۱۳۸۸/۰۱/۲۷

پوست مار داستاني از سروش عليزاده

درود
اين داستان را چند سال پيش نوشته بودم و هيچ گاه پيش نيامد كه جايي بچاپانمش ، دوستان شفيق هم مي گفتند نكن كه مي چپانند
اين داستان تقديم به همه كساني مي شود كه رويايي داشتند و دوست عزيزي كه با توجه به فاصله سني و دوري مسافت هميشه چون يك پدر همراهم بوده و است.
Soroush.alizade@Gmail.com
سروش علیزاده
پوست مار


حسين هم مرد، روي همين دست ها. نيلوفر با سر برهنه دور تر ايستاده بود و زل زده بود به چشم های من . گفتم : «زنگ بزن اورژانس بياد!»
دست روي دهان گذاشت و همان طور كه شانه هايش مي لرزيد، بغضش را خورد و پرسيد:«زنده است؟»چند بار سر تكان دادم و نيلوفر دويد سمت تلفن.
اين دست ها چند ماه پيش هم جنازه ديده بودند. با همين دست ها تن سياووش را گذاشتیم توي قبر . دست روي قلب حسين كه گذاشتم ، خاطرات گذشته ، نگاتيو وار پيش چشم هايم رژه رفتند و سوختند، انگاري بگيريشان جلو آفتاب.
حالا ديگر چه فرقي مي كند بگويم همه مان توي دفتر نشريه با هم آشنا شديم و هم دانشگاهی بودیم. من عمران مي خواندم و نيلوفر ادبيات ، حسين الهيات و سياووش گرافيك؛ توي اين اوضاع ديگر توفيري ندارد كي عكس مي گرفت و چه كساني مقاله مي نوشتند و ويراستارمان كه بود. يك خانه سه خوابه اجاره كرده بوديم كه یک حوض هميشه خالي وسطش بود و خودمان سبز بد رنگ ديوارهاي قديمي اتاق هایش را استخوا ني كرده بوديم.
تف گرمای تیرماه توی سرمان می خورد و هر كدام دو سه ترمي داشتيم تا مدرك بگيريم كه مدرك از ما گرفتند و گرفتارمان كردند.
وقتي گفتم : « مي خوام نيلوفر رو بيارم با ما زندگي كنه.»
حسين ذكر الله اكبر را بلند تر و كشيده تر گفت و تند تر از پيش تسبيح زد. سياووش گفت:« ا قلكم باز خوبه زود تر گفتي ما فكر يه جاي ديگه باشيم. اما گوزیدی! می خوای زن بگیری ما بچه هامون رو ببینیم؟!»
و بعد شروع كرد به ور رفتن با واكمن سياهش. انگاري نمي خواست به حرف هايم گوش كند.
گفتم:« لابد فكر كرده ايد مي خوام عقدش كنم؟»
حسين براق نگاهم كرد و بلند شد رفت سمت آشپز خانه. سياووش پنجره را باز كرد، بعد كمي علف ريخت توي پوکه مگنا. من خيره نگاهش مي كردم و او با پا هايش آرام به لبۀ پنجره تقه مي زد. حسين جانمازش را وسط هال پهن كرد و الله اكبر گفت تا نماز مغربش را بخواند. سياووش هم دود را قلاجي داد سمت حسين كه من خنده ام گرفت و گفتم :« به خدا سه تا زنجيري رو بستن به یه گاری»
سياووش گفت:« تو كه ژيگولوي جمعي !»
در حالی که با دست به فلان جایم اشاره می کردم گفتم:
« لانتوری! مي خواي اداي چه گوارا رو در بياري باس كونهِ سيگار برگ بجوي نه آشغال دود كني!»
حسين بلند مي خواند:«سبحان الله !، سبحان الله!، سبحان الله!»
با دست پلك چشم هاي سبز حسين را بستم با انگشت خون دَلِمه بستۀ روي گردنش را پاك كردم.
بين همه ما حسين حلال و حرام سرش مي شد و وضع مالي اش مثل جيب هاي ما گه مرغي نبود. مي دانستم از رابطه من و نيلوفر ناراحت است، اما هميشه كمي پول توي جيبم مي گذاشت.
سياووش مي گفت:«حسين مي گه مي دونم داره به دختره بد مي كنه، اما خوش ندارم ته جيبش خالي باشه.»
نيلوفر اما سر به هوا بود و عاشق پيشه، نه مثل اين روز ها كه بالا می رود و پایین می آید و می گوید :« از سگ پشيمان تر شده م از زندگي با تو !»
هرچه حقوق مي گرفت از دفتر روز نامه می گذاشت روی پولی که پدرش می فرستاد و وسايل آرايش مي خريد و توي كافي شاپ براي اينكه لجم را در بياورد مدام اس ام اس مي زد و براي هر كس و نا كسي چشم و ابرو بالامي داد.
من هم سيگاري آتش مي زدم و توي دلم مي گفتم:«به جهنم!» و چشمكي مي زدم به سياووش كه مي نشست پشت ميز بغلي مان، ته سيگارِ برگش را مي جويد و كاريكاتور ما دو نفر را مي كشيد.
وقتی حسین عرق سرد می کند ، به ياد روزي مي افتم كه سياووش گفته بود :«من از اين خراب شده هر جوري باشه مي زنم بيرون!»
من هم گفته بودم:«خارج كم لاشي داره كه تو مي خواي بري اونجا؟»
حسين هم گفته بود: «تو كه خدمت نرفته ي برادر من !»
سياووش صداي موسيقي را بلند كرد و همان طور كه با سرش هِد مي زد گفت:«سر وقتش يه كيس مناسب پناهندگي و دِ بزن كه رفتي! اون جای لق سربازی رفته هاش!»
گفتم:« لاشي ، افقي بر نگردي!»
سياووش گفت:« نه ژیگولو! از حالا حساب كن ، چهار سال ديگه درست موقعي كه توپ عيد رو بتركونن يه نومه مي رسه دستت و عكس من با يه بنز تپل! که باس اونوقت شیافش کنی تو ما تحتت»
و جملۀ كه مال مردمو داري مي شوري من با «انشا الله » حسين گره خورد ، كمي احساس شرم كردم. نه اينكه بد سياووش را مي خواستم، جانمان در مي رفت براي همديگر، اما انگاري آن روز ها نيرويي بود كه نمي گذاشت آرام بنشينيم، آمده بود شايد همه مان را خاكستر كند.
فكر مي كرديم ديگرمی توانیم هرچه مي خواهيم بگوييم و بنويسيم. موجی بود كه از خردادماه آن سال با بيست ميليون راي بلند شده بود و توی تیر ماه آن سال دیگر پشت سد تنهای تنها مانده بود. اما حالا كه فكر مي كنم انگار همه چی بازی بود یاد جمله اي از مستند هاي« راز بقا» مي ا فتم : «گویی مار ها با پوست انداختن جوان مي شوند!»
نيلوفر مانتو كوتاه مي پوشيد و من هم مجموعه داستان دو سال ما نده پشتِ مجوزم را چاپ كردم. سياووش از اين اوضاع دل خوشي نداشت. اما انگار اين موج بد جوري حسين را زير و رو كرده بود. بيشتر فرو رفته بود توي كتاب هاي غیر درسی اش، شايد روزي پانصد صفحه ورق مي زد . آن روز ها ديگر دفتر هفته نامه هم نمي آمد . بيشتر كتاب هاي ترجمه مي خواند و ناخن هايش را مي جويد.
يك روز كه داشتم گوشي تلفن را تعمير مي كردم رو كردم به حسين كه با دستمالي چشم هايش را بسته بود ،
گفتم :« چته عاشق شدي ؟!»
پوز خندي زد و چيزي نگفت. با خنده گفتم : « داری تناقض های حقیقت با واقعیت رو می شمری؟!»
چشم بندش را برداشت و گفت :« مگه مث تو مرتد و آزاد از هفت دولتم!»
گفتم :«چه ربطی داره، شايد لاييك باشم ولي فكر كنم تيكه آزاد از هفت دولتو واسه سياووش اومدي.»
گفت:«اون بيچاره فقط مي ناله با اين آزادي هاي مدني (!) ديگه به ما پناهندگي نمي دن.»
گفتم: « ما دو سر گویی هستیم ،با آزادی و بی آزادی ، همه جا دیپورتیم»
اولين روزنامه را كه بستند تحصن كرديم توي دانشگاه،دومين روزنامه كه بسته شد، جمع شديم بيرون دانشگاه و شعار داديم. همه مان را بردند كميته انظبا طي و غير از حسين كه اخراج شد ، هر كدام یک ترمی تعليق شديم. اصلا از همان موقع حسین خودش را ول کرد، دود کرد ،دودی اش کردند، دودش کردند ، نمی دانم.
نيلوفر بند كرده بود:«بيا تكليف منو روشن كن.»
گفتم:«توي اين هير و وير؟!»
نيلوفر يك ابرويش را بالا دادو گفت:«چند ساله به من وعده وعيد مي دي و هرروزهم يه گند جديد مي زني ، آخه تو رو چه به سياست!»
گفتم:«اين ها فرع قضيه ست، درسته من و تو با هم دوستيم، ولي من تا با كسي يه چند وقتي زندگي نكنم عقدش نمي كنم.»
انگاری مي خواست دست پيش بگيرد كه گفت:« من وسايلم جمع كرده خونه س ، باشه از امشب مي آم با هات زندگي كنم، تو عرضه شو داري؟»
دود سيگار را حلقه حلقه ول دادم توي طره هايش كه از روسري بيرون ريخته بود.
صداي آمبولانس از دور به گوش مي رسيد كه جنازه حسين را چسباندم به سينه ام.
قبلا هم توي آمبولانسي كه جنازه اي را مي برد نشسته بودم، آن هم از مرز تركيه تا رشت.
با مادرش رفتیم وجسد سياووش را شناسايي كردیم وآوردیمش که توي شهر خودش دفن شود. خبر مرگش را توي زندان به حسين دادم؛ سرش را كوبيد به شيشه بين زنداني و ملاقاتي . از آن روز به بعد حسين ديگر حسين نبود.
بعد تعليقمان هر چه حسين نا اميد بود ، سياووش خنده از دهانش نمي افتاد . صبح ها كه بلند مي شد از خواب ورزش مي كرد، حتي ديگر سيگار نمي كشيد. اما عجيب بود برايم که حسين آن روز ها نماز را هم ترك كرده بود.آخری ها گاهی صندلی می گذاشت کنار گاز آشپزخانه ، ترياك چسبيده به سنجاق را روي اجاق تفت مي داد و با بعضی از رفیق هایش بحث می کرد تو گویی همین فرداست که دنیا را زیر و رو کند.
می گفتم:«اين چه بساطيه حسين؟ تو که داری می زنی به سیم آخر ، این لش و لوش ها کی ان؟»
فقط نگاهي از گوشه چشم به من انداخت و پوزخندي زد.
وقتي سياووش قاچاقي رفت با هيچ كدام مان خداحافظي نكرد ؛ بي خبر تر از شفق صبح رفت. آن اواخر شده بود جانشين سردبير و اكثر مقاله ها را خودش پاراف مي كرد و مي فرستاد براي چاپ. يك باري هم با رادیویی مصاحبه كرد، روز قبل از رفتنش كاريكاتور يك بنده خدايي را كشيد و با امضاي خودش زير كاريكاتور را براي چاپ پاراف كرد ، سر دبير مان هم خبر نداشت. تا مدير مسوولمان هفته نامه را از سطح شهر جمع كند ، دست به دست چرخيده بود.
فردايش هم نشريه را توقيف كرده بودند. روز توقيف فهميدم كيسِ مناسب (!) يعني چه.
من فهميدم ، نيلوفر فهميد، حسين هم كه سيگار با آتش سيگار روشن مي كرد و هر روز مي رفت دانشگاه التماس هم فهميد؛ بعد كه نااميد مي آمد خانه ،آنقدر نشئه مي كرد تا سرش بيفتد روي زانو هايش. خمار كه مي شد تسبيح دور انگشت مي چرخاند و مي گفت:«لعنت به هرچي نسناسه!» حالا اين نسناس كه بود تا امروز هم برايم بي جواب مانده است.
دو روزي حسين پيدايش نبود و من كه تازه تعليقم تمام شده بود رفتم دانشگاه ، شنيدم يكي توي حياط دانشگاه بلند بلند خدا را صدا مي كند. ريختيم از كلاس ها بيرون . ديديم حسين نمي دانم چطور خودش را رسانده به بام دانشگاه و داد مي زند و گاهي به روساي دانشگاه فحش مي دهد و تهدید می کند که خودش را می اندازد پایین.
حسين را كه گرفتند من بغض كردم و نشستم توي خانه . شايد به تلافي سياووش ، عكس حسين را چاپ كردند با تيتر درشتِ : «اغتشاش در دانشگاه.» روز نامه را پهن كرده بودم وسط هال ، به عكس حسين نگاه مي كردم و گاهي بادستمالي مفم را مي گرفتم كه زنگ در را زدند. در را كه باز كردم نيلوفر آمد داخل خانه ، روي مبل نشسته ننشسته مانتويش را در آورد و موهايش را باز كرد. بعد از پنج دقيقه زنگ در را زدند . كاش باز نمي كردم ، چند مامور ريختند داخل خانه و تا بپرسم :«حكم ورود داريد ؟» نشسته بودم كنار نيلوفر توي راهرو دادگاه. قاضي رو به ما كرد و گفت : «باس عقد کنید.»
پدر نيلو فر كه آمد عقد كرديم . بعد ها فهميدم هيچ قاضي اي نمي تواند بدون رضايت دو طرف كسي را به زور عقد كندو تازه اگر مي فهميدم نه حال و حوصله شلاق خوردن داشتم و نه مثل سياووش عشقِ پيدا كردن كيس مناسب . وضع مالی پدر نیلوفر هم بد نبود.
حسين كه آزاد شد يك راست آمد خانه ما ، گيج تر و لاغر تر از روزي كه خبر مرگ سياووش را شنيده بود. ديگر خماري ونشئگي اش را نمي شد فهميد. خواب كه مي رفت دست و پا هايش را توي شكمش مچاله مي كرد و خمار می شد و در روز تا سه بار هم استكاني آب جوش بر مي داشت و مي رفت توي دستشويي و نيم ساعتي بيرون نمي آمد. به هر كجا تزريق مي كرد باد مي كرد و سياه مي شد . مي دانستم نمي تواند رگ سالم پيدا كند . خودش گفته بود « رگ كه قهر كنه هرچي خرج كردي حرومش مي كنه زير جلد.»
گفته بودم «تو كه اين كاره نبودي حسين ! »
گفته بود: « اين كاره مان كرده ند ، سو غات حبسه ديگه!»
آمبولانس كه رسيد جلو در خانه ، آرام سر حسين را گذاشتم روي زمين و و رفتم سمت در ...
تحریر اول: ؟؟؟
بازنویسی: 13/ 1/1388

سروش عليزاده

۱۰ نظر:

Unknown گفت...

درود
خوشحال مي شوم اگر بتوانيم بحث خوبي را در اين پست شروع كنيم. منتظر نقد ها و يا نظرات و بحث هاي شما هستم.

امير جلال الدين صدر گفت...

سلام برادر سروش
داستان شما را خواندم.. چندين بار هم خواندم..
نگاه شما به جريان شناسي ايران و موج هاي ايجاد شده در زمان دولت به اصطلاح اصلاحات همان طور است كه انان شما را تربيت كرده اند و همين نوع انتظار از نسل به جاي مانده از دولت كريمه ي آقاي خاتمي بايد داشت..پوچ گرايي و بن بست حتي در مقيد ترين كاركتر داستان هم سرانجامي بود كه به راستي بايد از خود شما ها كه موجي اينچنين ايجاد كرده و همه را در سراب آزادي غرق كرده ايد داشت..واين يعني سردر گمي در وقايع سياسي و اجتماعي كه مسلما همان روباه مكار اصلاحات شما را به دام انداخت واين شد سرنوشتتان..گفتيد حرفي ميزنم از سياست و مسايل مختلف جامعه تا نگويند سيب زميني ...
دوست عزيزم..
ادمي سيب زميني باشد بهتر است تا الت دست اصلاح طلب باشد ..آرزو مي كنم به دنبال دفاع از جرياني كه دوباره خود را در پشت چهره هاي انقلابي و دلسوز علم كرده است و به ملت فهيم ايران كه 4 سال پيش تو دهني بزرگي به آنان زد نروي كه ه يقين مار گزيده بايد بترسد از ريسمان سياه و سپيد حتي ...

khoshhal گفت...

اقامام بلاخره تونستیم افتخار ورود به روایت پارسی رو بدست بیاریم. 54789564125654 سعی کردم تا تونستم اجازه ی ورود بگیرم. دفعه ی قبل که هرکاری کردم تا بتونم تبریک بگم خدمتتون, نشد که نشد. این مدت که نبودید جاتون بین ما سبز بود. شروع به کار مجددتون رو تبریک می گم. امیدوارم حضورتون تداوم داشته باشه.

khoshhal گفت...

ما رو یاد خاطراتمون انداختی اقای علیزاده..
وقایع دانشگاه..
روزهای مزخرف و شعارهای مزخرف تر از اون..بزار چند خط برای روایت پارسی بنویسم تا یکی از خنده دار ترین بهانه های تعلیق رو یادگاری داشته باشین..برداشت از این نوشته ها هم به خوده خواننده مربوطه.

...........

...........

تو چرا می خندی؟

..........

فکر کن هیچ وقت قلم و کاغذی اختراع نشده بود و هرگز قرار نبود که تو فرصت نوشتن داشته باشی. فکر کن دانشگاه تهرانی وجود نداشت که تو را مجذوب تکاپوهای زیر پوستی اش کند. مرده شور این "شیمی" را ببرد که مثل یک داغ روی دلت ماند و ما را اسیر تو و افکارت کرد. حالا هم باید همش نگرانت باشیم که مبادا مثل سحر از طبقه ی چهارم ساختمان پرت شوی و کمپلت چهار ماه تمام در گچ باشی شاید هم بمیری حتی! مثل ان کارگر بخت برگشته ای که چند هفته ی پیش مغزش جلوی پایت پخش زمین شد. خوب تو هم مثل ادم خانه ات را بساز. سر جدت دست بردار از کاغذ قلم دانشگاه شیمی فلسفه موسیقی شریعتی عمران صلاحی جلال ال احمد ماهی کوچولوی سیاه....

اخر به تو چه که تابلوی کارخانه ی شناورسازی در منطقه ی ازاد تجاری انزلی نصب است خود کارخانه در کرمان راه افتاده است در کویر قایق می سازند بارتریلی می کنند و به انزلی می فرستند تا به اب انداخته شود!

...........

...........

می شود ان لبخند حرص درار را از روی صورتت برداری؟

...........

اصلا" به من چه! حقت است. بمیر به جهنم.

------------------------

به امید روزهای خوب..

بامداداميد گفت...

خيلي وقت بود با خواندن مطلبي اشك توي چشم هايم ننشسته بود
متاسفم براي وبلاگ قبلي اتان هم چه خوب كه بلاگفا جديدا امكان ذخيره و تهيه نسخه پشتيبان را فراهم كرده
براي قايم باشك
بازي گرگم به هوا
تو كوچه ها
با رفقا
بي ترس،
دور از چشم پدر
دلم تنگ شده است
براي آزادي

ایوب بهرام گفت...

با سلام وخسته نباشید.
اول ممنونم که به وبلاگ بنده سر زدی دوم با افتخار شمارو لینک کردم.
داستانتو خوندم.قلم گروی داری خیلی خوب می نویسی.بدون تعارف میگم .تو داستانا یی که خوندم با معیار های داستانی آشنا تر بود.
ممنونم که دعوت کردی.زیاد تو فکرش نباش درست می شه .
کار جدید داشتی خبرم کن.

بامداداميد گفت...

براي قايم باشك
بازي گرگم به هوا
تو كوچه ها
با رفقا
دلم تنگ شده است
براي آزادي

Unknown گفت...

درود
سپاس از دوستان عزیزم که محبت کردید و مرا شرمنده ساختید.
مخصوصا خانم خوشحال که همیشه من را امید وار به نوشتن می کنند. مطمئن باشید شاید خودم خودم را سانسور کنم اما نظرات شما تحت هیچ عنوان سانسور نخواهد شد.
در ضمن آقای امیر جلال الدین صدر
بنده برادر شما نیستم. هیچ وقت هم نه از توبره اصلاحات خورده ام و نه از توبره اصولگرایان. آن پشه هم تویی ما هیچ نیستیم.

فرزين كارگر گفت...

درود
سروش عزيز داستان خيلي زيبائي بود لذت بردم
پايدار باشي

علی گلرخ گفت...

سلام سروش عزیز موفق باشی