به زودي مشخص کنيم بين ما ميافتاد. اما وقت هايي هم بود که هر دو خوش حال بوديم، توي دفتر با هم عشقبازي مي کرديم. يادم مي آيد وقتي صداي ترافيک و اتوبوسهاي پر سروصدا از خيابان هالاسکارگازي مي آمد و توي تاريکي دست هايم را دور او حلقه مي کردم، توي دلم ميگفتم چقدر خوش شانس هستم و بقيه زندگيام چقدر راضي خواهم بود. يکبار بعد از آنکه کنار هم آرام گرفته بوديم و من داشتم سيگارم را توي زيرسيگاري با علامت ساتسات خاموش ميکردم سيبل نيمهبرهنه روي صندلي منشيام نشست و با ماشين تحرير شروع به حروف چيني کرد و به اين اداي خودش که شبيه دخترهاي بور احمقي بود که آن روزها توي جوکها و مجلههاي فکاهي دايم دستشان ميانداختند، خنديد.
همان روزي که کيف را خريدم سرشام توي فايه از سيبل پرسيدم: بهتر نيست از اين به بعد توي آپارتمان مادرم توي مجتمع مرحمت همديگر را ببينيم؟ پنجرههاش رو به باغچه قشنگي باز ميشود.
پرسيد: فکر مي کني خيلي طول مي کشد که وقتي عروسي کرديم بريم خانه خودمان؟
- نه عزيزم منظورم اصلا اين نبود.
- دوست ندارم که دزدکي بيام توي يک خانه مخفي. انگار که معشوقهات هستم.
- راست ميگويي.
- چي شد ياد آن آپارتمان افتادي؟
گفتم: ولش کن.
وقتي داشتم کيف را که هنوز توي کيسه بود در مي آوردم به آدمهاي خوشبخت اطرافم نگاه کردم.
سيبل که احساس کرده بود توي کيسه هديهاي است گفت: اين چيه؟
- تعجب مي کني. بازش کن ببين.
- جدي ميگويي؟
وقتي که کيسه را باز کرد و کيف را ديد صورتش پر از شادي کودکانهاي شد. بعد نگاه پرسش گري جاي آن را گرفت که کمکم جايش را به نااميدي داد که سعي ميکرد مخفياش کند.
با جسارت گفتم: يادت ميآيد؟ ديشب وقتي داشتم مي رساندمت خانه اين را توي مغازه ديدي و ازش خوشت آمد.
- اه، آره. تو چقدر به فکر من هستي.
- خوشحالم که دوستش داري. توي نامزدي مان روي شانه ات خيلي قشنگ ميشود.
سيبل گفت: خيلي متاسفم که بايد اين را بگم اما کيفي را که قراره توي نامزدي دستم بگيرم خيلي وقته که انتخاب کرده ام. تو را خدا اين طور ناراحت نشو. خيلي به فکر من بودي که اين همه زحمت کشيدهاي و هديهاي به اين خوشگلي براي من خريدهاي. ... خيلي خوب فقط به خاطر اين که فکر نکني که من ميخواهم دلت را بشکنم ميگم. من نمي توانم اين کيف را توي نامزدي مان دستم بگيرم چون تقلبيه!
- چي؟
- جني کلون اصل نيست کمال عزيزم. شبيه اش را درست کردند.
- چطور مي توني تشخيص بدي؟
- عزيزم نگاهش کردم. ببين علامتش را چطورروي چرم دوختهاند؟ حالا دوخت اين جني کلون اصل را که من از پاريس خريدهام نگاه کن. بي خود توي فرانسه و تمام دنيا معروف نشده که. جني کولون هيچ وقت از همچين نخ ارزاني استفاده نمي کند.
يک لحظه نگاهي به دوخت اصل انداختم. از خودم پرسيدم چرا عروس آينده من با چنين لحن پيروز مندي حرف مي زند. سيبل دختر سفير بازنشسته اي بود که مدت ها قبل آخرين تکه زمين پدربزرگ پاشايش را فروخته بود و حالا يک قران هم نداشت و در واقع او دختر يک مستمريبگير بود. اين شرايط باعث ميشد که بعضي وقتها احساس ناراحتي و ناامني بکند. هر وقت که اعتماد به نفسش کم ميشد درباره مادربزرگ پدريش که پيانو مي زده يا پدربزرگ پدريش که در جنگ هاي استقلال جنگيده بود حرف مي زد يا برايم نقل مي کرد که چطور پدربزرگ مادريش با سلطان عبدالحميد دوست بوده است. اما من از اين ترس و عدم اطمينانش جا ميخوردم و به خاطر همين هم بيشتر دوستش داشتم.
اوايل دهه هفتاد صنعت پارچه و صادرات خارجي آن رونق گرفت و جمعيت استانبول سه برابر شد و قيمت زمين توي شهر به سرعت رشد کرد، بهخصوص توي محههايي مثل محله خانه ما. با وجود اين که ثروت پدرم در دهه گذشته توي اين موج به سرعت پنج برابر زياد شده بود، فاميلي من ( باسماچي، پارچه چاپ کن) شکي به جا نمي گذاشت که ما ثروتمان را مديون نسل ها توليد پارچه هستيم. فکر اين که من با وجود تمام ثروت روي هم انباشته شدهمان به خاطر يک کيف تقلبي خودم را به دردسر انداختهام حالم را خراب ميکرد.
سيبل وقتي که ديد چطور حالم گرفته شده دستم را نوازش کرد: چند خريديش؟
گفتم: هزار و پانصد ليره. اگر نمي خواهياش مي توانم فردا عوضش کنم.
نمي خواهد عوضش کني. پولت را پس بگير. چون واقعا سرت را کلاه گذاشتهاند.
ابرويم را با ناراحتي بالا بردم و گفتم صاحب مغازه سناي هنيم است که قوم و خويش دور ماست.
سيبل دوباره به کيف که من خوب داخلش را بررسي کرده بودم نگاه کرد. با لبخندي ملايم گفت: تو خيلي با اطلاعات هستي عزيزم، خيلي باهوش و با فرهنگ. اما اصلا نمي داني زن ها چطور ممکنه سرت را کلاه بگذارند.
ظهر روز بعد دوباره به مغازه سنزليز رفتم. کيف توي همان کيسه دستم بود. وقتي که وارد مغازه شدم زنگ در دوباره به صدا در آمد و باز هم مغازه آن قدر تاريک بود که اول فکر کردم هيچکس نيست. توي سکوت عجيب مغازه کم نور قناري چهچهه ميزد. بعد از بين برگ هاي گلدان سيکلمه بسيار بزرگي سايه فسون را توي چهارچوب دري ديدم. منتظر خانم چاقي بود که داشت توي اتاق پرو لباسي را امتحان مي کرد. اين بار بلوز سحرانگيز و زيبايي پوشيده بود با طرحي از سنبل در بين برگها و دستهاي از گلهاي وحشي ديگر. وقتي که از ميان در نگاهي به اطراف انداخت و من را ديد لبخند شيريني زد.
با چشمم به اتاق پرو اشاره کردم و گفتم: انگار سرتان شلوغه.
گفت: ديگر دارد تمام مي شود.
انگار منظورش اين بود که او و مشتري اش ديگر فقط دارند بي هدف صحبت مي کنند.
چشمم به قناري افتاد که توي قفس بالا و پايين مي پريد. گوشه مغازه دستهاي مجله مد بود و انواع و اقسام زيورآلات وارداتي از اروپا. اما نمي توانستم حواسم را جمع هيچ کدام از اين ها بکنم. هرچقدر هم مي خواستم که به نظر بياعتنا برسم باز هم نميتوانستم اين واقعيت تکان دهنده را انکار کنم که وقتي به فسون نگاه مي کردم آشنايي مي ديدم، کسي که احساس مي کردم از نزديک مي شناسمش. شبيه خودم بود. همان موها که در بچگي تابدار و تيره هستند اما وقتي بزرگ مي شويم صاف و روشن مي شوند. موهاي او حالا سايه بوري داشت که مثل پوست شفافش به بلوز طرح دارش ميآمد. احساس کردم به آساني مي توانم خودم را جاي او بگذارم. مي توانم او را عميقا درک کنم. ياد موضوع ناراحت کنندهاي افتادم: دوستهاي من به او دختر عياش ميگفتند. ممکن بود که او با آنها خوابيده باشد؟
به خودم گفتم: کيف را پس بده پولت را بگير و فرار کن. يک کم ديگر با يک دختر فوق العاده نامزد ميشوي.
برگشتم تا نگاهي به بيرون و ميدان نيسانتاسي بياندازم اما خيلي زود سايه فسون مثل روحي توي شيشه دودي ظاهر شد.
بعد از اين که خانم چاق هن و هون کنان از توي دامني که به زوز تنش کرده بود درآمد و بدون اين که چيزي بخرد از مغازه بيرون رفت، فسون لباسهايي را که زن نخريده بود سرجايشان گذاشت لبهاي زيبايش تکان خورد و گفت: ديشب ديدمتون که توي خيابان قدم مي زديد.
رژلب صورتي کمرنگي زده بود که آن روزها با مارک ميسلين فروخته ميشد و با اين که محصولي معمولي و ساخت ترکيه بود روي لب هاي او غريب و فريبنده به نظر مي آمد.
گفتم: کي من را ديدي؟
-سرشب. با سيبل هنيم بوديد. من داشتم توي پيادهروي آن طرف خيابان راه مي رفتم. مي رفتيد شام بخوريد؟
- آره
مثل آدم هاي مسني که زوج خوش بخت جواني مي بينند گفت: زوج زيبايي هستيد.
ازش نپرسيدم سيبل را از کجا مي شناسد. همان طور که کيف را از توي کيسه اش در مي آوردم گفتم: مي خواستم ازت بخوام برام کاري بکني.
هم خجالت کشيده بودم و هم هول شده بودم: مي خواستم اين کيف را پس بدهم.
- حتما. با کمال ميل براتون عوضش مي کنم. شايد از اين دستکشهاي شيک خوشتان بياد، اين کلاه را هم داريم که تازه از پاريس رسيده. سيبل هنيم از کيف خوششان نيامد؟
خجالت زده گفتم: ترجيح مي دهم عوضش نکنم. مي خواستم پولم را پس بگيرم.
توي صورتش تعجب و حتي کمي ترس ديدم. پرسيد: چرا؟
زمزمه کردم: انگاراين کيف جني کولون اصل نيست. به نظر مي آيد که تقلبي است.
- چي؟
با نااميدي گفتم: من واقعا از اين طور چيزها سردر نمي آورم.
با صداي گرفتهاي گفت: تا حالا چنين اتفاقي اين جا نيافتاده بوده. همين الان پولتون را مي خواهيد؟
کلمات به سختي از دهانم بيرون ميآمدند: بله.
به نظر ميرسيد از ته دل ناراحت شده است. فکر کردم خداي من بايد کيف را دور ميانداختم و به سيبل ميگفتم که پولم را پس گرفتهام.
- ببين اين اصلا ربطي به تو يا سناي هنيم ندارد ما ترک ها خدا را شکر مي توانيم تقلبي هر مدل اروپايي را درست کنيم.
تقلا کردم که لبخند بزنم: براي من - يا شايد بايد بگويم براي ما؟ -يک کيف فقط بايد که کار کيف را بکند و توي دست هاي يک زن زيبا به نظر برسد. مهم نيست که چه مارکي باشد يا جنسش چي باشد يا اين که اصل باشد.
اما فسون هم مثل خودم يک کلمه از حرف هايم را باور نکرد.
با صداي گرفتهاي گفت:همين الان پولتون را پس مي دهم.
سرم را پايين انداختم و ساکت ماندم . آماده بودم که به سزاي اعمالم برسم واز سنگدلي خودم خجالت مي کشيدم.
با وجود اين که قاطعانه حرف ميزد احساس کردم که نميتواند کاري را که مي خواهد انجام دهد، حس غريب خجالت آور سنگيني در آن لحظه بود. طوري به دخل نگاه مي کرد که انگار کسي آن را افسون کرده، انگار ارواح خبيثه آن را تسخير کرده اند و او جرات ندارد به آن دست بزند. وقتي ديدم صورتش قرمز شده و چروک خورده و چشم هايش پر از اشک شده است هول شدم و دو قدم به او نزديک شدم.
آرام زد زير گريه. هيچوقت نفهميدم چطور اين اتفاق افتاد اما دست هايم را دورش حلقه کردم و او سرش را خم کرد و روي سينه من گذاشت و اشک ريخت.
زمزمه کردم: فسون خيلي متاسفم.
موهاي نرم و صورتش را نوازش کردم: خواهش مي کنم. همه اين ماجرا را فراموش کن. فقط يک کيف تقلبيه. همين.
مثل بچهها نفس عميقي کشيد. يکي دوبار هق هق کرد بعد دوباره اشکش سرازير شد.
فکر اين که دارم بدن و بازوهاي زيبايش را لمس ميکنم و فشار سينه اش را روي سينه ام احساس ميکنم، اين که او را اين طور بغل کردهام، هر چند براي مدت خيلي کوتاهي، سرم را به دوران مي انداخت. شايد چون سعي مي کردم تمايل خودم را که هربار با لمس او شديدتر مي شد پس بزنم بود که به فکرزده بود که سالها است همديگر را مي شناسيم و با هم خيلي صميمي هستيم. او خواهر دوست داشتني تسلا ناپذير ماتم زده زيباي من بود! براي يک لحظه- و شايد چون مي دانستم که باهم فاميل هستيم، هر چند خيلي دور، بدنش با دست و پاهاي خيلي بلند و استخوانهاي محکم و شانه هاي لرزان من را ياد خودم انداخت. اگر دختر بودم اگر دوازده سال جوان تر بودم بدن من هم اين طور بود. موهاي بورش را نوازش کردم: چيزي نشده که بخواهي ناراحت باشي.
توضيح داد:نمي توانم دخل را باز کنم و پولتون را پس بدهم. چون وقتي سناي هنيم براي ناهار مي رود خانه قفلش مي کند و کليدش را هم با خودش ميبرد. خيلي خجالت مي کشم که اين را بگم.
سرش را دوباره خم کرد و روي سينه من گذاشت و وقتي من دوباره شروع به نوازش موهايش کردم زد زير گريه.
هق هق کنان گفت: من فقط براي اين که مردم را ببينم و وقت بگذرانم اين جا کار مي کنم. به خاطر پولش نيست.
بدون توجه و احمقانه گفتم: کار کردن به خاطر پول خجالت ندارد.
مثل بچه اي که دلش شکسته باشد گفت: بله. پدر من بازنشسته است ...دو هفته پيش هجده سالم شد و نميخواهم ديگر سربارشون باشم.
از ترس ديو خواهش جنسي که حالا داشت تهديد مي کرد که سرش را با غرش بيرون بياورد، دستم را از روي موهايش برداشتم. بلافاصله فهميد و خودش را جمع و جور کرد هر دوخودمان را پس کشيديم.
بعد از اين که چشم هايش را پاک کرد گفت:لطفا به کسي نگوييد که من گريه کردم.
گفتم: قول مي دهم. قول شرف بين دوتا دوست. فسون. ما مي توانيم به هم اطمينان کنيم.
لبخندش را ديدم. گفتم: بگذار کيف را بگذارم بماند، مي توانم بعدا بيام پولش را بگيرم.
- اگر دوست داريد کيف را بگذاريد، اما بهتر است که براي پولش برنگرديد. سناي هنيم اصرار خواهد کرد که تقلبي نيست و آخرش پشيمان مي شويد که اصلا چرا اين را گفته ايد.
گفتم:پس بگذار با يک چيزي عوضش کنم.
با لحني شبيه دختري مغرور و لجباز گفت: ديگر نمي توانم اين کار را بکنم.
پيشنهاد کردم: نه واقعا مهم نيست.
قاطعانه گفت: اما براي من مهمه. وقتي سناي هنيم برگردد مغازه پولتون را ازش پس مي کيرم.
جواب دادم: نمي خواهم سناي هنيم بيش تر از اين برات دردسر درست کند.
با لبخند خيلي محوي گفت: نگران نباشيد فکرش را کردم که چطور اين کار را بکنم. به سناي هنيم مي گم که سيبل هنيم دقيقا همين کيف را دارد.
گفتم: فکر خيلي خوبيه. اما چرا من خودم اين را بهش نگم؟
فسون با همدردي گفت: نه نمي خواهد چيزي بهش بگويد. فقط سعي مي کند ازتون اطلاعات خصوصي بيشتر بگيرد، اصلا نمي خواهد ديگر بياييد مغازه. من پول را مي گذارم پيش خاله وصيه.
- نه خواهش مي کنم اين کار را نکن. مادرم حتا بيش تر سروصدا راه مي ندازه.
فسون ابروهايش را بالا داد و پرسيد: پس پول را کجا بگذارم؟
گفتم: توي مجتمع مرحمت. خيابان تسويکيه پلاک ۱۳۱. مادرم آن جا يک آپارتمان دارد. قبل از اين که بروم آمريکا مخفيگاهم بود. مي رفتم آنجا درس مي خواندم و موسيقي گوش مي دادم. جاي خيلي قشنگيه و پنجره هاش رو به باغچه باز ميشود. هنوز هم بين ساعت دو تا چهار مي روم آن جا کارهاي اداري عقب افتاده ام را انجام مي دهم.
- حتما. مي توانم پول را بيارم آن جا. آپارتمان شماره چنده؟
زمزمه کردم: چهار.
به سختي سه کلمه بعد را که انگار توي گلويم گير کرده بودندبه زبان آوردم: طبقه دوم. خداحافظ.
قلبم از همه چيز بو برده بود و ديوانه وار مي طپيد. قبل از اين که از مغازه بيرون بدوم قدرتم را جمع کردم و وانمود کردم که هيچ اتفاق غير عادي نيافتاده است و آخرين نگاه را به او انداختم. توي خيابان، در گرماي خارج از فصل بعداز ظهر آوريل که انگار همه پيادهروهاي نيسانتاسي را با رنگ زرد سحرآميزي مشتعل کرده بود، خجالت و گناه با تصويرهاي خوش زيادي درهم آميخت. پاهايم مسير سايه را انتخاب کردند و من را از پيادروهايي سقف دار و از زير سايهبان هاي مغازه ها هدايت کردند و وقتي توي ويترين مغازهاي پارچ آب زردي ديدم احساس کردم بايد داخل بروم و آن را بخرم. برخلاف اشيا ديگري که آنطور بيدليل ميخريم، هيچ کس درباره اين پارچ آب که بيست سال روي ميزي بوده که مادرم و پدرم و بعدها مادرم و من پشت آن غذا ميخوردهايم حرفي نزده است. هربار که دسته آن را لمس مي کنم آن روزها را به ياد مي آورم؛ وقتي که براي اولين بار بيچارگي را که قرار بود من را به خودم بياورد احساس کردم. مادرم در سکوت شام به من نگاه ميکند و چشمهايش نيمي از غم و نيمي از سرزنش پر مي شود.
به خانه که رسيدم مادرم را بوسيدم با اين که خوش حال بود که من را آنموقع بعد از ظهر ميبيند اما تعجب کرده بود. گفتم که هوس کردهام پارچ آب را بخرم. بعد گفتم :ميشود کليد آپارتمان مرحمت را به من بدهي. بعضي وقتها شرکت آن قدر شلوغ ميشود که نميتوانم تمرکز کنم. فکر کردم شايد توي آپارتمان راحت تر بتوانم کار کنم. جوانتر که بودم آن جا بهتر کار مي کردم.
مادرم گفت: فکر کنم همه جا را يک وجب خاک گرفته.
اما با اين حال يک راست به اتاقش رفت تا کليد ورودي ساختمان و در آپارتمان را که با بندي قرمز به هم وصل شده بودند بياورد.
وقتي کليد را به من مي داد پرسيد: آن گلدان کوتايا با گلهاي قرمز را يادت هست؟ هرچي مي گردم توي خانه پيداش نمي کنم ميتواني نگاه کني ببيني بردمش آنجا؟ و زياد هم کار نکن... پدرت همه عمرش را کار کرد تا بچهها بتوانند از زندگي شان لذت ببرند. تو لياقتش را داري که خوش باشي. سيبل را ببر بيرون و از هواي بهار لذت ببر.
بعد همان طور که کليد را توي دست من فشار مي داد نگاه غريبي به من انداخت و گفت:مراقب باش.
بچه که بوديم وقتي که مي خواست از خطرهاي نامنتظره اي که زندگي سرراهمان داشت برحضرمان دارد آن طور نگاهمان مي کرد. خطرها و خيانت هايي بسيار جديتر از مثلا اين که به اندازه کافي مراقب کليدي نباشيم.
برگرفته از: نيويورکر سپتامبر 2009
مطالب مرتبط:
آدمهاي مشهور
بررسي داستان «آدمهاي مشهور» اثر اورهان پاموک
مينياتورهاي اورهان پاموک
آن شب وقتي داشتم سيبل را به خانهاش مي رساندم، بازويم را عاشقانه دور شانههاي محکم او حلقه کرده بودم و با غرور فکر مي کردم که من چقدر خوش بخت و خوش شانس هستم که او گفت: واي چه کيف قشنگي.
با وجود اين که به خاطر شرابي که نوشيده بودم کمي گيج بودم اما کيف و مغازه را به خاطر سپردم و روز بعد همان جا برگشتم. در واقع من هيچ وقت از آن پسرهاي با ذوق و احساساتي نبودم که به هر بهانه اي براي دخترها هديه ميخرند يا گل ميفرستند، هرچند شايد دوست داشتم اين طور باشم.
آن روزها زنهاي مرفه خانه دار غرب زده محله هاي سيسيلي و نيسانتاسي و ببک از سر بيکاري، گالري هنري باز نميکردند، کاري که بعدها مرسوم شد. بلکه مغازه باز مي کردند و آن را با اجناس قاچاقي که توي چمدانهاشان جاسازي ميکردند و از اروپا ميآوردند و لباسهاي "آخرين مدل" از روي مجلههايي خارجي مثل اله و وگ پر ميکردند و اين اجناس را با قيمت هاي بالاي احمقانهاي به بقيه زنهاي پولدار که اندازه خود آنها حوصله شان از زندگي سر رفته بود ميفروختند.
صاحب مغازه سنزليز( که اسمش ترکي شده خيابان معروف پاريس بود ) سناي هنيم قوم و خويش دور من از طرف مادرم بود، اما وقتي من حدود ساعت ۱۲ وارد مغازه شدم و زنگ شتر کوچک برنزي بالاي در دلنگي کرد، صدايي که هنوز ميتواند ضربان قلب من را بالا ببرد، آن جا نبود. روز گرمي بود. اما توي مغازه خنک و تاريک بود. اول فکر کردم هيچ کس آن جا نيست چشمهايم هنوزاز روشنايي ظهر بيرون به تاريکي داخل مغازه عادت نکرده بود.
بعد احساس کردم قلبم با نيرويي به قدرت موجي قوي که نزديک است به ساحل بخورد توي گلويم آمد.
از ديدن او گيج بودم. به سختي توانستم بگويم: مي خواستم آن کيف دستي دست مانکن توي ويترين را بخرم.
- منظورتون آن جني کولون کرم رنگ است؟
وقتي که چشمم توي چشمش افتاد بلافاصله به ياد آوردمش.
انگار توي رويا حرف ميزدم: کيف دستي که دست مانکن است.
گفت: آهان بله.
و به طرف ويترين رفت. در يک چشم به هم زدن يک لنگه از کفش پاشنه بلندش را در آورد و پاي برهنه اش را که ناخن هايش را به دقت لاک قرمز زده بود، توي ويترين گذاشت و دستش را به طرف مانکن دراز کرد. نگاه من از کفش خالي او به پاهاي بلند برهنهاش کشيده شد. هنوز ماه مي هم نشده بود اما پاهاي او برنزه بودند.
بلندي پاهايش دامن زرد توريش را کوتاهترنشان ميداد. کيف در دست پشت پيشخوان برگشت و با انگشتهاي باريک و بلندش گلولههاي کاغذ مچاله شده را از توي کيف درآورد و داخل جيبهاي زيپدار کيف را به من نشان داد و دوتا جيب کوچک تر (هر دو خالي) و يک جيب مخفي ديگر که از توي آن کارتي در آورد که رويش اسم جني کولن حک شده بود. حرکات و حالتش طوري بود که انگار کاري اسرار آميز و جدي انجام ميدهد و چيزي بسيار شخصي را به من نشان مي دهد.
گفتم: سلام فسون. چقدر بزرگ شدهاي. لابد من را نشناختي.
- معلومه شناختم آقا. کمال. همان اول شناختم اما وقتي ديدم که شما من را يادتون نيست فکر کردم بهتر است مزاحم نشوم.
بعد سکوت کرد. دوباره به يکي از جيبهاي کيف که به من نشان داده بود نگاه کردم. زيبايي او يا دامنش که در واقع خيلي کوتاه بود يا شايد هم چيز ديگري در مجموع دستپاچهام کرده بود ونمي توانستم طبيعي رفتار کنم.
- خوب اين روزها چي کار مي کني؟
- دارم براي امتحان ورودي دانشگاه درس مي خوانم. هر روز هم ميام اين جا. اين جا توي مغازه با خيلي آدمهاي تازه آشنا ميشوم.
- خيلي خوبه. خوب بگو ببينم اين کيف چنده؟
گرهاي به ابروهايش انداخت و به قيمت که با خودکارروي برچسبي کف کيف نوشته شده بود زل زد: هزار و پانصد لير. ( آن موقع اين مبلغ معادل شش ماه حقوق يک کارمند معمولي دولت بود.) اما من مطمئنم که سناي هنيم به شما تخفيف ويژه مي دهند. براي ناهار رفتند خانه و احتمالا الان خواب هستند. براي همين نميتوانم بهشان تلفن کنم، اما اگر بتوانيد بعد از ظهر بيايد...
گفتم:مهم نيست.
و کيفم را درآوردم و با ادايي ناشيانه که فسون بعد ها آن را مسخره ميکرد اسکناس هاي نمناک را شمردم. فسون با دقت اما به وضوح با خام دستي کيف را لاي کاغذ پيچيد و بعد آن را توي کيسه پلاستيک گذاشت. تمام اين مدت ميدانست که من دارم بازوهاي برنزه و حرکات سريع و متشخص او را تحسين ميکنم. وقتي مودبانه کيسه خريد را به من داد از او تشکر کردم. گفتم: لطفا به خاله نسيبه و پدرتون سلام برسانيد.
اسم پدرش آن موقع يادم نيامد. بعد يک لحظه صبر کردم، روحم پرواز کرده بود و جايي در گوشه بهشت فسون را در آغوش گرفته بود و مي بوسيد. به سرعت به طرف در رفتم، زنگ در صدايي کرد و قناري چهچهه زد. توي خيابان گرماي هوا ميچسبيد. از خريدم راضي بودم. خيلي عاشق سيبل بودم و تصميم گرفتم که آن مغازه و فسون را فراموش کنم.
با اين حال آن شب به مادرم گفتم که وقتي رفته بودم براي سيبل کيفي بخرم قوم و خويش دورمان فسون را ديدهام.
مادرم گفت:آه، آره دختر نسيبه توي مغازه سناي کار ميکند، خجالت آوره! ديگر حتا موقع تعطيلات هم نمي آيند به ما سر بزنند. با آن مسابقه زيبايي خودشون را مسخره کردند. من هرروز از جلو مغازه رد مي شوم اما هرکاري ميکنم دلم راضي نميشود که بروم تو و با دختر بيچاره سلام و عليک کنم. راستش حتا فکرش را هم نمي کنم. اما بچه که بود دوستش داشتم. وقتي نسيبه ميآمد براي خياطي، من اسباب بازيهاي تو را از توي کمد در ميآوردم و همانطور که مامانش خياطي مي کرد او آرام با اسباب بازي ها بازي مي کرد. مادر نسيبه خاله مهريور، خدا بيامرزدش، خيلي آدم خوبي بود.
- دقيقا چه نسبتي باهاشون داريم؟
چون پدرم گوش نمي کرد مادرم داستان مفصلي درباره پدرش گفت که با آتاتورک در يک سال دنيا آمده بود و او هم مثل موسس جمهوري ترکيه در مدرسه سمسي افندي درس خوانده بود. ظاهرا مدتها قبل از آن که پدربزرگم اثم کمال با مادربزرگم ازدواج کند خيلي عجولانه، در سن بيست و سه سالگي، با مادر مادربزرگ فسون که بوسنيايي الاصل بوده و بعدها در جنگ هاي بالکان موقع تخليه ادرين کشته شده بود، ازدواج کرده بوده است. با وجود اين که زن نگون بخت براي اثم کمال بچه اي به دنيا نياورده بوده اما وقتي خيلي جوان بوده زن شيخ فقيري شده بوده و از آن ازدواج دختري داشته است. بنابراين خاله مهريور ( مادربزرگ فسون که افراد جورواجوري بزرگش کرده بودند) و دخترش نسيبه هنيم (مادر فسون) اگر بخواهيم دقيق باشيم خويشاوند خوني ما نبودند بلکه در واقع قوم و خويش سببي بودند و با اين که مادرم هميشه اين موضوع را مهم ميدانست اما با اين حال گفته بود که زنهاي اين شاخه از خانواده را خاله صدا کنيم. آخرين باري که موقع تعطيلات ديدن ما آمده بودند مادرم بر عکس هميشه خيلي سرد از اين قوم و خويشهاي فقير (که توي خيابان هاي فرعي تسويکي زندگي مي کردند) پذيرايي کرده بود. آنها هم بهشان برخورده بود. دوسال قبل از آن خاله نسيبه بدون اين که اعتراضي کند اجازه داده بود که دختر شانزده سالش که آن موقع شاگرد مدرسه دخترانه نيسانتاسي لايسي بود، توي مسابقه زيبايي شرکت کند. مادرم وقتي فهميد که خاله نسيبه در واقع دخترش را تشويق کرده و از اين که انتخاب شده سربلند هم است، کاري که در واقع بايد باعث شرمشاريش مي شد، از خاله نسيبه دل چرکين شده بود. درحالي که زماني خيلي دوستش داشت و از او حمايت مي کرد.
خاله نسيبه به سهم خودش هميشه به مادرم که بيست سال از خودش بزرگتر بود احترام ميگذاشت؛ وقتي زن جواني بود و دنبال کار خياطي توي محله هاي استانبول از اين خانه به آن خانه مي رفت مادرم از او پشتيباني ميکرد.
مادرم گفت: وضع ماليشون خيلي خراب بود.
و بعد از ترس اين که اغراق کرده باشد اضافه کرد: هر چند فقط آنها نبودند آنروزها همه ترکيه فقير بودند.
مادرم سفارش خاله نسيبه را به همه دوست هاش کرده بود و خودش هم سالي يک بار(بعضي وقت ها هم دوبار) او را خبر مي کرد که بيايد و توي خانهمان لباسي براي مهماني يا عروسي برايش بدوزد.
چون اين قرارهاي خياطي معمولا موقع ساعت مدرسه بود من او را چندان نديده بودم. اما سال ۱۹۵۷، آخرهاي آگوست مادرم خيلي فوري لباسي براي عروسي لازم داشت و از نسيبه خواست که به ويلاي تابستاني ما در سوديه بيايد. او و نسيبه به اتاق عقبي خانه که رو به دريا بود رفتند و کنار پنجره براي خودشان مستقر شدند. از آنجا ميتوانستند از بين شاخ و برگ هاي نخل، قايق هاي پارويي و موتوري و پسرهايي را که از روي اسکله توي آب مي پريدند ببينند. نسيبه جعبه خياطياش را که روي آن طرحي از استانبول داشت باز کرد و وسط قيچيها، سوزنها، متر خياطي، انگشتانه و تکه هاي تور و پارچه هاي جورواجور خلوت کردند و زير فشار کار و گرما و نيش پشه مثل دو تا خواهر با شوخي و خنده تا نصفه شب با چرخ خياطي مادرم مشغول کار شدند. يادم ميآيد بکري آشپزمان ليوان پشت ليوان برايشان ليموناد ميبرد. هواي گرم اتاق پر از غباري از مخمل شده بود. نسيبه که آن موقع بيست سالش بود، حامله بود و ويار داشت. وقتي که همه سر ناهار نشستيم، مادرم نيمه شوخي به بکري گفت: زن حامله هر چي بخواهد بايد براش بياري وگرنه بچهاش زشت مي شود.
يادم ميآيد که با اين حرف به شکم کمي برآمده نسيبه با علاقه خاصي نگاه کردم. اين احتمالا اولين بار بود که فهميدم فسون وجود دارد، هرچند هيچ کس هنوز نميدانست که بچه دختر است يا پسر.
مادرم که از به ياد آوردن ماجرا هم ناراحت ميشد گفت: نسيبه حتا به شوهرش هم نگفته بوده. فقط سن دخترش را دروغ گفته و اسمش را درمسابقه زيبايي نوشته بوده. خدا را شکر که برنده نشد وگرنه حسابي آبرورويزي ميشد. اگر مسولين مدرسه مي فهميدند که اخراجش ميکردند. لابد الان ديگر ايسي را تمام کرده. فکر نکنم ديگر ادامه تحصيل بدهد، اما خبر درستي هم ندارم چون ديگر موقع تعطيلات ديدن ما نمي آيند. يعني ميشود کسي توي اين مملکت باشد که نداند چه طور دخترهايي توي مسابقه زيبايي شرکت مي کنند؟ باهات چطور رفتار کرد؟
مادرم اينطوري ميخواست بگويد که فسون احتمالا با کسي رابطه جنسي دارد. وقتي که روزنامه مليت عکس فسون را همراه بقيه شرکت کنندگاني که به مرحله نهايي رسيده بودند چاپ کرد، دوستهاي نيسانتاسيام هم که سروگوششان ميجنبيد همين را گفته بودند. اما من چون کل ماجرا را خجالت آور ميدانستم سعي کردم هيچ علاقهاي نشان ندهم. بعد از اين که هر دو ما مدتي ساکت بوديم مادرم انگشتش را با جديت تکان داد و گفت: حواست را جمع کن، تو داري با يک دختر خانوادهدار و دوست داشتني نامزد مي کني. چرا کيفي را که براش خريدهاي بهم نشان نمي دهي. ممتاز!
پدرم را صدا کرد: نگاه کن کمال براي سيبل کيف خريده.
پدرم گفت: راستي؟
لحن خرسندش نشان ميداد که کيف را ديده و آن را نشانه اين ميداند که پسرش و محبوب پسرش چقدر خوش بخت هستند، با وجود اين که در تمام اين مدت چشم از صفحه تلويزيون برنداشته بود
وقتي در رشته بازرگاني از آمريکا فارغ التحصيل شدم و سربازيام را تمام کردم، پدرم از من خواست که مثل برادرم توي تجارت اوراق قرضه و رهن او مدير شوم و بنابراين من وقتي که هنوز خيلي جوان بودم مدير ساتسات شدم، بنگاه توزيع وصادرات پدرم.
ساتسات با بودجه زيادي که به آن سرازير ميشد سود هنگفتي کرد که نه بخاطر تلاش من بلکه به اين دليل بود که با ترفندهاي حسابداري، زيادي سود بقيه کارخانه ها و تجارت هاي پدرم به حساب سات سات(که معني آن بفروش بفروش است ) ريخته مي شد. روزهايم صرف يادگيري جزييات و نکات دقيق تجارت مي شد که حسابدارهايي بيست سي سال از خودم بزرگ تر و کارمندهاي با سينههايي بزرگ که هم سن مادرم بودند يادم ميدادند. من که ميدانستم اگر پسر صاحب آن دم و دستگاه نبودم رييس نميشدم، سعي مي کردم فروتن باشم.
آخر وقت، وقتي که اتوبوسها و اتومبيلهايي هم سن کارمندان ساتسات توي خيابان با سروصداشان پايههاي ساختمان را ميلرزاندند، سيبل محبوب من به ديدنم ميآمد و ما توي دفتر من عشقبازي مي کرديم. با وجود ظاهر امروزي و عقايد فمينيستياش، نظرش درباره منشيها تفاوتي با نظر مادرم نداشت. گاهي وقتها مي گفت: بيا اين جا عشقبازي نکنيم احساس مي کنم منشي هستم!
اما وقتي که روي کاناپه چرمي مي نشستيم دليل اصلي احتياطش – اين که دخترهاي ترک آن روزها از رابطه جنسي قبل از ازدواج واهمه داشتند- مشخصتر ميشد.
کم کم دخترهاي روشنفکرترخانواده هاي پولدار و غربزده ترک که مدتي در اروپا زندگي کرده بودند شروع به شکستن اين عرف اجتماعي کرده بودند و قبل از ازدواج با دوست پسرهايشان مي خوابيدند. سيبل که گاه گاه با خودستايي از اين که يکي از اين دخترها"شجاع" بوده حرف مي زد، اولين بار يازده ماه قبل با من خوابيده بود. اما تا آن موقع احساس کرده بود که قرارو مدارهايمان مدتي طولاني است که به خوبي پيش رفته و تقريبا وقتش شده که با هم ازدواج کنيم. نمي خواهم درباره شجاعت نامزدم اغراق کنم يا فشار جنسيتي روي زنان را کم اهميت نشان دهم. چون سيبل فقط وقتي ديد که قصد من جدي است؛ وقتي که خيالش راحت شد که من "قابل اطمينان" هستم، يا به زبان ديگر وقتي که کاملا مطمئن بود که من بالاخره با او ازدواج خواهم کرد، خودش را در اختيار من گذاشت. من که خودم را نجيب و مسول مي دانستم تصميم جدي داشتم که با او ازدواج کنم، اما حتا اگر قبل از آن هم نميخواستم، حالا که او بکارتش را به من داده بود، ديگر چارهاي جز ازدواج با او نداشتم، حتا اگر ديگر دلم نميخواست. طولي نکشيد که جدي بودن اين ماجرا سايهاي روي وجوه اشتراک ما که آنقدر به آن افتخار مي کرديم انداخت- تصور اين که چون قبل از ازدواج با هم خوابيدهايم "آزاد و امروزي" هستيم ( با وجود اين که معلوم است خودمان هرگز اين لغات را به کار نمي برديم. ) - اما خود اين موضوع به نوعي ما را به هم نزديکتر کرد.
سايه مشابهي هم هر وقت سيبل با نگراني اشاره مي کرد که بايد تاريخ عروسي را به زودي مشخص کنيم بين ما ميافتاد. اما وقت هايي هم بود که هر دو خوش حال بوديم، توي دفتر با هم عشقبازي مي کرديم. يادم مي آيد وقتي صداي ترافيک و اتوبوسهاي پر سروصدا از خيابان هالاسکارگازي مي آمد و توي تاريکي دست هايم را دور او حلقه مي کردم، توي دلم ميگفتم چقدر خوش شانس هستم و بقيه زندگيام چقدر راضي خواهم بود. يکبار بعد از آنکه کنار هم آرام گرفته بوديم و من داشتم سيگارم را توي زيرسيگاري با علامت ساتسات خاموش ميکردم سيبل نيمهبرهنه روي صندلي منشيام نشست و با ماشين تحرير شروع به حروف چيني کرد و به اين اداي خودش که شبيه دخترهاي بور احمقي بود که آن روزها توي جوکها و مجلههاي فکاهي دايم دستشان ميانداختند، خنديد.
همان روزي که کيف را خريدم سرشام توي فايه از سيبل پرسيدم: بهتر نيست از اين به بعد توي آپارتمان مادرم توي مجتمع مرحمت همديگر را ببينيم؟ پنجرههاش رو به باغچه قشنگي باز ميشود.
پرسيد: فکر مي کني خيلي طول مي کشد که وقتي عروسي کرديم بريم خانه خودمان؟
- نه عزيزم منظورم اصلا اين نبود.
- دوست ندارم که دزدکي بيام توي يک خانه مخفي. انگار که معشوقهات هستم.
- راست ميگويي.
- چي شد ياد آن آپارتمان افتادي؟
گفتم: ولش کن.
وقتي داشتم کيف را که هنوز توي کيسه بود در مي آوردم به آدمهاي خوشبخت اطرافم نگاه کردم.
سيبل که احساس کرده بود توي کيسه هديهاي است گفت: اين چيه؟
- تعجب مي کني. بازش کن ببين.
- جدي ميگويي؟
وقتي که کيسه را باز کرد و کيف را ديد صورتش پر از شادي کودکانهاي شد. بعد نگاه پرسش گري جاي آن را گرفت که کمکم جايش را به نااميدي داد که سعي ميکرد مخفياش کند.
با جسارت گفتم: يادت ميآيد؟ ديشب وقتي داشتم مي رساندمت خانه اين را توي مغازه ديدي و ازش خوشت آمد.
- اه، آره. تو چقدر به فکر من هستي.
- خوشحالم که دوستش داري. توي نامزدي مان روي شانه ات خيلي قشنگ ميشود.
سيبل گفت: خيلي متاسفم که بايد اين را بگم اما کيفي را که قراره توي نامزدي دستم بگيرم خيلي وقته که انتخاب کرده ام. تو را خدا اين طور ناراحت نشو. خيلي به فکر من بودي که اين همه زحمت کشيدهاي و هديهاي به اين خوشگلي براي من خريدهاي. ... خيلي خوب فقط به خاطر اين که فکر نکني که من ميخواهم دلت را بشکنم ميگم. من نمي توانم اين کيف را توي نامزدي مان دستم بگيرم چون تقلبيه!
- چي؟
- جني کلون اصل نيست کمال عزيزم. شبيه اش را درست کردند.
- چطور مي توني تشخيص بدي؟
- عزيزم نگاهش کردم. ببين علامتش را چطورروي چرم دوختهاند؟ حالا دوخت اين جني کلون اصل را که من از پاريس خريدهام نگاه کن. بي خود توي فرانسه و تمام دنيا معروف نشده که. جني کولون هيچ وقت از همچين نخ ارزاني استفاده نمي کند.
يک لحظه نگاهي به دوخت اصل انداختم. از خودم پرسيدم چرا عروس آينده من با چنين لحن پيروز مندي حرف مي زند. سيبل دختر سفير بازنشسته اي بود که مدت ها قبل آخرين تکه زمين پدربزرگ پاشايش را فروخته بود و حالا يک قران هم نداشت و در واقع او دختر يک مستمريبگير بود. اين شرايط باعث ميشد که بعضي وقتها احساس ناراحتي و ناامني بکند. هر وقت که اعتماد به نفسش کم ميشد درباره مادربزرگ پدريش که پيانو مي زده يا پدربزرگ پدريش که در جنگ هاي استقلال جنگيده بود حرف مي زد يا برايم نقل مي کرد که چطور پدربزرگ مادريش با سلطان عبدالحميد دوست بوده است. اما من از اين ترس و عدم اطمينانش جا ميخوردم و به خاطر همين هم بيشتر دوستش داشتم.
اوايل دهه هفتاد صنعت پارچه و صادرات خارجي آن رونق گرفت و جمعيت استانبول سه برابر شد و قيمت زمين توي شهر به سرعت رشد کرد، بهخصوص توي محههايي مثل محله خانه ما. با وجود اين که ثروت پدرم در دهه گذشته توي اين موج به سرعت پنج برابر زياد شده بود، فاميلي من ( باسماچي، پارچه چاپ کن) شکي به جا نمي گذاشت که ما ثروتمان را مديون نسل ها توليد پارچه هستيم. فکر اين که من با وجود تمام ثروت روي هم انباشته شدهمان به خاطر يک کيف تقلبي خودم را به دردسر انداختهام حالم را خراب ميکرد.
سيبل وقتي که ديد چطور حالم گرفته شده دستم را نوازش کرد: چند خريديش؟
گفتم: هزار و پانصد ليره. اگر نمي خواهياش مي توانم فردا عوضش کنم.
نمي خواهد عوضش کني. پولت را پس بگير. چون واقعا سرت را کلاه گذاشتهاند.
ابرويم را با ناراحتي بالا بردم و گفتم صاحب مغازه سناي هنيم است که قوم و خويش دور ماست.
سيبل دوباره به کيف که من خوب داخلش را بررسي کرده بودم نگاه کرد. با لبخندي ملايم گفت: تو خيلي با اطلاعات هستي عزيزم، خيلي باهوش و با فرهنگ. اما اصلا نمي داني زن ها چطور ممکنه سرت را کلاه بگذارند.
ظهر روز بعد دوباره به مغازه سنزليز رفتم. کيف توي همان کيسه دستم بود. وقتي که وارد مغازه شدم زنگ در دوباره به صدا در آمد و باز هم مغازه آن قدر تاريک بود که اول فکر کردم هيچکس نيست. توي سکوت عجيب مغازه کم نور قناري چهچهه ميزد. بعد از بين برگ هاي گلدان سيکلمه بسيار بزرگي سايه فسون را توي چهارچوب دري ديدم. منتظر خانم چاقي بود که داشت توي اتاق پرو لباسي را امتحان مي کرد. اين بار بلوز سحرانگيز و زيبايي پوشيده بود با طرحي از سنبل در بين برگها و دستهاي از گلهاي وحشي ديگر. وقتي که از ميان در نگاهي به اطراف انداخت و من را ديد لبخند شيريني زد.
با چشمم به اتاق پرو اشاره کردم و گفتم: انگار سرتان شلوغه.
گفت: ديگر دارد تمام مي شود.
انگار منظورش اين بود که او و مشتري اش ديگر فقط دارند بي هدف صحبت مي کنند.
چشمم به قناري افتاد که توي قفس بالا و پايين مي پريد. گوشه مغازه دستهاي مجله مد بود و انواع و اقسام زيورآلات وارداتي از اروپا. اما نمي توانستم حواسم را جمع هيچ کدام از اين ها بکنم. هرچقدر هم مي خواستم که به نظر بياعتنا برسم باز هم نميتوانستم اين واقعيت تکان دهنده را انکار کنم که وقتي به فسون نگاه مي کردم آشنايي مي ديدم، کسي که احساس مي کردم از نزديک مي شناسمش. شبيه خودم بود. همان موها که در بچگي تابدار و تيره هستند اما وقتي بزرگ مي شويم صاف و روشن مي شوند. موهاي او حالا سايه بوري داشت که مثل پوست شفافش به بلوز طرح دارش ميآمد. احساس کردم به آساني مي توانم خودم را جاي او بگذارم. مي توانم او را عميقا درک کنم. ياد موضوع ناراحت کنندهاي افتادم: دوستهاي من به او دختر عياش ميگفتند. ممکن بود که او با آنها خوابيده باشد؟
به خودم گفتم: کيف را پس بده پولت را بگير و فرار کن. يک کم ديگر با يک دختر فوق العاده نامزد ميشوي.
برگشتم تا نگاهي به بيرون و ميدان نيسانتاسي بياندازم اما خيلي زود سايه فسون مثل روحي توي شيشه دودي ظاهر شد.
بعد از اين که خانم چاق هن و هون کنان از توي دامني که به زوز تنش کرده بود درآمد و بدون اين که چيزي بخرد از مغازه بيرون رفت، فسون لباسهايي را که زن نخريده بود سرجايشان گذاشت لبهاي زيبايش تکان خورد و گفت: ديشب ديدمتون که توي خيابان قدم مي زديد.
رژلب صورتي کمرنگي زده بود که آن روزها با مارک ميسلين فروخته ميشد و با اين که محصولي معمولي و ساخت ترکيه بود روي لب هاي او غريب و فريبنده به نظر مي آمد.
گفتم: کي من را ديدي؟
-سرشب. با سيبل هنيم بوديد. من داشتم توي پيادهروي آن طرف خيابان راه مي رفتم. مي رفتيد شام بخوريد؟
- آره
مثل آدم هاي مسني که زوج خوش بخت جواني مي بينند گفت: زوج زيبايي هستيد.
ازش نپرسيدم سيبل را از کجا مي شناسد. همان طور که کيف را از توي کيسه اش در مي آوردم گفتم: مي خواستم ازت بخوام برام کاري بکني.
هم خجالت کشيده بودم و هم هول شده بودم: مي خواستم اين کيف را پس بدهم.
- حتما. با کمال ميل براتون عوضش مي کنم. شايد از اين دستکشهاي شيک خوشتان بياد، اين کلاه را هم داريم که تازه از پاريس رسيده. سيبل هنيم از کيف خوششان نيامد؟
خجالت زده گفتم: ترجيح مي دهم عوضش نکنم. مي خواستم پولم را پس بگيرم.
توي صورتش تعجب و حتي کمي ترس ديدم. پرسيد: چرا؟
زمزمه کردم: انگاراين کيف جني کولون اصل نيست. به نظر مي آيد که تقلبي است.
- چي؟
با نااميدي گفتم: من واقعا از اين طور چيزها سردر نمي آورم.
با صداي گرفتهاي گفت: تا حالا چنين اتفاقي اين جا نيافتاده بوده. همين الان پولتون را مي خواهيد؟
کلمات به سختي از دهانم بيرون ميآمدند: بله.
به نظر ميرسيد از ته دل ناراحت شده است. فکر کردم خداي من بايد کيف را دور ميانداختم و به سيبل ميگفتم که پولم را پس گرفتهام.
- ببين اين اصلا ربطي به تو يا سناي هنيم ندارد ما ترک ها خدا را شکر مي توانيم تقلبي هر مدل اروپايي را درست کنيم.
تقلا کردم که لبخند بزنم: براي من - يا شايد بايد بگويم براي ما؟ -يک کيف فقط بايد که کار کيف را بکند و توي دست هاي يک زن زيبا به نظر برسد. مهم نيست که چه مارکي باشد يا جنسش چي باشد يا اين که اصل باشد.
اما فسون هم مثل خودم يک کلمه از حرف هايم را باور نکرد.
با صداي گرفتهاي گفت:همين الان پولتون را پس مي دهم.
سرم را پايين انداختم و ساکت ماندم . آماده بودم که به سزاي اعمالم برسم واز سنگدلي خودم خجالت مي کشيدم.
با وجود اين که قاطعانه حرف ميزد احساس کردم که نميتواند کاري را که مي خواهد انجام دهد، حس غريب خجالت آور سنگيني در آن لحظه بود. طوري به دخل نگاه مي کرد که انگار کسي آن را افسون کرده، انگار ارواح خبيثه آن را تسخير کرده اند و او جرات ندارد به آن دست بزند. وقتي ديدم صورتش قرمز شده و چروک خورده و چشم هايش پر از اشک شده است هول شدم و دو قدم به او نزديک شدم.
آرام زد زير گريه. هيچوقت نفهميدم چطور اين اتفاق افتاد اما دست هايم را دورش حلقه کردم و او سرش را خم کرد و روي سينه من گذاشت و اشک ريخت.
زمزمه کردم: فسون خيلي متاسفم.
موهاي نرم و صورتش را نوازش کردم: خواهش مي کنم. همه اين ماجرا را فراموش کن. فقط يک کيف تقلبيه. همين.
مثل بچهها نفس عميقي کشيد. يکي دوبار هق هق کرد بعد دوباره اشکش سرازير شد.
فکر اين که دارم بدن و بازوهاي زيبايش را لمس ميکنم و فشار سينه اش را روي سينه ام احساس ميکنم، اين که او را اين طور بغل کردهام، هر چند براي مدت خيلي کوتاهي، سرم را به دوران مي انداخت. شايد چون سعي مي کردم تمايل خودم را که هربار با لمس او شديدتر مي شد پس بزنم بود که به فکرزده بود که سالها است همديگر را مي شناسيم و با هم خيلي صميمي هستيم. او خواهر دوست داشتني تسلا ناپذير ماتم زده زيباي من بود! براي يک لحظه- و شايد چون مي دانستم که باهم فاميل هستيم، هر چند خيلي دور، بدنش با دست و پاهاي خيلي بلند و استخوانهاي محکم و شانه هاي لرزان من را ياد خودم انداخت. اگر دختر بودم اگر دوازده سال جوان تر بودم بدن من هم اين طور بود. موهاي بورش را نوازش کردم: چيزي نشده که بخواهي ناراحت باشي.
توضيح داد:نمي توانم دخل را باز کنم و پولتون را پس بدهم. چون وقتي سناي هنيم براي ناهار مي رود خانه قفلش مي کند و کليدش را هم با خودش ميبرد. خيلي خجالت مي کشم که اين را بگم.
سرش را دوباره خم کرد و روي سينه من گذاشت و وقتي من دوباره شروع به نوازش موهايش کردم زد زير گريه.
هق هق کنان گفت: من فقط براي اين که مردم را ببينم و وقت بگذرانم اين جا کار مي کنم. به خاطر پولش نيست.
بدون توجه و احمقانه گفتم: کار کردن به خاطر پول خجالت ندارد.
مثل بچه اي که دلش شکسته باشد گفت: بله. پدر من بازنشسته است ...دو هفته پيش هجده سالم شد و نميخواهم ديگر سربارشون باشم.
از ترس ديو خواهش جنسي که حالا داشت تهديد مي کرد که سرش را با غرش بيرون بياورد، دستم را از روي موهايش برداشتم. بلافاصله فهميد و خودش را جمع و جور کرد هر دوخودمان را پس کشيديم.
بعد از اين که چشم هايش را پاک کرد گفت:لطفا به کسي نگوييد که من گريه کردم.
گفتم: قول مي دهم. قول شرف بين دوتا دوست. فسون. ما مي توانيم به هم اطمينان کنيم.
لبخندش را ديدم. گفتم: بگذار کيف را بگذارم بماند، مي توانم بعدا بيام پولش را بگيرم.
- اگر دوست داريد کيف را بگذاريد، اما بهتر است که براي پولش برنگرديد. سناي هنيم اصرار خواهد کرد که تقلبي نيست و آخرش پشيمان مي شويد که اصلا چرا اين را گفته ايد.
گفتم:پس بگذار با يک چيزي عوضش کنم.
با لحني شبيه دختري مغرور و لجباز گفت: ديگر نمي توانم اين کار را بکنم.
پيشنهاد کردم: نه واقعا مهم نيست.
قاطعانه گفت: اما براي من مهمه. وقتي سناي هنيم برگردد مغازه پولتون را ازش پس مي کيرم.
جواب دادم: نمي خواهم سناي هنيم بيش تر از اين برات دردسر درست کند.
با لبخند خيلي محوي گفت: نگران نباشيد فکرش را کردم که چطور اين کار را بکنم. به سناي هنيم مي گم که سيبل هنيم دقيقا همين کيف را دارد.
گفتم: فکر خيلي خوبيه. اما چرا من خودم اين را بهش نگم؟
فسون با همدردي گفت: نه نمي خواهد چيزي بهش بگويد. فقط سعي مي کند ازتون اطلاعات خصوصي بيشتر بگيرد، اصلا نمي خواهد ديگر بياييد مغازه. من پول را مي گذارم پيش خاله وصيه.
- نه خواهش مي کنم اين کار را نکن. مادرم حتا بيش تر سروصدا راه مي ندازه.
فسون ابروهايش را بالا داد و پرسيد: پس پول را کجا بگذارم؟
گفتم: توي مجتمع مرحمت. خيابان تسويکيه پلاک ۱۳۱. مادرم آن جا يک آپارتمان دارد. قبل از اين که بروم آمريکا مخفيگاهم بود. مي رفتم آنجا درس مي خواندم و موسيقي گوش مي دادم. جاي خيلي قشنگيه و پنجره هاش رو به باغچه باز ميشود. هنوز هم بين ساعت دو تا چهار مي روم آن جا کارهاي اداري عقب افتاده ام را انجام مي دهم.
- حتما. مي توانم پول را بيارم آن جا. آپارتمان شماره چنده؟
زمزمه کردم: چهار.
به سختي سه کلمه بعد را که انگار توي گلويم گير کرده بودندبه زبان آوردم: طبقه دوم. خداحافظ.
قلبم از همه چيز بو برده بود و ديوانه وار مي طپيد. قبل از اين که از مغازه بيرون بدوم قدرتم را جمع کردم و وانمود کردم که هيچ اتفاق غير عادي نيافتاده است و آخرين نگاه را به او انداختم. توي خيابان، در گرماي خارج از فصل بعداز ظهر آوريل که انگار همه پيادهروهاي نيسانتاسي را با رنگ زرد سحرآميزي مشتعل کرده بود، خجالت و گناه با تصويرهاي خوش زيادي درهم آميخت. پاهايم مسير سايه را انتخاب کردند و من را از پيادروهايي سقف دار و از زير سايهبان هاي مغازه ها هدايت کردند و وقتي توي ويترين مغازهاي پارچ آب زردي ديدم احساس کردم بايد داخل بروم و آن را بخرم. برخلاف اشيا ديگري که آنطور بيدليل ميخريم، هيچ کس درباره اين پارچ آب که بيست سال روي ميزي بوده که مادرم و پدرم و بعدها مادرم و من پشت آن غذا ميخوردهايم حرفي نزده است. هربار که دسته آن را لمس مي کنم آن روزها را به ياد مي آورم؛ وقتي که براي اولين بار بيچارگي را که قرار بود من را به خودم بياورد احساس کردم. مادرم در سکوت شام به من نگاه ميکند و چشمهايش نيمي از غم و نيمي از سرزنش پر مي شود.
به خانه که رسيدم مادرم را بوسيدم با اين که خوش حال بود که من را آنموقع بعد از ظهر ميبيند اما تعجب کرده بود. گفتم که هوس کردهام پارچ آب را بخرم. بعد گفتم :ميشود کليد آپارتمان مرحمت را به من بدهي. بعضي وقتها شرکت آن قدر شلوغ ميشود که نميتوانم تمرکز کنم. فکر کردم شايد توي آپارتمان راحت تر بتوانم کار کنم. جوانتر که بودم آن جا بهتر کار مي کردم.
مادرم گفت: فکر کنم همه جا را يک وجب خاک گرفته.
اما با اين حال يک راست به اتاقش رفت تا کليد ورودي ساختمان و در آپارتمان را که با بندي قرمز به هم وصل شده بودند بياورد.
وقتي کليد را به من مي داد پرسيد: آن گلدان کوتايا با گلهاي قرمز را يادت هست؟ هرچي مي گردم توي خانه پيداش نمي کنم ميتواني نگاه کني ببيني بردمش آنجا؟ و زياد هم کار نکن... پدرت همه عمرش را کار کرد تا بچهها بتوانند از زندگي شان لذت ببرند. تو لياقتش را داري که خوش باشي. سيبل را ببر بيرون و از هواي بهار لذت ببر.
بعد همان طور که کليد را توي دست من فشار مي داد نگاه غريبي به من انداخت و گفت:مراقب باش.
بچه که بوديم وقتي که مي خواست از خطرهاي نامنتظره اي که زندگي سرراهمان داشت برحضرمان دارد آن طور نگاهمان مي کرد. خطرها و خيانت هايي بسيار جديتر از مثلا اين که به اندازه کافي مراقب کليدي نباشيم.
برگرفته از: نيويورکر سپتامبر 2009
مطالب مرتبط:
آدمهاي مشهور
بررسي داستان «آدمهاي مشهور» اثر اورهان پاموک
مينياتورهاي اورهان پاموک
۲ نظر:
سلام سروش
اومدم سری بت بزنم و برم
همین
درسته داستان قشنگی بود اما یه داستان از خودت دروکن همچین نقدت کنیم بکوبیمت ٰحالتو بگیریم بعد حالشو ببریم:-)
ارسال یک نظر