۱۳۸۹/۰۳/۱۰

نظریه:خلاقیت یعنی اتصال به بی نهایت!-ناتاشا امیری


درود بر مهربان یاران

یک مقاله بسیار خوب از دوست و استاد عزیزم ناتاشا امیری برای سایت ماه مگ ارسال شد.

و اون در سایت گذاشتم . چون اکثر مخاطبین سایت چهار زبانه ماه مگ در اروپا و امریکا هستند و متاسفانه سایت مانند بسیاری ازسایت های ادبی این روز ها فیلتر شده مقاله رو با لینکش در این جا هم می گذارم.

در ضمن دوستان می تونید نقد ها و داستان هاتون رو برای چاپ در نشریه الکترونیکی ماه مگ به ادرس من هم بفرستید.



نک مداد برای حک کردن کلمات داستان روی سفیدی کاغذ تیز، سکوت برهمه جا حکم فرما و موضوع مورد نظر کاملا" روشن است؛ تصادف، خیانت، قتل......اماچند لحظه نگذشته، باوجود کمک گرفتن از تمام قوای ذهنی برای نوشتن، کلمات بی مایه و سرد می شوند وهیچ چیز درست درنمی آید؛ نه صحنه ها و نه شخصیت ها ونه زبان...روند نگارش وآن چه دردرون رخ می دهد انگار اتصالی یا نارسائی هایی دارد چیزی که به درستی آشکار نیست از کجاست از عدم آرامش، افکار آشفته، فقدان اطلاعات...اگر بایگانی ذهن انباشته ازموضوعات کتاب های آموزشی ورمان های بزرگ تاریخ وخط فکری مان تکمیل شده باشد چه مانعی درراه نگارش وجود دارد؟ چرا آن چه می نویسیم، آن نیست که خیال می کردیم ؟ چیزی که برای نوشتن کم داریم واقعا "چیست واز کجا می توان به دستش آورد ؟ اثر هنري محصول تفكر است يا عامل ناشناخته ای دیگر ؟

*
برای بررسی روند درونی نگارش که خود متشکل از مراحل مختلفی است باید قبل تر بدانیم مولفه های لازم داستان نویسی کدامند:
1- استعداد
2- تلاش و پشت کار ومداومت در نوشتن
3- بینش قوی
4- تفحص در خلق و خوی مردم جامعه
5- آموختن اصول تئوریک
6- کالبد شکافی آثار ادبی و برجسته ی تاریخ ادبیات (بررسی دقیق و چگونگی نگارش آثار )
7- خلاقیت و نوآوری
8- هنجار گریزی
9- جرات خطر پذیری ونترسیدن از شکست (اگر خواهان نوآوری هستیم باید خطر پذیر باشیم و اگر در صدد حمايت از خطر پذیری باشیم باید به ناگزیر بودن اشتباه تن بدهیم. )
10- مبارزه با شرطی شدگی و چارچوب های ذهنی
11- مبارزه با توهم دانایی که براساس مطالعات زیاد حاصل می شود.
اما کدام مولفه در نگارش تاثیر گذارتر است ؟

خلاقیت

کلمه ی خلاقيت يادآور آثار برجسته ی هنرمندان است اما هر کس در کار روزمره ی خود امکان دارد آن را نشان دهد هرچند ميزان شكوفابودن اين توانايي در افراد مختلف و پشتکار در به کار گيري این استعداد، متفاوت به نظر می رسد.

تفکر کانالیزه شدن فکر می باشد ولی هرچه قدر هم انباشته ازایده های فلسفی ناب وبه ظاهر بکر باشد ابزاری این جهانی است و نمی توان فقط با تفکر داستان نوشت دراین صورت هر متفکری داستان نویس هم می شد. تفاوت نویسنده با متفکر در بازسازى جهان با ابزار،معرفت علمى، آگاهي وتجربه ای مختلف است. تفکر و داشتن بینش وجهان بینی قوی برای نوشتن لازم می باشداما کافی نیست چون دراین جایگاه خبری از ناشناخته های اعماق روان به چشم نمی خورد اما خلاقیت که بالاترین توانمندی تفکر و محصول نهایی ذهن و اندیشه و ابزاراصلی نویسنده است، حوزه‌اي ناشناخته از نوع تجارب احساسي و رفتار ناخودآگاه که مفهومی اسرار آمیزدارد و آن را پیش تر ناشی از نیروی اسطوره ایی و ماورایی می پنداشتند، فرآيندي که نه غيرعقلاني كه فوق‌ عقلاني‌است، نیروی انگیزشی ناشناخته و ناخود آگاه که سلطه بران بسیار اندک وقابلیت برنامه ریزی و سازمان دهی از پیش تعیین شده ندارد. خلاقيت توانايي ايجاد ايده‌هاي تازه از طريق ترکيب، تغيير يا دوباره استفاده کردن از ايده‌هاي موجود است. عد ه ای اعتقاد دارند هرداستانی فقط درصورتی که تقلیدی نباشد دارای خلاقیت است. خلاقيت موجب ارائه ی كيفيت‌هاي تازه ازمفاهيم و معاني و گذار از روش هنجارین می شود. معروف‌ترين شاخصه های يك كارخلاق، نو و تازه بودن و توانايي "نوع ديگر ديدن" است كه تنها به يك حالت، يك تعريف، يك گونه از رويدادها بسنده نشود یا طوری به موضوعی تکراری نگاه شود انگار بار اول است روایت می شود. با تمرین و آموزش وایجاد پروسه ی تفکر خلاق که سوال" دیگر چه" از سوال های بنیادین می شود، را ه حل ها و ايده هاي خلاق بسياري كه حاوي پاسخ هاي ما هستند به ذهن مان متبادر خواهند شد وگذر ازشناخته شده ها و مواجهه با ناشناخته‌ها صورت مي گیرد. این آموزش جنبه ی عام دارد اما مطابق با تعریف اشو خلاقیت، مرحله ی جهش‌های غیر منتظره است. افراد واجد استعداد خلاقیت برای این که ذهنشان را آزاد کنند، زمانی را برای "هیچ کار نکردن" ‌می‌گذرانند و در آن کاری کاملاً متفاوت مثل گوش دادن به موسیقی یا دوچرخه سواری انجام می‌دهند تا چيزي از طريق شان آشكار‌شود كه هر چه كمرنگ‌تر باشند پر رنگ‌تر مي‌گردد. به تعبیری به تسخير خداوند درآمدن، يعني خلاقيت که از طريق کانال شهود انجام مي‌گيرد .

شهود
به ادعای بسیاری از اندیشمندان، دانشمندان و هنرمندان خصوصاً عرفا، شهود ارزشمندترین راه برای خلق آثار هنری جاویدان است. وقتی تعقل مثل یک رشته کش یا فنر تا حدی کشیده شود که بیشتر از آن ممکن نباشد ،جریان معرفت شهودي؛ داده هایی بی واسطه ازدرون؛ نکته ی تاریک یا معمایی را که به مدد تحلیل روشن نشده بود، حل خواهد کرد. مهمترین ویژگی آن توصیف ناپذیرى است و در برابر عقل نظري قرارمي‌گيرد که مستلزم استفاده از مفاهیم طبقه بندی شده و شیوه ی الگوريتم ( عمل قانونمند روشن و مشخص براي رسيدن به جواب) است ولی اكتشاف راه معين زمانمند و از پيش تعيين شده‌اي ندارد و از رهگذر ماوراءالطبيعه و قلمرو اسطوره والهام تبیین می یابد..

انواع نگارش داستان

حال بااین توصیفات نگارش را درسه دسته بررسی می کنم :
1- غریزی
این دسته از نویسندگان استعداد پایه ی داستان نویسی را دارند اما آثارشان فاقد اصول تئوریک یا قواعد نحوی یا تفکری محکم و ترفند های ابداعی می باشد تولید این دسته بیشتر داستان های «مخاطب محور»عامه پسند و آثار نازل پاررقی می باشد كه صرفاً سرگرم کننده اند اما دربرخی موارد اثار درخور توجهی ازاین طریق ایجاد می شود .
2- کوششی

داستان نویس در محدوده ی اطلاعات دانش خارجی والگوهايي سازماندهي شده و تئوری های مختلف می نویسد . ولی چون داستان از لایه های سطحی ذهن ومحفوظات همان جا که افکار مزاحم هم ذهن را درگیر می کند تراوش می شوند، نمی توانند چاشنی موثر و لازم برای نوشتن را بدهند بنابراین اغلب آثار تقلیدی هستند از ابداعاتی که دیگر نویسند گان پیش ازآن ها به رشته ی تحریر دراورده اند اما گاه به خاطر اهتمام نویسنده آثاری درخورهم ارائه داد ه می شوند.

یكي از خصوصيات بارز آثاردرنوع اول خام وناپختگی و در نوع دوم تصنعی بودن است. البته گاه درهر دو دسته، حداقل درسطح ایده ی اولیه، رگه هایی خلاقانه به چشم می خورد اما ذهن بر اساس تجربيات گذشته خود مملو از موانع دروني و مقابله کننده با احياي مجدد توانايي خلاقيت است مثل چاهی که اگر از آب زیرزمینی تغذیه نشود پس از مدتی خشک خواهد شد.

3- شهودی نویسند ه نه برمبنای تفکر که براساس شهود از پتانسيل خلاقش به بهترين شكل استفاده می کند. تخيل و حسی ناشناخته وارد فضای ساختاری قصه ها می شود که ادراکی تازه ازموضوع ارائه می دهد نه این که تکرار معناهای پیشین باشد. دانش تئوریک و بیرونی بعد از نگارش داستان آن جاکه پای مهندسی آگاهانه ی کار و باز نویسی و ویرایش وسط کشیده می شود کارآیی می یابد. بنابراین شهود و تعقل در طول یکدیگر قرار می گیرند نه برخلاف هم. بزرگترین آثار ادبی جها ن با قابلیت فراروی از زمان دراین دسته قرار دارند و درك برخی از آن ها بدون آموزش برای مخاطب مبهم می ماند.

این تقسیم بندی به شکل کلی است اما انواع ادغام شد ه برفرض شهودی- کوششی، غریزی – کوششی، غریزی- شهودی و...نیز برای آن قابل بازیافت است .

روند خلاقه ی داستا ن نویسی
اگر مراحل پیچیده ی سوخت رسانی و هماهنگی اجزا ی ماشین را ازیاد ببریم، وقت رانندگی درجاده، گمان می کنیم نقش مهمی درراندن آن داریم. هنگامی که نقصی دریکی از اجزا حاصل میشود و ناگزیریم درحاشیه ی راه متوقف شویم تازه به خود می اییم که ما فقط یک مجری درهدایت ان بودیم و اگر نقص برطرف نشود توانایی ما دررانندگی دردی را دوا نمی کند.

همه ی ما قادریم چیزهایی بنویسیم اما این دلیل نمی شود عامل دیگری، هرچند هم نتوانیم ماهیتش را به درستی درک کنیم، در این کار به ما کمک نکرده باشد. داستان گذر واقعیت از صافی تخیل نویسنده به مدد دانش نامحدود شهودی و بازسازی مجدد جهان مادی بیرون در قالب واژگان است.
اما ماهیت درونی این امر به راستی چیست؟

وقتی تفکر درباره ی موضوعی مشخص به قدری پیچیده است که نتوان تفکیک شده بیانش کرد، وضعیت دشوار ایجاد مراحل منطقی و فاز بندی شده برای روند ناشناخته ی نگارش داستان برمبنای خلاقیت و شهود، بیشتر آشکارمی شود. هرچند درمواجهه با وقایعی که علتشان هم پا درناشناخته ها دارد نمی توان به تبعیت از منطق حاکم برشناخته ها رابطه ا ی علی را کشف کرد اما میتوان از الگوی علیت برای توجیه وقابل فهم تر کردنش بهره جست و زیر میکروسکوپ اجزایش را با درشت نمایی زیاد بررسی کرد .

اغلب کسانی که اکتشافی کرده اند از ندایی درونی که به آن هاالقاشده گفته اند. دراساطیرکه تلاشی به منظور توضیح اسرار زندگی و واقعیت‌های پیرامون توسط امور فراطبیعی است به ایزد بانوو الهه های نه گانه ی هنر، دختران زئوس یا muse ها برمی خوریم که الهام بخش جویند گان هنر بودند. نویسند گان هم درمواجهه با صداها، نداها یا ارتعاشاتی الهام بخش که درامر نوشتن به کمکشان می آمد به میوس ها متوسل می شدند و به آن ها صورتی انسانی اما ماورایی می بخشیدند که در جایی برفرض کوه هلیکون حضور دارند و با این توجیهات تخیلی می کوشیدند برای حس ناشناخته شان داستانی توجیه پذیر بسازند.

نباید از یاد برد که رد پای کالبد انرژیک( بیوپلاسمیک) را به شکل هاله گرد سر انسان ها درنقاشی های روم، یونان و مصر باستان می توان یافت. این کالبد یا حوزه ی انرژیکی انسان، متشکل از 7لایه، 7مرکزمدور و3 نادی ست که کالبد فیزیکی را احاطه کرده است. دراغلب مردم سه یا چهار مرکز انرژی مدورو پایینی فعال است اما با گسترش علم، مراکز بالاتر مثل پنجم و ششم که با منبع الهام، خلاقیت، کشف و شهود در ارتباط اند، فعال می شود.
خلاقیت به مثابه ی ابر

برای روشن شدن کیفیت نیروی خلاقه ومثالی ملموس ازآن از تمثیل ابرنوراني [1] استفاده می کنم :" روح خلاق را در انسان مانند توده متراکمي از ابر غليظ تصور کن. اين ابر، چشمه قدرت آفرينندگي است...هر چيزي که به هر نحو در ارتباط با اين ابرخلاق قرار گيرد و با قدرت آفريننده آن در تماس باشد، بارور و فعال و دگرگون مي­شود. "-[1] کتاب تعالیم حق جلد دوم استا دایلیا میم

به زعم نگارنده ابر نورانی را می توان در مرکز خلاقیت کالبد انرژیک متصور شد که با ضمیر ناهشیار روان ارتباط دارد ( برفرض اعتقاد به اصالت ذهن که یک واقعیت روانی متمایز از واقعیت مادی و فعالیت های مغزی است و تقسیم روان به سه شعبه ی هشیار، آستانه ی هشیاری و ناهشیار).
اما آیا این مرکز خلاقه منشایی بیرونی نیز ندارد ؟نمی توان آن را همچون گیرند ه ای دردرون فرض کرد که از فرستند ه ای بیرونی هم تغذیه شده باشد ؟

از دید عمیق تر باطنی [1]دو جريان شعور و انرژي، جهان را در بر گرفته. يكي جريان شعور خلاق و ديگري جريان مخرب. يكي از نوع سازنده، شكوفا كننده...و به طور كلي جريان خوب و تعالي بخش ...ديگري جرياني منفي، ويرانگر...[1] - همان کتاب جلد یک

فیزیک کوانتوم انرژی حیاتی را تایید می کند وارتعاشات حوزه ی انرژی بیرونی می تواند برحوزه ی انرژی انسان تاثیر بگذارد. بنابراین می شود این طور نتیجه گرفت خلاقیت ازشعور خلاق جاری در هستی ،ارتعاشات خردی برتر یا بی نهایتی ناشناخته (∞) در کائنات، تغذیه شود. این انتقال می تواند ازطریق دو نادی موجود درکالبد انرژیایی انسان (که یکی با جهان درون ذهن ارتباط دارد ودیگری با جهان بیرون و مدام انرژی حیاتی را مثل جریان خون دررگ ها دربدن می گرداند )،صورت گیرد. این نادی ها را چون کانال شهود می توان فرض کرد که پلی ارتباطی است میا ن این جریان خلاق بیرونی و ابرخلاقه ی انسان تا پیام ها به نویسنده منتقل شود. خلاقیت اشعه ای از شعور خلاق بیرونی است، بعدی از ابعاد آن، جریان فرعی از جریان رودخانه، یک رشته نور از شعاع های مختلف آن. وقتی ارتعاشات الهام بخش شعور خلاق از طریق کانال شهود در مرکزخلاقیت(ابرنورانی ) متمرکز شود، موجب فعال شدن و شارژ آن می گردد مثل لامپی خاموش که روشن شود و اجازه ی نگارش تخیلی صادرمیشود.

فرض رابراین می گیریم نویسنده پیش تر همچون مشاهده گری دقیق جهان هستی را بررسی کرده وبا دید خود جهان را دیده و کالبد شکافی آثار ادبی و برجسته ی تاریخ ادبیات را نیز انجام داده و برمبنای موضوعی عناصری مبهم و طرحی اولیه را در ذهن خود پایه ریزی کرده است هرچند وقت هشیاری، آگاه است ولی نمی تواند به نو و ناشناخته دست یابد. هنگامی که فواصل بین افکار ازهم گسیخته زیاد شود طوری که بتوان در خلا میا ن اندیشه ها تامل کرد، امکان تجلی ناشناخته ناگهانی و بی مقدمه برذهن وجود دارد. ازاین جاست که اشو هیچ کار نکردن را برای خلاقیت لازم می داند.درپروسه ی نگارش از این طریق، نوعی عمل از طریق بی عملی نویسنده واقع می شود. ناخود آگاه بودن،آگاهی واقعی است نه خود آگاهی انباشته از احساسات منفی و برداشت های بعضا" نادرست. جرقه ای ذهن را روشن می کند و تصوری را دربرابرش قرار می دهد که می تواند سرنوشت نوشته را دگرگون کند هرچند ممکن است حتی با طرح و ساختار کار، سازگاری نداشته باشد یا هم سو و تشدید کنند ه ی آن باشد. گاه از توان فکری نویسنده خارج است و گاه حتی با فکرش مغایرت دارد. نویسنده تابع گونه ای ادراک شهودی، داده هایی خاص یا کشف لحظه ای یا برانگیخته شدن حسی خاص می شود؛ چیزهایی ازیاد رفته، خاطرات بازیافته، سیل بی پایان کلمات و تصاویری ناب فوران می کنند گاه با تصاویری مواجه می شود که احتمال وقوعشان درجهان بیرون مساوی صفر است؛ مثلا" کور شدن اهالی یک شهر در" کوری "ساراماگو، سوسک شدن یک انسان در" مسخ" کافکا، چهارسال و یازده ماه و دوروز باران باریدن در" صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز، بازگشت روح در"بیلاود" تونی موریسون، دیدن دنیا از دریچه ی چشم یک عقب افتاده در"خشم و هیاهوی" فاکنر...گاهی هم همه چیز از اصول علی تبعیت می کند مثل حالت تبعیض گرایانه ی مادری نسبت به پسر کوچکش در" دلشکسته " ی بالزاک، کسالت زندگی و هیجان خواهی شخصیت زن" مادام بواری " گوستاو فلوبر، رخداد های جنگ در"جنگ و صلح " تولستوی ...[1]
[1] - تفاوت قصه ی روانشناختی نو و داستان های واقع نما دراین است که دسته ی اول به بیرون نگا ه می کردند و دسته ی دوم به درون امادر روند خلاقه ی داستان تفاوتی با هم ندارند. هیچ نویسند ه ای ازاین لحاظ با نویسنده مکتب یا سبک دیگر تفاوت ندارد.
این تصاویر بعد از گذر از آستانه ی هشیاری، از طریق خود آگاه به میان افکار سامان داده ی نویسنده درحین نگارش می ریزند ونویسنده و دستش گذرگاهی می شوند تا جریان بی پایان تخیل راعبور دهند تا کاملا" شکل ناظری را به خود بگیرد که شاهد عبور جریان تخیل است. هم می داند که می نویسد وهم نمی داند این سیل بِی پایان از کجا می اید. تجربه ثابت کرده بهتر است دراین حالت از سیلان جریان ممانعت به عمل نیاورد حتی اگر آن چه نوشته می شود یکسره به نظر بی ربط بیاید و محاسبات را برهم زند و ناگزیرازانتخاب کند؛ اعتماد به نا خود آگاه یا خود آگاه ؟ چنین انتخابی نویسندگان را از هم متمایز می کند. نویسنده قصد تشریح قتلی راداشت و درعوض تخیل اسبی که درمرتع چرا می کند را ایجاد می کند. اما رازی دراین صحنه نهفته است که اگر بهآن بیشتر از افکار خود اعتماد کند برایش آشکارمی کند قتل دربرابر شاهدی مثل اسب می تواند چقدرجذاب تراز شاهدی باشد که شها د ت دروغ می دهد !

شهود


↓↓↓

پردازش داده های شهود (روندخلاقه و ناخود آگاه )

↓↓↓

خود آگاهی وتفکر خلاق

بنابراین براساس روند خود انگیخته ی شهودی اولین ومهم ترین وجه ماهیتی ماورایی دارد ( ارتعاشات الهام بخش ) جریانی مداوم و همیشگی هم نیست اما وقوعش به شکل متناوب درست مثل مخزنی که سوخت لازم برای حرکت را تامین می کند؛ با سیل بی پایان کلما ت برای نگارش همراه است ودرمقاطع مختلف نوشتن هم تجلی می یاد نه صرفا" در آغازآن. وجه بعدی وابسته به نویسنده است اما درکالبد انرژیایی و ابر خلاقه و ناخود آگاه او جا دارد. مهم ترین کار بازیافت چیزی است که پا درناشناخته دارد و پردازش ذهنی آن و برگردان شهود به واقعیت داستانی می باشد تا از داده ه ها ی شهودی، آگاهی درستی به دست آید و پردازش شده ی آن به شکل نوشتار تولید شود.روان درخلال نگارش با عرق ریزی روح بنا به ایدئولوژی خاصش، باید پیام شهودی را به علائم متفاوتی تبدیل کند و دوباره سازمان دهد، دراین مسیر قاعد ه های آشنا دگرگون و تصاویرو وقایعی جدید می سازد و روی کاغذ مکتوب می شود.

مدل سازی تبادل کدها
این روند درون پویی به قدری سریع رخ می دهد که حس نمی شود، اما باید مثل فیلمی با دور کند نمایش داد ه شود تا بتوان فهمید چه وقایعی در آن اتفاق افتاده است. کل تبادلات به عینیت درآمدن حس شهودی را می توان با صورت بندی ملموس در فازهای زیر خلاصه کرد : کد های شهودی ← کد های ذهنی خلاقه ← کدهای واژگان ← ارزش گذاری و مهندسی نهایی واژگان

کد های شهودی
چیزی را که نویسنده از جنس ارتعاشات الهام بخش با کشف وشهود یافته است،اگر روی کاغد نیاوردش مثل آهنگی است که نت هایش نوشته نشده باشد اما گرچه به قالب کلمات درآوردنش دشواراست اما باید راهی برای تبیین آن درقالب کلمات پیدا کند. پیام شهودی به مثابه ی علائم راهنمایی رانندگی عمل می کنند، تابلوی توقف ممنوع یعنی نباید آن جا ماشین پارک شود اما این اندیشه هیچ ربطی به آن علامت ندارد. چون این علامت را به آن تعبیر می شناسیم متوجه مفهوم می شویم و این اتفاقی است که در روند نگارش باید بیفتد .

کد های ذهنی خلاقهدر مرکزخلاقیت(ابرنورانی ) کالبد انرژیک پردازش و تبدیل شهود به نوشتاروقتی صورت می گیرد که کد تابلوی راهنمایی رانندگی رمز گشایی شود تا براساس تاویل پذیری بعدی قابل بازیافت باشد. دراین مرحله واحد های نشانه ای و دلالت های نهفته درپیام های شهودی که تبعی، سایه وار و به لحاظ علت و معلولی عقیم اند، به پیام تصویری یا به قالب کلمات و به شکل معنا ی متمایز در زبان ذهن برگردان می شوند. تصورات ناشناخته و ایماژهای خلاقانه، ازیاد رفته ها، خاطرات بازیافته، سیل بی پایان کلمات و تصاویری ناب، ترجمه ی کد شهودی به خلاقه هستند وحس به کلمه یا تصویریا پیام ذهنی بدل می شود.

کدهای واژگاناین واسط مادی برای دگردیسی است تا علائم ملموس تری ایجاد شود و عمل گذر از صافی ذهن نویسنده صورت گیرد. وجود ذهنی مستقل از هویت موجود شی درجهان بیرون می باشد و نویسنده باید ساخته هاى ذهنى یا رمزگان تصویری را که در ذهن می بیند با رمزگانی که دیگران می شناسند یعنی کلمات هم خوان کند به این ترتیب نخست تجسم آن واژه درذهن نویسنده استقرار یابد. (یافتن کلمات متناسب که ذاتی گذرا و مهار نشدنی دارند باموضوع مورد نظر) این مرحله رابطه ای تنگا تنگ با سبک نویسند ه دارد و ازاین رهیافت پیام تخیلی در قالب کلمات متعارف، شناخته شد ه و قرار دادی؛ به شکل نوشتار روی کاغذ قرارمی گیرد تامحصول نهایی به جنس کلمات و کاغذ و مرکب عینیت یابد و زمینه ی مناسبات درونی رمزگان فراهم می شود. اگر چیزی این روند را مختل نکند، شهود کاملا" منتقل خواهد شد اما گاه نویسنده کد لازم برای تشریح چیزی را که از طریق شهود دریافت کرده نمی داند و درنتیجه چید مان واژگان به سختی صورت خواهد گرفت. گاه او نمی تواند کلمات لازم یا ساختار منطقى علامات برای انتقال معنی را بیابد. گاه هم اصلا" کلمه ای شناخته شده و متعارف و معادل برای بیان حس وجود ندارد. درنتیجه جملات متن مبهم ونماد های اثر پیچیده می شوند، نشانه هایی که درتاویل باید رمزگشایی شوند. گاه به همین ترتیب تخیل میان ما و واقعیت فاصله می اندازد و قاعد ه های شناخته شده ی جهان بیرون را دگرگون می کند. تصاویر و رخداد های نگاشته شده ی داستان شبیه به واقعیت هستند اما ارتباطی با جهان بیرون ندارند ازاین نظرکه عبارات به شكل تركيب هاى خاصى از علائم ظاهر مى شوند وواقعیتی را بازسازی می کنند که شبیه جهان بیرون اما از جنس آن ها نیست.

ارزش گذاری و مهندسی نهایی واژگان کل اثر هنری براساس خودانگیختگی شهود تبیین نخواهد یافت چون آن چه ابلاغ شده درون تجربه ی نویسنده شکل می گیرد مثل آبی که در ظرف ریخته شود پس باید شهود باعبارات و اصطلاحاتى كه به كار رفته کاتالوگ وار خارج از متن نماند و با تحليل منطقى قابل صورت بندى باشد. بنابراین درپایان نویسنده، بادانش بیرونی و برپایه ی تفکر استنتاجی، عقلانیت، قواعد معناشناختى ، قراردادهاى نحو، ارزش گذاری جملات و توصيفهاى خاص ( که تحت چه شرايطى يك جمله بايد پذيرفته يا حذف شود یا بامشابه جایگزین یا به لحاظ موسیقیایی با ضرباهنگ دیگرجملات همخوان باشد)اصول و مبانی تئوریک دربازنویسی های مکرر، نواقص فنی را پیرایش، تعدیل و رفع می کند و موجب ارتقا سطح کیفی متن می شود. شخصیت ها در کنش بررسی وممکن است چیدمان توالی حوادث تغییر یابد. اهمیت این پروسه ی آگاهانه ی بازسازی نظام مند از مرحله ی ناخودآگاه نوشتن کمتر نیست چون دراین مرحله دیگر مولفه های داستان نویسی نیز مورد استفاده قرار می گیرد، پشت کار ومداومت در نوشتن، تفحص در خلق و خوی مردم جامعه، کشف راه هایی برای هنجار گریزی و جرات خطر پذیری ونترسیدن از شکست و مبارزه با شرطی شدگی و توهم دانایی چراکه گرچه لازمه ی خلاقيت حتما" نبوغ نيست اما خلاقيتي که در سطح جهاني قابل طرح باشد اغلب با نبوغ همراه است و داستان مثل یک ارکستر می ماند که از هم نوایی سازهای مختلف ایجاد می گردد.

کد های شهودی


↓↓↓

کد های ذهنی خلاقه

↓↓↓

کدهای واژگان

↓↓↓

ارزش گذاری و مهندسی نهایی واژگان

↓↓↓

اثر خلاقه


به مرور زمان و با نگارش مداوم انگار مناطق متروک روان گردگیری و ارتباط با نیروی انگیزش خود جوش، مستحکم ترمیشوداما این افزایش حجم خودآگاه را بی چون و چرا مرهون آن جنبه ی نادیدنی هستیم وتازگی تجربه ی خلاقه همیشه باقی می ماند. هر بار احساس می کنیم آن اتفاق خواهد افتاد چون بار قبل هم رخ داده است، اما اندکی هراس و وحشت هم داریم مبادا دیگر ارتباط با آن منبع برقرارنشود. گاهی این اتفاق می افتد...وقتی که بیش از حد به خود اعتماد میکنیم و ازیاد می بریم که جریان دیگری هم درکاربوده است ...دراین حالت با نویسنده ی غریزی یاکوششی تفاوت چندانی نداریم.

حال به آغاز مقاله برمی گردیم، آیا تلاش و کوشش تعمدی و کلنجار ذهن برای نوشتن چند سطر اضافه تر روی کاغذ مانع از نوشتن بیشتر نمی شود ؟

به نظر می رسد هرچه بیشتر با موضوع درگیر شویم، هرچه بیشتر به خود و افکار فشار آورده شود، دیوار نفوذ ناپذیرتری میا ن نویسنده و شعور خلاق کشیده می شود و بی آن که بداند دچار عارضه ای می شود به نام «سندوم مازوخیستی ازنوع کوششی »!، درست مثل مادری که تعمد دارد در شش ماهگی فرزندش را با هر سختی و مشقتی به دنیا بیاورد که برخلاف زمان معهود و تعیین شده است. ثمره ی چنین تولدی کودکی نارس است. گاهی پیش می آید واقعا " نمی تواند چیزی بنویسد. بهترین کار پذیرفتن این امر است که به خود مهلت دهد، مانع ایجاد نکند و اجازه دهد آن چه قرار است واقع شود، واقع شود. نیازی به شکنجه و فشارو عذاب واتکای صرف به دانسته های خود و تلاش با شیوه ای کاملا" کوششی یا ناگزیری مثل انجام تکلیفی (خلق کردن با ادای تکلیف بسیار متفاوت است) ازسراجبارنیست. شهود درهرزمان می تواند رخ دهد. مهم عدم ایجاد تداخل درکار آن است تا انرژی بی حد و حصرش جاری شود و شکلی جدید وجلوه ای نوظهور به اثر ببخشد طوری که حتی درصورت تکراری بودن مضمون، به نظر برسد برای نخستین بار رخ داده است. لزوم پیدایش پدیداری چون خلاقیت ناشی از ضرورت راهیابی به چیزی ناب، متفاوت و نوین است با تجربه ای که مثل آذرخش رخ دهد. دست اورد، اهمیتی ندارد لذت نوشتن در ناشناختگی اش است و خود نوشتن اوج شاد کامی...وهمین معجزه ی ادبیات است.

منابع :

§ اسفار اربعه
§ کتاب تعالیم حق جلد دوم
§ آمین خدا بامن است
§ مقالات نشریه ی تفکر متعالی
§ پزشکی مکمل و درمان های موازی
§ هنرنویسندگی خلاق
§ شهود دردرک و آفرینش اثر هنری طلایه رویایی
§ سهروردی نامه
§ نظرات کالینگوود وکروچه
§ قصه ی روانشناختی نو
§ مبانی نقد ادبی
§ مدرنیته و اندیشه ی انتقادی
§ كتاب استعدادها و مهارت‌هاي خلاقيت و راه‌هاي آزمون و پرورش آنها از دكتر ئي پال تورنس، ترجمه دكتر حسن قاسم زاده.
§ كتاب ماهيت خلاقيت و شيوه‌هاي پرورش آن از دكتر افضل السادات حسيني
§ كتاب خلاقيت اشو ترجمه خانم مرجان فرجي


منبع: نشریه الکترونیکی ماه مگ
















۱۳۸۹/۰۲/۲۷

بناي فراموش شده

درود بر دوستان
اين مطلب جالب است. لطفا در اشاعه ان هم كوشا باشيد تا ثبت بين المللي شود
سروش عليزاده
بنايي با معماري‌ خاصي در «نقش رستم» وجود دارد كه از زمان حمله اعراب به ايران به اشتباه، نام «كعبه زرتشت» را به آن دادند، چون كاربرد واقعي آن را نمي‌دانستند. آن زمان فكر مي‌كردند كه هر ديني بايد براي خود بُتكده يا عبادتگاهي داشته باشد، براي همين فكر كردند اين بنا هم مركزيت يا كعبه زرتشتيان است.

در ديوار داخل اين ساختمان لغت «کعبه» حکاکي شده است. در کتاب‌هاي زرتشتي آمده است که حضرت زرتشت «زاراتشترا» در اين محل، نيايش مي‌کرده است. اعراب، لغت کعبه را از پارسي پهلوي گرفتند. همان‌طور که در زمان داريوش کبير به كشور «عمان» امروزي «مکه» مي‌گفتند؛ بنابراين كلمه مكه نيز فارسي است. در محاسبه روز نوروز در کتب زرتشتي نوشته شده است که زرتشت در اين رصدخانه، محل شروع نوروز را محاسبه کرد. نوروز در روز اول فروردين از محلي شروع مي‌شود که اولين اشعه آفتاب در آنجا بتابد. بر اساس برآورد گاهنامه زرتشت، هر 700 سال يک‌بار نوروز از ايران شروع مي‌شود. آخرين‌باري که نوروز از ايران شروع شد، 300 سال پيش بود. در سال 1387، نوروز از پاريس و بروکسل و در سال 1388 ار تورنتو و نيويورک شروع شد. سال آينده هم نوروز از محلي بين آلاسکا و هاوايي شروع خواهد شد. از زمان حمله اعراب به ايران تا به امروز، يعني قرن بيست و يكم ميلادي، كاربرد و تعريف اين بنا كشف نشده بود. خوشبختانه پژوهشگر ايراني «رضا مرادي غياث‌آبادي» كه تحقيقات فراواني در زمينه ايران باستان داشته است، نتيجه كشف خود را در كتابي به نام «نظام گاهشماري در چارطاقي‌هاي ايران» توسط انتشارات «نويد شيراز» به چاپ رسانده و راز اين بنا را منتشر كرده است.







تا امروز حدس مي‌زدند كاربرد اين بنا، محل نگهداري كتاب اوستا و اسناد حكومتي يا محل گنجينه دربار و يا آتشكده معبد بوده است. اما غياث‌آبادي با تحقيقات خود ثابت كرد اين بنا با مقايسه با تمامي بناهاي گاهشماري (تقويم) آفتابي در سرتاسر جهان، پيشرفته‌ترين، دقيق‌ترين، و بهترين بناي گاهشماري آفتابي جهان است. اين در حالي است كه تا قبل از اين بنا هم «چارطاقي‌ها» در نقاط مختلف ايران احداث شده بودند و همين وظيفه را با شيوه‌اي بسيار ساده اما دقيق و حرفه‌اي بر عهده داشتند. تمامي بناهاي گاهشماري آفتابي در جهان فقط مي‌توانند روزهاي خاصي از سال (مانند روزهاي سرفصل) را مشخص كنند و حتي با سال خورشيدي هم تنظيم نيستند. اما اين بنا با دقت و علمي كه در ساخت آن اجرا شده، قادر است بسياري از جزئيات روزهاي مختلف سال و ماه‌ها را مشخص كند. زرتشتيان با استفاده از اين بنا مي‌توانستند بسياري از مناسبت‌ها و جشن‌هاي سال را روز به روز دنبال كنند و از زمان دقيق آنها آگاه شوند. بسياري از بناهاي چارطاقي در سطح كشور (به تصور آتشكده) يا به طور كامل تخريب شده و يا تغيير كاربري داده شده است. ولي خوشبختانه تعدادي هم مانند چارطاقي «نياسر» و چارطاقي «تفرش»، سالم مانده و براي ما و نسل‌هاي بعدي باقي مانده‌اند.
متأسفانه بناي «كعبه زرتشت» با آن كه تقريباً سالم باقي مانده است به ثبت ميراث جهاني سازمان ملل نرسيده است! حتي سازمان ميراث فرهنگي هم اين بنا را همراه بناهاي عجايب هفتگانه جديد (كه برج ايفل هم يكي از كانديداها بود) پيشنهاد نداد! حتي با كشف راز اين بنا هم هيچ‌گونه انعكاس و جنجالي به پا نشد! اين بنا، يك گاهشمار تمام سنگي ثابت در جهان است كه بايد سازندگان آن از بسياري از نكات علميِ جغرافيايي، نجومي، سال كبيسه، انحراف كره زمين نسبت به مدار خورشيد، تفاوت قطب مغناطيسي با قطب جغرافيايي، مسير گردش زمين به دور خورشيد و... را در 2500 تا 3000 سال پيش، در دوران حكومت هخامنشيان آگاهي مي‌بودند. حال آنكه خيلي از آنها را مانند كروي بودن كره زمين و گردش زمين به دور خورشيد را در چهارصد سال اخير در اروپا كشف كردند و به نام خودشان ثبت كردند! regards
M.Hoseyni










۱۳۸۹/۰۲/۱۴

قوم و خويش‌هاي دور - اورهان پاموک


درود بر مهربان یاران

برای این پست داستانی از اورهان پاموک را برایتان می گذارم

برگردان: دنا فرهنگ

سروش علیزاده


ماجراها و پيش­آمدهايي پي­درپي که زندگي من را به کلي زيرورو کردند از ۲۷ آپريل ۱۹۷۵ شروع شدند؛ وقتي که توي خيابان وليکوناگي راه مي­رفتيم و از هواي خنک سرشب بهار لذت مي برديم که سيبل اتفاقي توي ويترين مغازه­اي چشمش به کيف دستي که جني کولون معروف طراحي کرده بود افتاد. تا نامزدي رسمي مان چندان وقتي نمانده بود کلمه­مان کمي گرم بود و خوش بوديم. قبل از آن توي فايه، رستوران باکلاسي که تازه توي نيسانتاسي باز شده بود، شام خورده بوديم وسرشام با پدر و مادرم مفصل درباره تمام تدارکات مراسم نامزدي حرف زده بوديم. قرار بود نامزدي اواسط ماه جون باشد تا نوريسيهان، دوست سيبل از دوراني که توي لايجي نتردام دو سيون در پاريس درس مي­خواند، هم از فرانسه براي شرکت در مراسم بيايد. سيبل از مدت‌ها قبل لباس نامزدي­اش را به سيلکي عصمت که آن روزها گران ترين و پرطرفدارترين خياط استانبول بود سفارش داده بود. آن شب مادرم و سيبل درباره اين که مرواريدهايي را که مادرم براي آن لباس به سيبل داده بود چه طور روي آن بدوزند صحبت کردند. پدر زن آينده­ام آرزو داشت که نامزدي تنها دخترش به مفصلي و ريخت و پاش عروسي باشد واز وقتي که اين خواسته­اش را به زبان آورد مادرم با خوشحالي کمک مي کرد که اين آرزو تمام و کمال برآورده شود. تا جايي که به پدرم مربوط بود، او در هر حال به اندازه کافي به عروس آينده­اش که "سوربون درس خوانده بود" افتخار مي کرد - آن روزها درباره هر دختري که براي هر نوع تحصيلاتي به فرانسه رفته بود مي­گفتند سوربن درس خوانده است.
آن شب وقتي داشتم سيبل را به خانه­اش مي رساندم، بازويم را عاشقانه دور شانه­هاي محکم او حلقه کرده بودم و با غرور فکر مي کردم که من چقدر خوش بخت و خوش شانس هستم که او گفت: واي چه کيف قشنگي.
با وجود اين که به خاطر شرابي که نوشيده بودم کمي گيج بودم اما کيف و مغازه را به خاطر سپردم و روز بعد همان جا برگشتم. در واقع من هيچ وقت از آن پسرهاي با ذوق و احساساتي نبودم که به هر بهانه اي براي دخترها هديه مي­خرند يا گل مي­فرستند، هرچند شايد دوست داشتم اين طور باشم.
آن روزها زن­هاي مرفه خانه دار غرب زده محله هاي سيسيلي و نيسانتاسي و ببک از سر بي­کاري، گالري هنري باز نمي­کردند، کاري که بعدها مرسوم شد. بلکه مغازه باز مي کردند و آن را با اجناس قاچاقي که توي چمدان­هاشان جاسازي مي­کردند و از اروپا مي­آوردند و لباس­هاي "آخرين مدل" از روي مجله­هايي خارجي مثل اله و وگ پر مي­کردند و اين اجناس را با قيمت هاي بالاي احمقانه­اي به بقيه زن­هاي پولدار که اندازه خود آن­ها حوصله شان از زندگي سر رفته بود مي­فروختند.

صاحب مغازه سنزليز( که اسمش ترکي شده خيابان معروف پاريس بود ) سناي هنيم قوم و خويش دور من از طرف مادرم بود، اما وقتي من حدود ساعت ۱۲ وارد مغازه شدم و زنگ شتر کوچک برنزي بالاي در دلنگي کرد، صدايي که هنوز مي­تواند ضربان قلب من را بالا ببرد، آن جا نبود. روز گرمي بود. اما توي مغازه خنک و تاريک بود. اول فکر کردم هيچ کس آن جا نيست چشم­هايم هنوزاز روشنايي ظهر بيرون به تاريکي داخل مغازه عادت نکرده بود.
بعد احساس کردم قلبم با نيرويي به قدرت موجي قوي که نزديک است به ساحل بخورد توي گلويم آمد.
از ديدن او گيج بودم. به سختي توانستم بگويم: مي خواستم آن کيف دستي دست مانکن توي ويترين را بخرم.
- منظورتون آن جني کولون کرم رنگ است؟
وقتي که چشمم توي چشمش افتاد بلافاصله به ياد آوردمش.
انگار توي رويا حرف مي­زدم: کيف دستي که دست مانکن است.
گفت: آهان بله.
و به طرف ويترين رفت. در يک چشم به هم زدن يک لنگه از کفش پاشنه بلندش را در آورد و پاي برهنه اش را که ناخن هايش را به دقت لاک قرمز زده بود، توي ويترين گذاشت و دستش را به طرف مانکن دراز کرد. نگاه من از کفش خالي او به پاهاي بلند برهنه­اش کشيده شد. هنوز ماه مي هم نشده بود اما پاهاي او برنزه بودند.
بلندي پاهايش دامن زرد توريش را کوتاه­ترنشان مي­داد. کيف در دست پشت پيشخوان برگشت و با انگشت­هاي باريک و بلندش گلوله­هاي کاغذ مچاله شده را از توي کيف درآورد و داخل جيب­هاي زيپ­دار کيف را به من نشان داد و دوتا جيب کوچک تر (هر دو خالي) و يک جيب مخفي ديگر که از توي آن کارتي در آورد که رويش اسم جني کولن حک شده بود. حرکات و حالتش طوري بود که انگار کاري اسرار آميز و جدي انجام مي­دهد و چيزي بسيار شخصي را به من نشان مي دهد.
گفتم: سلام فسون. چقدر بزرگ شده­اي. لابد من را نشناختي.
- معلومه شناختم آقا. کمال. همان اول شناختم اما وقتي ديدم که شما من را يادتون نيست فکر کردم بهتر است مزاحم نشوم.
بعد سکوت کرد. دوباره به يکي از جيب­هاي کيف که به من نشان داده بود نگاه کردم. زيبايي او يا دامنش که در واقع خيلي کوتاه بود يا شايد هم چيز ديگري در مجموع دست­پاچه­ام کرده بود ونمي توانستم طبيعي رفتار کنم.
- خوب اين روزها چي کار مي کني؟
- دارم براي امتحان ورودي دانشگاه درس مي خوانم. هر روز هم ميام اين جا. اين جا توي مغازه با خيلي آدم­هاي تازه آشنا مي­شوم.
- خيلي خوبه. خوب بگو ببينم اين کيف چنده؟
گره­اي به ابروهايش انداخت و به قيمت که با خودکارروي برچسبي کف کيف نوشته شده بود زل زد: هزار و پانصد لير. ( آن موقع اين مبلغ معادل شش ماه حقوق يک کارمند معمولي دولت بود.) اما من مطمئنم که سناي هنيم به شما تخفيف ويژه مي دهند. براي ناهار رفتند خانه و احتمالا الان خواب هستند. براي همين نمي­توانم به­شان تلفن کنم، اما اگر بتوانيد بعد از ظهر بيايد...
گفتم:‌مهم نيست.
و کيفم را درآوردم و با ادايي ناشيانه که فسون بعد ها آن را مسخره مي­کرد اسکناس هاي نمناک را شمردم. فسون با دقت اما به وضوح با خام دستي کيف را لاي کاغذ پيچيد و بعد آن را توي کيسه پلاستيک گذاشت. تمام اين مدت مي­دانست که من دارم بازوهاي برنزه و حرکات سريع و متشخص او را تحسين مي­کنم. وقتي مودبانه کيسه خريد را به من داد از او تشکر کردم. گفتم: لطفا به خاله نسيبه و پدرتون سلام برسانيد.
اسم پدرش آن موقع يادم نيامد. بعد يک لحظه صبر کردم، روحم پرواز کرده بود و جايي در گوشه بهشت فسون را در آغوش گرفته بود و مي بوسيد. به سرعت به طرف در رفتم، زنگ در صدايي کرد و قناري چهچهه زد. توي خيابان گرماي هوا مي­چسبيد. از خريدم راضي بودم. خيلي عاشق سيبل بودم و تصميم گرفتم که آن مغازه و فسون را فراموش کنم.
با اين حال آن شب به مادرم گفتم که وقتي رفته بودم براي سيبل کيفي بخرم قوم و خويش دورمان فسون را ديده­ام.
مادرم گفت:‌آه، آره دختر نسيبه توي مغازه سناي کار مي­کند، خجالت آوره! ديگر حتا موقع تعطيلات هم نمي آيند به ما سر بزنند. با آن مسابقه زيبايي خودشون را مسخره کردند. من هرروز از جلو مغازه رد مي شوم اما هرکاري مي­کنم دلم راضي نمي­شود که بروم تو و با دختر بيچاره سلام و عليک کنم. راستش حتا فکرش را هم نمي کنم. اما بچه که بود دوستش داشتم. وقتي نسيبه مي­آمد براي خياطي، من اسباب بازي­هاي تو را از توي کمد در مي­آوردم و همانطور که مامانش خياطي مي کرد او آرام با اسباب بازي ها بازي مي کرد. مادر نسيبه خاله مهريور، خدا بيامرزدش، خيلي آدم خوبي بود.
- دقيقا چه نسبتي باهاشون داريم؟
چون پدرم گوش نمي کرد مادرم داستان مفصلي درباره پدرش گفت که با آتاتورک در يک سال دنيا آمده بود و او هم مثل موسس جمهوري ترکيه در مدرسه سمسي افندي درس خوانده بود. ظاهرا مدت­ها قبل از آن که پدربزرگم اثم کمال با مادربزرگم ازدواج کند خيلي عجولانه، در سن بيست و سه سالگي، با مادر مادربزرگ فسون که بوسنيايي الاصل بوده و بعدها در جنگ هاي بالکان موقع تخليه ادرين کشته شده بود، ازدواج کرده بوده است. با وجود اين که زن نگون بخت براي اثم کمال بچه اي به دنيا نياورده بوده اما وقتي خيلي جوان بوده زن شيخ فقيري شده بوده و از آن ازدواج دختري داشته است. بنابراين خاله مهريور ( مادربزرگ فسون که افراد جورواجوري بزرگش کرده بودند) و دخترش نسيبه هنيم (مادر فسون) اگر بخواهيم دقيق باشيم خويشاوند خوني ما نبودند بلکه در واقع قوم و خويش سببي بودند و با اين که مادرم هميشه اين موضوع را مهم مي­دانست اما با اين حال گفته بود که زن­هاي اين شاخه از خانواده را خاله صدا کنيم. آخرين باري که موقع تعطيلات ديدن ما آمده بودند مادرم بر عکس هميشه خيلي سرد از اين قوم و خويش­هاي فقير (که توي خيابان هاي فرعي تسويکي زندگي مي کردند) پذيرايي کرده بود. آن­ها هم بهشان برخورده بود. دوسال قبل از آن خاله نسيبه بدون اين که اعتراضي کند اجازه داده بود که دختر شانزده سالش که آن موقع شاگرد مدرسه دخترانه نيسانتاسي لايسي بود، توي مسابقه زيبايي شرکت کند. مادرم وقتي فهميد که خاله نسيبه در واقع دخترش را تشويق کرده و از اين که انتخاب شده سربلند هم است، کاري که در واقع بايد باعث شرم­شاريش مي شد، از خاله نسيبه دل چرکين شده بود. درحالي که زماني خيلي دوستش داشت و از او حمايت مي کرد.
خاله نسيبه به سهم خودش هميشه به مادرم که بيست سال از خودش بزرگتر بود احترام مي­گذاشت؛ وقتي زن جواني بود و دنبال کار خياطي توي محله هاي استانبول از اين خانه به آن خانه مي رفت مادرم از او پشتيباني مي­کرد.
مادرم گفت: وضع مالي­شون خيلي خراب بود.

و بعد از ترس اين که اغراق کرده باشد اضافه کرد: هر چند فقط آن­ها نبودند آن­روزها همه ترکيه فقير بودند.
مادرم سفارش خاله نسيبه را به همه دوست هاش کرده بود و خودش هم سالي يک بار(بعضي وقت ها هم دوبار) او را خبر مي کرد که بيايد و توي خانه­مان لباسي براي مهماني يا عروسي برايش بدوزد.
چون اين قرارهاي خياطي معمولا موقع ساعت مدرسه بود من او را چندان نديده بودم. اما سال ۱۹۵۷، آخرهاي آگوست مادرم خيلي فوري لباسي براي عروسي لازم داشت و از نسيبه خواست که به ويلاي تابستاني ما در سوديه بيايد. او و نسيبه به اتاق عقبي خانه که رو به دريا بود رفتند و کنار پنجره براي خودشان مستقر شدند. از آن­جا مي­توانستند از بين شاخ و برگ هاي نخل، قايق هاي پارويي و موتوري و پسرهايي را که از روي اسکله توي آب مي پريدند ببينند. نسيبه جعبه خياطي­اش را که روي آن طرحي از استانبول داشت باز کرد و وسط قيچي­ها، سوزن­ها، متر خياطي، انگشتانه و تکه هاي تور و پارچه هاي جورواجور خلوت کردند و زير فشار کار و گرما و نيش پشه مثل دو تا خواهر با شوخي و خنده تا نصفه شب با چرخ خياطي مادرم مشغول کار شدند. يادم مي­آيد بکري آشپزمان ليوان پشت ليوان برايشان ليموناد مي­برد. هواي گرم اتاق پر از غباري از مخمل شده بود. نسيبه که آن موقع بيست سالش بود، حامله بود و ويار داشت. وقتي که همه سر ناهار نشستيم، مادرم نيمه شوخي به بکري گفت: زن حامله هر چي بخواهد بايد براش بياري وگرنه بچه­اش زشت مي شود.
يادم مي­آيد که با اين حرف به شکم کمي برآمده نسيبه با علاقه خاصي نگاه کردم. اين احتمالا اولين بار بود که فهميدم فسون وجود دارد، هرچند هيچ کس هنوز نمي­دانست که بچه دختر است يا پسر.
مادرم که از به ياد آوردن ماجرا هم ناراحت مي­شد گفت: نسيبه حتا به شوهرش هم نگفته بوده. فقط سن دخترش را دروغ گفته و اسمش را درمسابقه زيبايي نوشته بوده. خدا را شکر که برنده نشد وگرنه حسابي آبرورويزي مي­شد. اگر مسولين مدرسه مي فهميدند که اخراجش مي­کردند. لابد الان ديگر ايسي را تمام کرده. فکر نکنم ديگر ادامه تحصيل بدهد، اما خبر درستي هم ندارم چون ديگر موقع تعطيلات ديدن ما نمي آيند. يعني مي­شود کسي توي اين مملکت باشد که نداند چه طور دخترهايي توي مسابقه زيبايي شرکت مي کنند؟ باهات چطور رفتار کرد؟
مادرم اين­طوري مي­خواست بگويد که فسون احتمالا با کسي رابطه جنسي دارد. وقتي که روزنامه مليت عکس فسون را همراه بقيه شرکت کنندگاني که به مرحله نهايي رسيده بودند چاپ کرد، دوست­هاي نيسانتاسي­ام هم که سروگوش­شان مي­جنبيد همين را گفته بودند. اما من چون کل ماجرا را خجالت آور مي­دانستم سعي کردم هيچ علاقه­اي نشان ندهم. بعد از اين که هر دو ما مدتي ساکت بوديم مادرم انگشتش را با جديت تکان داد و گفت: حواست را جمع کن، تو داري با يک دختر خانواده­دار و دوست داشتني نامزد مي کني. چرا کيفي را که براش خريده­اي بهم نشان نمي دهي. ممتاز!
پدرم را صدا کرد: نگاه کن کمال براي سيبل کيف خريده.
پدرم گفت: راستي؟
لحن خرسندش نشان مي­داد که کيف را ديده و آن را نشانه اين مي­داند که پسرش و محبوب پسرش چقدر خوش بخت هستند، با وجود اين که در تمام اين مدت چشم از صفحه تلويزيون برنداشته بود
وقتي در رشته بازرگاني از آمريکا فارغ التحصيل شدم و سربازي­ام را تمام کردم، پدرم از من خواست که مثل برادرم توي تجارت اوراق قرضه و رهن او مدير شوم و بنابراين من وقتي که هنوز خيلي جوان بودم مدير سات­سات شدم، بنگاه توزيع وصادرات پدرم.
سات­سات با بودجه زيادي که به آن سرازير مي­شد سود هنگفتي کرد که نه بخاطر تلاش من بلکه به اين دليل بود که با ترفندهاي حسابداري، زيادي سود بقيه کارخانه ها و تجارت هاي پدرم به حساب سات سات(که معني آن بفروش بفروش است ) ريخته مي شد. روزهايم صرف يادگيري جزييات و نکات دقيق تجارت مي شد که حسابدارهايي بيست سي سال از خودم بزرگ تر و کارمندهاي با سينه­هايي بزرگ که هم سن مادرم بودند يادم مي­دادند. من که مي­دانستم اگر پسر صاحب آن دم و دستگاه نبودم رييس نمي­شدم، سعي مي کردم فروتن باشم.
آخر وقت، وقتي که اتوبوس­ها و اتومبيل­هايي هم سن کارمندان سات­سات توي خيابان با سروصداشان پايه­هاي ساختمان را مي­لرزاندند، سيبل محبوب من به ديدنم مي­آمد و ما توي دفتر من عشق­بازي مي کرديم. با وجود ظاهر امروزي و عقايد فمينيستي­اش، نظرش درباره منشي­ها تفاوتي با نظر مادرم نداشت. گاهي وقت­ها مي گفت: بيا اين جا عشق­بازي نکنيم احساس مي کنم منشي هستم!
اما وقتي که روي کاناپه چرمي مي نشستيم دليل اصلي احتياطش – اين که دخترهاي ترک آن روزها از رابطه جنسي قبل از ازدواج واهمه داشتند- مشخص­تر مي­شد.
کم کم دخترهاي روشن­فکر­ترخانواده هاي پول­دار و غرب­زده ترک که مدتي در اروپا زندگي کرده بودند شروع به شکستن اين عرف اجتماعي کرده بودند و قبل از ازدواج با دوست پسرهايشان مي خوابيدند. سيبل که گاه گاه با خودستايي از اين که يکي از اين دخترها"شجاع" بوده حرف مي زد، اولين بار يازده ماه قبل با من خوابيده بود. اما تا آن موقع احساس کرده بود که قرارو مدارهاي­مان مدتي طولاني است که به خوبي پيش رفته و تقريبا وقتش شده که با هم ازدواج کنيم. نمي خواهم درباره شجاعت نامزدم اغراق کنم يا فشار جنسيتي روي زنان را کم اهميت نشان دهم. چون سيبل فقط وقتي ديد که قصد من جدي است؛ وقتي که خيالش راحت شد که من "قابل اطمينان" هستم، يا به زبان ديگر وقتي که کاملا مطمئن بود که من بالاخره با او ازدواج خواهم کرد، خودش را در اختيار من گذاشت. من که خودم را نجيب و مسول مي دانستم تصميم جدي داشتم که با او ازدواج کنم، اما حتا اگر قبل از آن هم نمي­خواستم، حالا که او بکارتش را به من داده بود، ديگر چاره­اي جز ازدواج با او نداشتم، حتا اگر ديگر دلم نمي­خواست. طولي نکشيد که جدي بودن اين ماجرا سايه­اي روي وجوه اشتراک ما که آن­قدر به آن افتخار مي کرديم انداخت- تصور اين که چون قبل از ازدواج با هم خوابيده­ايم "آزاد و امروزي" هستيم ( با وجود اين که معلوم است خودمان هرگز اين لغات را به کار نمي برديم. ) - اما خود اين موضوع به نوعي ما را به هم نزديک­تر کرد.
سايه مشابهي هم هر وقت سيبل با نگراني اشاره مي کرد که بايد تاريخ عروسي را به زودي مشخص کنيم بين ما مي­افتاد. اما وقت هايي هم بود که هر دو خوش حال بوديم، توي دفتر با هم عشق­بازي مي کرديم. يادم مي آيد وقتي صداي ترافيک و اتوبوس­هاي پر سروصدا از خيابان هالاسکارگازي مي آمد و توي تاريکي دست هايم را دور او حلقه مي کردم، توي دلم مي­گفتم چقدر خوش شانس هستم و بقيه زندگي­ام چقدر راضي خواهم بود. يک­بار بعد از آن­که کنار هم آرام گرفته بوديم و من داشتم سيگارم را توي زيرسيگاري با علامت سات­سات خاموش مي­کردم سيبل نيمه­برهنه روي صندلي منشي­ام نشست و با ماشين تحرير شروع به حروف چيني کرد و به اين اداي خودش که شبيه دخترهاي بور احمقي بود که آن روزها توي جوک­ها و مجله­هاي فکاهي دايم دست­شان مي­انداختند، خنديد.
همان روزي که کيف را خريدم سرشام توي فايه از سيبل پرسيدم: بهتر نيست از اين به بعد توي آپارتمان مادرم توي مجتمع مرحمت همديگر را ببينيم؟ پنجره­هاش رو به باغچه قشنگي باز مي­شود.
پرسيد: فکر مي کني خيلي طول مي کشد که وقتي عروسي کرديم بريم خانه خودمان؟
- نه عزيزم منظورم اصلا اين نبود.
- دوست ندارم که دزدکي بيام توي يک خانه مخفي. انگار که معشوقه­ات هستم.
- راست مي­گويي.
- چي شد ياد آن آپارتمان افتادي؟
گفتم: ولش کن.
وقتي داشتم کيف را که هنوز توي کيسه بود در مي آوردم به آدم­هاي خوش­بخت اطرافم نگاه کردم.
سيبل که احساس کرده بود توي کيسه هديه­اي است گفت: اين چيه؟
- تعجب مي کني. بازش کن ببين.
- جدي مي­گويي؟
وقتي که کيسه را باز کرد و کيف را ديد صورتش پر از شادي کودکانه­اي شد. بعد نگاه پرسش گري جاي آن را گرفت که کم­کم جايش را به نااميدي­ داد که سعي مي­کرد مخفي­اش کند.
با جسارت گفتم: يادت مي­آيد؟ ديشب وقتي داشتم مي رساندمت خانه اين را توي مغازه ديدي و ازش خوشت آمد.
- اه، آره. تو چقدر به فکر من هستي.
- خوش­حالم که دوستش داري. توي نامزدي مان روي شانه ات خيلي قشنگ مي­شود.
سيبل گفت: خيلي متاسفم که بايد اين را بگم اما کيفي را که قراره توي نامزدي دستم بگيرم خيلي وقته که انتخاب کرده ام. تو را خدا اين طور ناراحت نشو. خيلي به فکر من بودي که اين همه زحمت کشيده­اي و هديه­اي به اين خوشگلي براي من خريده­اي. ... خيلي خوب فقط به خاطر اين که فکر نکني که من مي­خواهم دلت را بشکنم مي­گم. من نمي توانم اين کيف را توي نامزدي مان دستم بگيرم چون تقلبيه!
- چي؟
- جني کلون اصل نيست کمال عزيزم. شبيه اش را درست کردند.
- چطور مي توني تشخيص بدي؟
- عزيزم نگاهش کردم. ببين علامتش را چطورروي چرم دوخته­اند؟ حالا دوخت اين جني کلون اصل را که من از پاريس خريده­ام نگاه کن. بي خود توي فرانسه و تمام دنيا معروف نشده که. جني کولون هيچ وقت از همچين نخ ارزاني استفاده نمي کند.
يک لحظه نگاهي به دوخت اصل انداختم. از خودم پرسيدم چرا عروس آينده من با چنين لحن پيروز مندي حرف مي زند. سيبل دختر سفير بازنشسته اي بود که مدت ها قبل آخرين تکه زمين پدربزرگ پاشايش را فروخته بود و حالا يک قران هم نداشت و در واقع او دختر يک مستمري­بگير بود. اين شرايط باعث مي­شد که بعضي وقت­ها احساس ناراحتي و ناامني بکند. هر وقت که اعتماد به نفسش کم مي­شد درباره مادربزرگ پدريش که پيانو مي زده يا پدربزرگ پدريش که در جنگ هاي استقلال جنگيده بود حرف مي زد يا برايم نقل مي کرد که چطور پدربزرگ مادريش با سلطان عبدالحميد دوست بوده است. اما من از اين ترس و عدم اطمينانش جا مي­خوردم و به خاطر همين هم بيش­تر دوستش داشتم.
اوايل دهه هفتاد صنعت پارچه و صادرات خارجي آن رونق گرفت و جمعيت استانبول سه برابر شد و قيمت زمين توي شهر به سرعت رشد کرد، به­خصوص توي محه­هايي مثل محله خانه ما. با وجود اين که ثروت پدرم در دهه گذشته توي اين موج به سرعت پنج برابر زياد شده بود، فاميلي من ( باسماچي، پارچه چاپ کن) شکي به جا نمي گذاشت که ما ثروت­مان را مديون نسل ها توليد پارچه هستيم. فکر اين که من با وجود تمام ثروت روي هم انباشته شده­مان به خاطر يک کيف تقلبي خودم را به دردسر انداخته­ام حالم را خراب مي­کرد.
سيبل وقتي که ديد چطور حالم گرفته شده دستم را نوازش کرد: چند خريديش؟
گفتم: هزار و پانصد ليره. اگر نمي خواهي­اش مي توانم فردا عوضش کنم.
نمي خواهد عوضش کني. پولت را پس بگير. چون واقعا سرت را کلاه گذاشته­اند.
ابرويم را با ناراحتي بالا بردم و گفتم صاحب مغازه سناي هنيم است که قوم و خويش دور ماست.
سيبل دوباره به کيف که من خوب داخلش را بررسي کرده بودم نگاه کرد. با لبخندي ملايم گفت: تو خيلي با اطلاعات هستي عزيزم، خيلي باهوش و با فرهنگ. اما اصلا نمي داني زن ها چطور ممکنه سرت را کلاه بگذارند.
ظهر روز بعد دوباره به مغازه سنزليز رفتم. کيف توي همان کيسه­ دستم بود. وقتي که وارد مغازه شدم زنگ در دوباره به صدا در آمد و باز هم مغازه آن قدر تاريک بود که اول فکر کردم هيچکس نيست. توي سکوت عجيب مغازه کم نور قناري چهچهه مي­زد. بعد از بين برگ هاي گلدان سيکلمه بسيار بزرگي سايه فسون را توي چهارچوب دري ديدم. منتظر خانم چاقي بود که داشت توي اتاق پرو لباسي را امتحان مي کرد. اين بار بلوز سحرانگيز و زيبايي پوشيده بود با طرحي از سنبل در بين برگ­ها و دسته­اي از گل­هاي وحشي ديگر. وقتي که از ميان در نگاهي به اطراف انداخت و من را ديد لبخند شيريني زد.
با چشمم به اتاق پرو اشاره کردم و گفتم: انگار سرتان شلوغه.
گفت: ديگر دارد تمام مي شود.
انگار منظورش اين بود که او و مشتري اش ديگر فقط دارند بي هدف صحبت مي کنند.
چشمم به قناري افتاد که توي قفس بالا و پايين مي پريد. گوشه مغازه دسته­اي مجله مد بود و انواع و اقسام زيورآلات وارداتي از اروپا. اما نمي توانستم حواسم را جمع هيچ کدام از اين ها بکنم. هرچقدر هم مي خواستم که به نظر بي­اعتنا برسم باز هم نمي­توانستم اين واقعيت تکان دهنده را انکار کنم که وقتي به فسون نگاه مي کردم آشنايي مي ديدم، کسي که احساس مي کردم از نزديک مي شناسمش. شبيه خودم بود. همان موها که در بچگي تاب­دار و تيره هستند اما وقتي بزرگ مي شويم صاف و روشن مي شوند. موهاي او حالا سايه بوري داشت که مثل پوست شفافش به بلوز طرح دارش مي­آمد. احساس کردم به آساني مي توانم خودم را جاي او بگذارم. مي توانم او را عميقا درک کنم. ياد موضوع ناراحت کننده­اي افتادم: دوست­هاي من به او دختر عياش مي­گفتند. ممکن بود که او با آنها خوابيده باشد؟
به خودم گفتم: کيف را پس بده پولت را بگير و فرار کن. يک کم ديگر با يک دختر فوق العاده نامزد مي­شوي.

برگشتم تا نگاهي به بيرون و ميدان نيسانتاسي بياندازم اما خيلي زود سايه فسون مثل روحي توي شيشه دودي ظاهر شد.
بعد از اين که خانم چاق هن و هون کنان از توي دامني که به زوز تنش کرده بود درآمد و بدون اين که چيزي بخرد از مغازه بيرون رفت، فسون لباس­هايي را که زن نخريده بود سرجايشان گذاشت لب­هاي زيبايش تکان خورد و گفت: ديشب ديدم­تون که توي خيابان قدم مي زديد.
رژلب صورتي کم­رنگي زده بود که آن روزها با مارک ميسلين فروخته مي­شد و با اين که محصولي معمولي و ساخت ترکيه بود روي لب هاي او غريب و فريبنده به نظر مي آمد.
گفتم: کي من را ديدي؟
-سرشب. با سيبل هنيم بوديد. من داشتم توي پياده­روي آن طرف خيابان راه مي رفتم. مي رفتيد شام بخوريد؟

- آره
مثل آدم هاي مسني که زوج خوش بخت جواني مي بينند گفت: زوج زيبايي هستيد.
ازش نپرسيدم سيبل را از کجا مي شناسد. همان طور که کيف را از توي کيسه اش در مي آوردم گفتم: مي خواستم ازت بخوام برام کاري بکني.
هم خجالت کشيده بودم و هم هول شده بودم: مي خواستم اين کيف را پس بدهم.
- حتما. با کمال ميل براتون عوضش مي کنم. شايد از اين دستکش­هاي شيک خوش­تان بياد، اين کلاه را هم داريم که تازه از پاريس رسيده. سيبل هنيم از کيف خوششان نيامد؟
خجالت زده گفتم: ترجيح مي دهم عوضش نکنم. مي خواستم پولم را پس بگيرم.
توي صورتش تعجب و حتي کمي ترس ديدم. پرسيد: چرا؟
زمزمه کردم: انگاراين کيف جني کولون اصل نيست. به نظر مي آيد که تقلبي است.
- چي؟
با نااميدي گفتم: من واقعا از اين طور چيزها سردر نمي آورم.
با صداي گرفته­اي گفت:‌ تا حالا چنين اتفاقي اين جا نيافتاده بوده. همين الان پولتون را مي خواهيد؟
کلمات به سختي از دهانم بيرون مي­آمدند: بله.
به نظر مي­رسيد از ته دل ناراحت شده است. فکر کردم خداي من بايد کيف را دور مي­انداختم و به سيبل مي­گفتم که پولم را پس گرفته­ام.
- ببين اين اصلا ربطي به تو يا سناي هنيم ندارد ما ترک ها خدا را شکر مي توانيم تقلبي هر مدل اروپايي را درست کنيم.
تقلا کردم که لبخند بزنم: براي من - يا شايد بايد بگويم براي ما؟ -يک کيف فقط بايد که کار کيف را بکند و توي دست هاي يک زن زيبا به نظر برسد. مهم نيست که چه مارکي باشد يا جنسش چي باشد يا اين که اصل باشد.
اما فسون هم مثل خودم يک کلمه از حرف هايم را باور نکرد.
با صداي گرفته­اي گفت:همين الان پولتون را پس مي دهم.
سرم را پايين انداختم و ساکت ماندم . آماده بودم که به سزاي اعمالم برسم واز سنگ­دلي خودم خجالت مي کشيدم.

با وجود اين که قاطعانه حرف مي­زد احساس کردم که نمي­تواند کاري را که مي خواهد انجام دهد، حس غريب خجالت آور سنگيني در آن لحظه بود. طوري به دخل نگاه مي کرد که انگار کسي آن را افسون کرده، انگار ارواح خبيثه آن را تسخير کرده اند و او جرات ندارد به آن دست بزند. وقتي ديدم صورتش قرمز شده و چروک خورده و چشم هايش پر از اشک شده است هول شدم و دو قدم به او نزديک شدم.
آرام زد زير گريه. هيچوقت نفهميدم چطور اين اتفاق افتاد اما دست هايم را دورش حلقه کردم و او سرش را خم کرد و روي سينه من گذاشت و اشک ريخت.
زمزمه کردم: فسون خيلي متاسفم.
موهاي نرم و صورتش را نوازش کردم: خواهش مي کنم. همه اين ماجرا را فراموش کن. فقط يک کيف تقلبيه. همين.
مثل بچه­ها نفس عميقي کشيد. يکي دوبار هق هق کرد بعد دوباره اشکش سرازير شد.
فکر اين که دارم بدن و بازوهاي زيبايش را لمس مي­کنم و فشار سينه اش را روي سينه ام احساس مي­کنم، اين که او را اين طور بغل کرده­ام، هر چند براي مدت خيلي کوتاهي، سرم را به دوران مي انداخت. شايد چون سعي مي کردم تمايل خودم را که هربار با لمس او شديدتر مي شد پس بزنم بود که به فکرزده بود که سال­ها است هم­ديگر را مي شناسيم و با هم خيلي صميمي هستيم. او خواهر دوست داشتني تسلا ناپذير ماتم زده زيباي من بود! براي يک لحظه- و شايد چون مي دانستم که باهم فاميل هستيم، هر چند خيلي دور، بدنش با دست و پاهاي خيلي بلند و استخوانهاي محکم و شانه هاي لرزان من را ياد خودم ­انداخت. اگر دختر بودم اگر دوازده سال جوان تر بودم بدن من هم اين طور بود. موهاي بورش را نوازش کردم: چيزي نشده که بخواهي ناراحت باشي.
توضيح داد:‌نمي توانم دخل را باز کنم و پول­تون را پس بدهم. چون وقتي سناي هنيم براي ناهار مي رود خانه قفلش مي کند و کليدش را هم با خودش مي­برد. خيلي خجالت مي کشم که اين را بگم.
سرش را دوباره خم کرد و روي سينه من گذاشت و وقتي من دوباره شروع به نوازش موهايش کردم زد زير گريه.
هق هق کنان گفت: من فقط براي اين که مردم را ببينم و وقت بگذرانم اين جا کار مي کنم. به خاطر پولش نيست.
بدون توجه و احمقانه گفتم: کار کردن به خاطر پول خجالت ندارد.
مثل بچه اي که دلش شکسته باشد گفت: بله. پدر من بازنشسته است ...دو هفته پيش هجده سالم شد و نمي­خواهم ديگر سربارشون باشم.
از ترس ديو خواهش جنسي که حالا داشت تهديد مي کرد که سرش را با غرش بيرون بياورد، دستم را از روي موهايش برداشتم. بلافاصله فهميد و خودش را جمع و جور کرد هر دوخودمان را پس کشيديم.
بعد از اين که چشم هايش را پاک کرد گفت:‌لطفا به کسي نگوييد که من گريه کردم.
گفتم: قول مي دهم. قول شرف بين دوتا دوست. فسون. ما مي توانيم به هم اطمينان کنيم.
لبخندش را ديدم. گفتم: بگذار کيف را بگذارم بماند، مي توانم بعدا بيام پولش را بگيرم.
- اگر دوست داريد کيف را بگذاريد، اما بهتر است که براي پولش برنگرديد. سناي هنيم اصرار خواهد کرد که تقلبي نيست و آخرش پشيمان مي شويد که اصلا چرا اين را گفته ايد.
گفتم:‌پس بگذار با يک چيزي عوضش کنم.

با لحني شبيه دختري مغرور و لج­باز گفت: ديگر نمي توانم اين کار را بکنم.
پيشنهاد کردم: نه واقعا مهم نيست.
قاطعانه گفت: اما براي من مهمه. وقتي سناي هنيم برگردد مغازه پولتون را ازش پس مي کيرم.
جواب دادم: نمي خواهم سناي هنيم بيش تر از اين برات دردسر درست کند.
با لبخند خيلي محوي گفت: نگران نباشيد فکرش را کردم که چطور اين کار را بکنم. به سناي هنيم مي گم که سيبل هنيم دقيقا همين کيف را دارد.
گفتم: فکر خيلي خوبيه. اما چرا من خودم اين را بهش نگم؟
فسون با همدردي گفت: نه نمي خواهد چيزي بهش بگويد. فقط سعي مي کند ازتون اطلاعات خصوصي بيشتر بگيرد، اصلا نمي خواهد ديگر بياييد مغازه. من پول را مي گذارم پيش خاله وصيه.
- نه خواهش مي کنم اين کار را نکن. مادرم حتا بيش تر سروصدا راه مي ندازه.
فسون ابروهايش را بالا داد و پرسيد: پس پول را کجا بگذارم؟
گفتم: توي مجتمع مرحمت. خيابان تسويکيه پلاک ۱۳۱. مادرم آن جا يک آپارتمان دارد. قبل از اين که بروم آمريکا مخفي­گاهم بود. مي رفتم آنجا درس مي خواندم و موسيقي گوش مي دادم. جاي خيلي قشنگيه و پنجره هاش رو به باغچه باز مي­شود. هنوز هم بين ساعت دو تا چهار مي روم آن جا کارهاي اداري عقب افتاده ام را انجام مي دهم.
- حتما. مي توانم پول را بيارم آن جا. آپارتمان شماره چنده؟
زمزمه کردم: چهار.
به سختي سه کلمه بعد را که انگار توي گلويم گير کرده بودندبه زبان آوردم: طبقه دوم. خداحافظ.
قلبم از همه چيز بو برده بود و ديوانه وار مي طپيد. قبل از اين که از مغازه بيرون بدوم قدرتم را جمع کردم و وانمود کردم که هيچ اتفاق غير عادي نيافتاده است و آخرين نگاه را به او انداختم. توي خيابان، در گرماي خارج از فصل بعداز ظهر آوريل که انگار همه پياده­روهاي نيسانتاسي را با رنگ زرد سحرآميزي مشتعل کرده بود، خجالت و گناه با تصويرهاي خوش زيادي درهم آميخت. پاهايم مسير سايه را انتخاب کردند و من را از پيادروهايي سقف دار و از زير سايه­بان هاي مغازه ها هدايت کردند و وقتي توي ويترين مغازه­اي پارچ آب زردي ديدم احساس کردم بايد داخل بروم و آن را بخرم. برخلاف اشيا ديگري که آن­طور بي­دليل مي­خريم، هيچ کس درباره اين پارچ آب که بيست سال روي ميزي بوده که مادرم و پدرم و بعدها مادرم و من پشت آن غذا مي­خورده­ايم حرفي نزده است. هربار که دسته آن را لمس مي کنم آن روزها را به ياد مي آورم؛ وقتي که براي اولين بار بيچارگي را که قرار بود من را به خودم بياورد احساس کردم. مادرم در سکوت شام به من نگاه مي­کند و چشم­هايش نيمي از غم و نيمي از سرزنش پر مي شود.
به خانه که رسيدم مادرم را بوسيدم با اين که خوش حال بود که من را آن­موقع بعد از ظهر مي­بيند اما تعجب کرده بود. گفتم که هوس کرده­ام پارچ آب را بخرم. بعد گفتم :مي­شود کليد آپارتمان مرحمت را به من بدهي. بعضي وقت­ها شرکت آن قدر شلوغ مي­شود که نمي­توانم تمرکز کنم. فکر کردم شايد توي آپارتمان راحت تر بتوانم کار کنم. جوان­تر که بودم آن جا بهتر کار مي کردم.

مادرم گفت: فکر کنم همه جا را يک وجب خاک گرفته.

اما با اين حال يک راست به اتاقش رفت تا کليد ورودي ساختمان و در آپارتمان را که با بندي قرمز به هم وصل شده بودند بياورد.
وقتي کليد را به من مي داد پرسيد: آن گلدان کوتايا با گلهاي قرمز را يادت هست؟ هرچي مي گردم توي خانه پيداش نمي کنم مي­تواني نگاه کني ببيني بردمش آنجا؟ و زياد هم کار نکن... پدرت همه عمرش را کار کرد تا بچه­ها بتوانند از زندگي شان لذت ببرند. تو لياقتش را داري که خوش باشي. سيبل را ببر بيرون و از هواي بهار لذت ببر.
بعد همان طور که کليد را توي دست من فشار مي داد نگاه غريبي به من انداخت و گفت:‌مراقب باش.
بچه که بوديم وقتي که مي خواست از خطرهاي نامنتظره اي که زندگي سرراه­مان داشت برحضرمان دارد آن طور نگاه­مان مي کرد. خطرها و خيانت هايي بسيار جدي­تر از مثلا اين که به اندازه کافي مراقب کليدي نباشيم.
برگرفته از: نيويورکر سپتامبر 2009
مطالب مرتبط:
آدم‌هاي‌ مشهور
بررسي داستان «آدم‌هاي مشهور» اثر اورهان پاموک
مينياتورهاي اورهان پاموک