۱۳۸۸/۰۲/۰۷

برجك / يك داستان از سروش عليزاده


درود بر مهر بان ياران

داستان برجك داستاني است كه برايم خيلي خاطره دارد. حالا چه در جاهاي مختلف و يا با افراد مختلف. خوشبختانه هميشه هم با اين داستان خنديده ام و هيچ وقت نقش بدي توي ذهنم نمانده از اين داستان. دوستان محبت داشته اند و آن را در آخرين شماره مجله عصرپنجشنبه كه نمي دانم اكنون توقيف است و يا نه چاپانده بودند. سايت ماندگار هم مثل هميشه محبت داشته و بعضي دوستان ديگر.

در همين جا به آقاي مندني پور و كشاورز و آقاي شبان كه اسم من را بلد نبود و پيغام فرستاده بود كه به آن آقاي برجك بگوييد كه ...
اين داستان ارديبهشت هشتاد و پنج نوشته شده ...


Soroush.alizade@gmail.com
بُِرجک
داد زده بود:
ـبرسید ! بالای برجک یخ زده!
همهمه افتادَ بین سربازها . حتما رنگم پریده بود.
سرهنگ در حا لی که با انگشتانش ته ریشش را می خاراند گفت:
ـ به جهنم!
رفتم اسلحه خانه ژ- سه تحویل بگیرم، گروهبان اسلحه خانه چای می خورد و دهانش را صدا می دا د.درحالی که سعی می کردم کله ام را عقب بگیرم تا بوی گند عرقش به دماغم نخورد،اسلحه را ا ز دستش گرفتم.
گفت:
ستوان دوی نگهبان، نوبره ! یخ نکنی ، یه بار نری پیش نگهبان دیشبی؟! پریموس بدم ببری بالا؟
گفتم:
ـ خفه شو،سیگار نمی تونم اون بالا بکشم، تو می گی پریموس ببر بالا؟!
سیگار مگنا را گیراند و گفت:
اون بالا یخ می زنی، اسلحه خونه من که گرمه!
گفتم:
ـ واق واق نکن، اون دندونا تو مسواک بزن، یه من کثافت نشسته روش!
راست می گفت، اینجا هر زمستان همین خبر است، دوـ سه تایی یخ می زنند. گاهی اوقات سربازهای همشهری را می آوردم خانه ،گپ می زدیم و من ا ز دانشگاه می گفتم و آنها از پادگان می گفتند.
دانشجو بودن در زنجان با سربازیش چندان توفیری ندارد. توی پادگان افسرها مرا قب هستند و در خانه دانشجویی همسایه ها . کل شهر آجری تیره
ا ست ؛ رنگ کوههایش. رنگ لباس سربازها اما کمی روشن تر است. می آمدند خانه ي ما و برایم ا ز وضعیت پادگان می گفتند، از ساچمه پلو، دنگ زنی همشهری ها ، بازداشت گاه، ترس نگهبانی بالای برجک وخیلی چیز ها.
آن روزها می گفتم:
ـ ها ها، پسرا، این پادگان شما که عین دانشگاه خودمونه!
یک روزیکی از آن سربازها که کلاهش را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود آمد و گفت:
ـ حسین یخ زد.
پرسیدم:
ـ کجا؟!
گفت:
ـ بالای برجک، توی سوز دیشب. دستهایش از سرما چسبیده بودند به اسلحه، وقتی اسلحه رو می بردند زخم دستهای حسین ماسیده بود.
گفتم:
ـ دروغ که نمی گی؟ به الهام هم گفته ی؟
سرش را پایین انداخت و رفت.
حسین همکلاسی ام بود، یعنی فقط با هم دو واحد معارف داشتیم.
دو سا لی از من بزرگ تر بود. دست می گذاشتی روی شانه اش، می ترسیدی؛ شانه پهن بود و گردن کلفت؛ کشتی می گرفت توی تیم دانشگاه. دست به جیبش هم خوب بود، این را همه در دانشگاه می دانستند. حسین عاشق یکی از دخترهای پرستاری شده بود با آن صورتی که پهن و بزرگ بود ،آبله رو عین پنیرهای سوراخ دار فرانسوی و مو های قرمزی که همیشه کوتاه نگه می داشت . دست دخترک را می گرفت و در دانشگاه می چرخید.
حسين چه رشته اي مي خواند؟ حالا چه فرقی دارد، فرض کن مدیریت، درسش را که تمام نکرد؛ سر الهام به پر و پای همه می پیچید. طاقت نداشت کسی نگاهش کند.به هیچ کس باج نمی داد.حتی با حراست هم مشکل پیدا کرد تا اینکه یک روز برای دو نفر چاقو کشید و بهانه داد و اخراج شد.
حسین با آن قد کوتاه و چشمهای وق زده اش عاشق شده بود. الهام دو وجبی از
ا و بلند تر بود، هم قد خودم نه. یک هوا کوتاهتر، چشم سبز و بور بود.
قدیم ها می گفتم:
ـ حسین، از دختر بور بدم می آ د، دختر باید مو مشکی باشه.
نه، دروغ می گفتم ، له له می زدم ، این یکی که چشمش هم زیبا بود ؛ خنده که می کرد لپش گل بهی می شد ، بس که سفید بود.
حسین از حرفهای من لجش می گرفت و می گفت:
ـ خوشحالم شاختو از این یکی کشیده ی !
کور خوانده بود، می دانستم سا ل دیگر درسش تمام می شود و برمی گردد رشت، بعد هم می رود خدمت و یادش می رود الها می بود و زنجانی بود و عشق و عاشقی ای، من می ماندم و این شهر لعنتی.
الهام هم مرا دوست داشت، این را ا ز یکی از داستانهایش فهمیده بودم، گوش کن ، اینطور نوشته بود:
« دختر تهرانی بود ، عاشقِِِ دوستِ نامزدش شده بود، عاشق قد بلندش، موهای بلند و بورش. داستان هایی که می نوشت و چشمهایی که جای زبانش می چرخید، اما پولهای نامزدش را هم دوست داشت. مانده بود چه بکند، هر دو را می خواست. سر آخر دنبال عشقش رفت و ...»
داده بود فقط من بخوانم، بعدش هم گفته بود:
ـ کی گفته راوی با نویسنده فرق داره؟ توی داستان من که فرق نداره.
گفته بودم:
ـ بازاری نوشته ای خانم ! سر تا پا کلیشه. راستی از کی داستان نویس شده ی؟
ـ از وقتی که داستان اون سه تا زنو که داخل قا ب بودن برامون خوندی.
بعد هم چشمکی زده بو د که مرا برد توی عالم رویا.
بعدها گفت:
ـ کیف می کردم حسین رو بزارم سر کار.
گفتم:
ـ من رو هم می زاری سر کا ر؟
می گفت:
ـ اختیار دارین قربان!
حسین اخراج که شد، پای رفتن نداشت. چند روزی در دانشگاه
می پلکید، بعد هم رفت. من هم با بچه های کلاسمان رفتم برای واحد نقشه کشی ابهر، دو سه روزی ماندگار شده بودیم تا برای یک واحد درسی بیست هکتار نقشه برداری کنیم. وقتی بر گشتيم سر تا پا خاکی بوديم، کوله پشتی ام هم خاکی شده بود. بچه ها گفتند: برویم کاروانسرا سنگی دیزی بخوریم.
گفتم:
ـ با این خاک و خل؟!
چپ چپ نگاهم کردند، شانه بالا اندا ختم .
توی خیابان خیام قدم می زدیم به سمت سفره خانه. الهام را دیدم، کوله پشتی اش را از خودش آویزان کرده بود. فرصت خوبی بود، صدایش کردم.
نشنید یا که نگاهم نکرد ، هیچ وقت از او نپرسیدم.
دیگر رسیده بودیم جلو سفره خانه، رو به روی سفره خانه قطاری سوت کشید. رفتیم داخل. صدای موسیقی می آمد. قطار دو باره سوت کشید. عاشیق آورده بودند، ساز می زد، سه تار بود یا تار بود، رفیق کچلش هم دف می زد یا تنبک، یادم نیست.
الهام نشست پشت یکی ا ز میزها و سیگاری آتش زد، ما هم گله ای رفتیم داخل.
الهام دود سیگار را بیرون داد و سرفه کرد،پیر مردی نگاهش کرد و سرجنباند.
من رفتم طرف الهام، دوستانم رفتند سمت حوض، آب حوض زلال بود و پرا ز قزل آلا. چشمهای الهام خندیدند. دستهایشان را کردند توی حوض تا ماهی ها را بگیرند. آب حوض لب پَر زد روی شلوار هایشان، عین وقتی که نشسته بودم با الهام قلیان می کشیدم که گفت:
ـ حسین آموزشی افتاد زنجا ن.
فوت کرد م در لوله قلیان، آب قلیان لب پر زد مثل حوض، ریخت روی شلوارم. رفیق هایم می خواستند با دست ماهی بگیرند، قزل آلاها از دستهاشان سر می خوردند.
آموزشی اش تمام شد؛ گفتیم: تقسیم که شد می رود پی کارش، دیدیم نرفت . الهام می گفت پارتی انداخته بماند زنجان. هفته ای سه شب نگهبان بود و بقیه روزها تا ساعت دو پا دگان می ماند و بعد هم آوار می شد در خانه من.
می گفت:
ـ پسر، شاید یه روز سر بازی من تموم بشه،اما درس این دختره تموم نمی شه!
تازه ا لهام ترم چهارم بود که حسین با لای بر جک یخ زد . وقتی گفتند چه بر سر حسین آمد صورت چهار گوشش اخم کرد؛ با چشمهایی که زیرش پف داشت، اما یک روزهم آرایشش را پاک نکرد. یک قطره هم اشک نریخت، حرفی هم نزد، با هیچ کس. حتی با مادر حسین. دیگر چشمهایش به هر سو نمی چرخید. امروز هم نمی چرخد، فقط ایستاد و نگاه کرد.
پدر و مادر حسین آمدند جنا زه ا ش را بر دند رشت.
مادرش می گفت : « پسرم شهید شد.»
روز دفنش باران شر شر می بارید، خاک نبود یک مشت بریزند رویش ، گِل شده بود بس که جمعیت زیاد بود. مادرش خودش را می زد و می گفت:
ـ قربان لب تشنه حسین ، سیرا ب شو پسرم!
نا راحت بودم، آن روز گریه کردم. دوماه بعد، عادت به نبودنش. من ماندم و الهام، ا وایل برایم ناز کرد، بعدها موم شد توی دست هایم ، همه دخترها موم می شوند، آ دمش را پیدا کنند. دیگر هیچ چیز مهم نیست برایشان. این را حسین قدیمها برایم گفته بود.
درسم که تمام شد ، الهام هنوز دانشجو بود . پیله کرد« طاقت دوری ا ت را ندارم»
رفتیم خواستگاری، پدرش گفت:
ـ خدمت نرفتی ؟ به سر باز فراری زن نمی دیم!
مادرش گفت:
ـ برو نظام وظیفه خودتو معرفی کن!
رفتم برگه ي اعزام گرفتم ،پدرش گفت:
ـ به سر باز هم زن نمی دیم!
آموزشی ام لوشان بود، روزها بشین پاشو می کردیم و شب ها با دمپایی عقرب هایی را که کشته بودیم توی شیشه الکل می انداختیم. وقت تقسیم که شد دل توی دلم نبود؛ نامم را خواندند، افتادم تیپ زرهی زنجان؛ آمدم خودم را به پادگان معرفی کردم.
آمده بودم پادگان، اواخر پاییز بود. شدم منشی دفتر سرهنگ. غیبت سربازها را ا ز پرونده شان در می آوردم و پول می گرفتم.
از دو به بعد با الهام در خیا بانها سرگردان بودم.
یک روز دژبانها آمدند با ز داشتم کردند. دو هفته ای گرفتار بودم، بعد هفته ای سه شب نگهبانی بالای برجک برای تنبیه ؛ لطف سرهنگ بود که نرفتم دادگاه نظامی. پای خودش هم گیر می افتاد اگر می رفتم دادگاه . سهل انگاری او بود.
آن شب نوبت پست من بود . بایست می رفتم بالای برجک . روزقبل هم دو متر برف آمده و یکی از سربازها یخ زده بود. حالا نوبت من است که ستاره ها را تا صبح از توی برجک بشمارم. سربازها می گویند: «هر کس یخ می زند خبرش را سر گروهبان می آورد» ، سرهنگ می گوید:
«به جهنم!»
پاس بخش صدایم کرد. ژ- سه را گذاشتم روی دوشم. سرباز اسلحه خانه زیر چشمی مرا می پایید. انگار میِّتی جلوش راه می رفت، ناس گذاشت زیر زبانش . چشم هایش قرمز شده بود.
رسیدم به پایه برجک . صدای زوزه باد در گوشم می پیچید . از پله های برجک یکی یکی، آرام آرام بالا رفتم، صدای الهام را می شنیدم:
ـ نرو با لای برجک، یخ می زنی!
سرم را بر گرداندم. نگاه کردم به پشت سرم. کسی نبود، صدای پوتینم بود، روی میله ي یخ زده نردبان برجک.
خیا ل برم داشته بود. صدایش هنوزهم می آید، از توی سرم،از نگاه تو.
می شنوم صدایم می کند:
ـ یخ می زنی ، نرو بالا!
رسیدم به پله های آخر. صدایش قطع نمی شد. پا تند کردم، ژ- سه سنگین بود. خزیدم توی برجک. سوز سرما مچاله ام کرد. پاهایم می لرزیدند، عین دندانهایم. بادسردی پیچید توی یقه ام و تا نافم یخ زد، دست سردی را روی گردنم حس کردم ،پشتم تیر کشید.
بر گشتم. حسین رخ به رخ، زل زده بود به چشمهایم. چه صداهایی با باد می پیچید توی گوش هایم:
ـ سر هنگ گفت:
ـ به جهنم!
مادرحسین گفت:
ـ پسرم شهید شد.
قزل آلا ها سر می خورند از دستی که بیست هکتار نقشه کشیده!
چقدر موهای این دختر بور است ، ،من از دختر بور بدم می آ ید!
حسین زل زده بود به چشمهایم و دستهایم می لرزیدند، چشمهایش عین چشمهای جغد دو دو می زد. گلنگدن کشیدم و گفتم:
ـ برو حسین، به خدا می زنم ها!
نمی رفت. سوت می زد، توی گوشهایم سوت می زد. شلیک کردم ، اسلحه ام شعله پوش داشت، گرمای اسلحه را حس کردم. خون گرم از پایم فواره زد. سر بازها رسیدند بالای سرم،سرهنگ هم آمده بود.
می شنیدم با یکدیگر حرف می زدند.
سر گروهبان گفت:
ـ تیر زد به پاهاش که نگهبانی نده!
سر هنگ ته ریشش را خاراند و گفت:
ـ به جهنم !
سروش عليزاده

۱۳۸۸/۰۱/۲۷

پوست مار داستاني از سروش عليزاده

درود
اين داستان را چند سال پيش نوشته بودم و هيچ گاه پيش نيامد كه جايي بچاپانمش ، دوستان شفيق هم مي گفتند نكن كه مي چپانند
اين داستان تقديم به همه كساني مي شود كه رويايي داشتند و دوست عزيزي كه با توجه به فاصله سني و دوري مسافت هميشه چون يك پدر همراهم بوده و است.
Soroush.alizade@Gmail.com
سروش علیزاده
پوست مار


حسين هم مرد، روي همين دست ها. نيلوفر با سر برهنه دور تر ايستاده بود و زل زده بود به چشم های من . گفتم : «زنگ بزن اورژانس بياد!»
دست روي دهان گذاشت و همان طور كه شانه هايش مي لرزيد، بغضش را خورد و پرسيد:«زنده است؟»چند بار سر تكان دادم و نيلوفر دويد سمت تلفن.
اين دست ها چند ماه پيش هم جنازه ديده بودند. با همين دست ها تن سياووش را گذاشتیم توي قبر . دست روي قلب حسين كه گذاشتم ، خاطرات گذشته ، نگاتيو وار پيش چشم هايم رژه رفتند و سوختند، انگاري بگيريشان جلو آفتاب.
حالا ديگر چه فرقي مي كند بگويم همه مان توي دفتر نشريه با هم آشنا شديم و هم دانشگاهی بودیم. من عمران مي خواندم و نيلوفر ادبيات ، حسين الهيات و سياووش گرافيك؛ توي اين اوضاع ديگر توفيري ندارد كي عكس مي گرفت و چه كساني مقاله مي نوشتند و ويراستارمان كه بود. يك خانه سه خوابه اجاره كرده بوديم كه یک حوض هميشه خالي وسطش بود و خودمان سبز بد رنگ ديوارهاي قديمي اتاق هایش را استخوا ني كرده بوديم.
تف گرمای تیرماه توی سرمان می خورد و هر كدام دو سه ترمي داشتيم تا مدرك بگيريم كه مدرك از ما گرفتند و گرفتارمان كردند.
وقتي گفتم : « مي خوام نيلوفر رو بيارم با ما زندگي كنه.»
حسين ذكر الله اكبر را بلند تر و كشيده تر گفت و تند تر از پيش تسبيح زد. سياووش گفت:« ا قلكم باز خوبه زود تر گفتي ما فكر يه جاي ديگه باشيم. اما گوزیدی! می خوای زن بگیری ما بچه هامون رو ببینیم؟!»
و بعد شروع كرد به ور رفتن با واكمن سياهش. انگاري نمي خواست به حرف هايم گوش كند.
گفتم:« لابد فكر كرده ايد مي خوام عقدش كنم؟»
حسين براق نگاهم كرد و بلند شد رفت سمت آشپز خانه. سياووش پنجره را باز كرد، بعد كمي علف ريخت توي پوکه مگنا. من خيره نگاهش مي كردم و او با پا هايش آرام به لبۀ پنجره تقه مي زد. حسين جانمازش را وسط هال پهن كرد و الله اكبر گفت تا نماز مغربش را بخواند. سياووش هم دود را قلاجي داد سمت حسين كه من خنده ام گرفت و گفتم :« به خدا سه تا زنجيري رو بستن به یه گاری»
سياووش گفت:« تو كه ژيگولوي جمعي !»
در حالی که با دست به فلان جایم اشاره می کردم گفتم:
« لانتوری! مي خواي اداي چه گوارا رو در بياري باس كونهِ سيگار برگ بجوي نه آشغال دود كني!»
حسين بلند مي خواند:«سبحان الله !، سبحان الله!، سبحان الله!»
با دست پلك چشم هاي سبز حسين را بستم با انگشت خون دَلِمه بستۀ روي گردنش را پاك كردم.
بين همه ما حسين حلال و حرام سرش مي شد و وضع مالي اش مثل جيب هاي ما گه مرغي نبود. مي دانستم از رابطه من و نيلوفر ناراحت است، اما هميشه كمي پول توي جيبم مي گذاشت.
سياووش مي گفت:«حسين مي گه مي دونم داره به دختره بد مي كنه، اما خوش ندارم ته جيبش خالي باشه.»
نيلوفر اما سر به هوا بود و عاشق پيشه، نه مثل اين روز ها كه بالا می رود و پایین می آید و می گوید :« از سگ پشيمان تر شده م از زندگي با تو !»
هرچه حقوق مي گرفت از دفتر روز نامه می گذاشت روی پولی که پدرش می فرستاد و وسايل آرايش مي خريد و توي كافي شاپ براي اينكه لجم را در بياورد مدام اس ام اس مي زد و براي هر كس و نا كسي چشم و ابرو بالامي داد.
من هم سيگاري آتش مي زدم و توي دلم مي گفتم:«به جهنم!» و چشمكي مي زدم به سياووش كه مي نشست پشت ميز بغلي مان، ته سيگارِ برگش را مي جويد و كاريكاتور ما دو نفر را مي كشيد.
وقتی حسین عرق سرد می کند ، به ياد روزي مي افتم كه سياووش گفته بود :«من از اين خراب شده هر جوري باشه مي زنم بيرون!»
من هم گفته بودم:«خارج كم لاشي داره كه تو مي خواي بري اونجا؟»
حسين هم گفته بود: «تو كه خدمت نرفته ي برادر من !»
سياووش صداي موسيقي را بلند كرد و همان طور كه با سرش هِد مي زد گفت:«سر وقتش يه كيس مناسب پناهندگي و دِ بزن كه رفتي! اون جای لق سربازی رفته هاش!»
گفتم:« لاشي ، افقي بر نگردي!»
سياووش گفت:« نه ژیگولو! از حالا حساب كن ، چهار سال ديگه درست موقعي كه توپ عيد رو بتركونن يه نومه مي رسه دستت و عكس من با يه بنز تپل! که باس اونوقت شیافش کنی تو ما تحتت»
و جملۀ كه مال مردمو داري مي شوري من با «انشا الله » حسين گره خورد ، كمي احساس شرم كردم. نه اينكه بد سياووش را مي خواستم، جانمان در مي رفت براي همديگر، اما انگاري آن روز ها نيرويي بود كه نمي گذاشت آرام بنشينيم، آمده بود شايد همه مان را خاكستر كند.
فكر مي كرديم ديگرمی توانیم هرچه مي خواهيم بگوييم و بنويسيم. موجی بود كه از خردادماه آن سال با بيست ميليون راي بلند شده بود و توی تیر ماه آن سال دیگر پشت سد تنهای تنها مانده بود. اما حالا كه فكر مي كنم انگار همه چی بازی بود یاد جمله اي از مستند هاي« راز بقا» مي ا فتم : «گویی مار ها با پوست انداختن جوان مي شوند!»
نيلوفر مانتو كوتاه مي پوشيد و من هم مجموعه داستان دو سال ما نده پشتِ مجوزم را چاپ كردم. سياووش از اين اوضاع دل خوشي نداشت. اما انگار اين موج بد جوري حسين را زير و رو كرده بود. بيشتر فرو رفته بود توي كتاب هاي غیر درسی اش، شايد روزي پانصد صفحه ورق مي زد . آن روز ها ديگر دفتر هفته نامه هم نمي آمد . بيشتر كتاب هاي ترجمه مي خواند و ناخن هايش را مي جويد.
يك روز كه داشتم گوشي تلفن را تعمير مي كردم رو كردم به حسين كه با دستمالي چشم هايش را بسته بود ،
گفتم :« چته عاشق شدي ؟!»
پوز خندي زد و چيزي نگفت. با خنده گفتم : « داری تناقض های حقیقت با واقعیت رو می شمری؟!»
چشم بندش را برداشت و گفت :« مگه مث تو مرتد و آزاد از هفت دولتم!»
گفتم :«چه ربطی داره، شايد لاييك باشم ولي فكر كنم تيكه آزاد از هفت دولتو واسه سياووش اومدي.»
گفت:«اون بيچاره فقط مي ناله با اين آزادي هاي مدني (!) ديگه به ما پناهندگي نمي دن.»
گفتم: « ما دو سر گویی هستیم ،با آزادی و بی آزادی ، همه جا دیپورتیم»
اولين روزنامه را كه بستند تحصن كرديم توي دانشگاه،دومين روزنامه كه بسته شد، جمع شديم بيرون دانشگاه و شعار داديم. همه مان را بردند كميته انظبا طي و غير از حسين كه اخراج شد ، هر كدام یک ترمی تعليق شديم. اصلا از همان موقع حسین خودش را ول کرد، دود کرد ،دودی اش کردند، دودش کردند ، نمی دانم.
نيلوفر بند كرده بود:«بيا تكليف منو روشن كن.»
گفتم:«توي اين هير و وير؟!»
نيلوفر يك ابرويش را بالا دادو گفت:«چند ساله به من وعده وعيد مي دي و هرروزهم يه گند جديد مي زني ، آخه تو رو چه به سياست!»
گفتم:«اين ها فرع قضيه ست، درسته من و تو با هم دوستيم، ولي من تا با كسي يه چند وقتي زندگي نكنم عقدش نمي كنم.»
انگاری مي خواست دست پيش بگيرد كه گفت:« من وسايلم جمع كرده خونه س ، باشه از امشب مي آم با هات زندگي كنم، تو عرضه شو داري؟»
دود سيگار را حلقه حلقه ول دادم توي طره هايش كه از روسري بيرون ريخته بود.
صداي آمبولانس از دور به گوش مي رسيد كه جنازه حسين را چسباندم به سينه ام.
قبلا هم توي آمبولانسي كه جنازه اي را مي برد نشسته بودم، آن هم از مرز تركيه تا رشت.
با مادرش رفتیم وجسد سياووش را شناسايي كردیم وآوردیمش که توي شهر خودش دفن شود. خبر مرگش را توي زندان به حسين دادم؛ سرش را كوبيد به شيشه بين زنداني و ملاقاتي . از آن روز به بعد حسين ديگر حسين نبود.
بعد تعليقمان هر چه حسين نا اميد بود ، سياووش خنده از دهانش نمي افتاد . صبح ها كه بلند مي شد از خواب ورزش مي كرد، حتي ديگر سيگار نمي كشيد. اما عجيب بود برايم که حسين آن روز ها نماز را هم ترك كرده بود.آخری ها گاهی صندلی می گذاشت کنار گاز آشپزخانه ، ترياك چسبيده به سنجاق را روي اجاق تفت مي داد و با بعضی از رفیق هایش بحث می کرد تو گویی همین فرداست که دنیا را زیر و رو کند.
می گفتم:«اين چه بساطيه حسين؟ تو که داری می زنی به سیم آخر ، این لش و لوش ها کی ان؟»
فقط نگاهي از گوشه چشم به من انداخت و پوزخندي زد.
وقتي سياووش قاچاقي رفت با هيچ كدام مان خداحافظي نكرد ؛ بي خبر تر از شفق صبح رفت. آن اواخر شده بود جانشين سردبير و اكثر مقاله ها را خودش پاراف مي كرد و مي فرستاد براي چاپ. يك باري هم با رادیویی مصاحبه كرد، روز قبل از رفتنش كاريكاتور يك بنده خدايي را كشيد و با امضاي خودش زير كاريكاتور را براي چاپ پاراف كرد ، سر دبير مان هم خبر نداشت. تا مدير مسوولمان هفته نامه را از سطح شهر جمع كند ، دست به دست چرخيده بود.
فردايش هم نشريه را توقيف كرده بودند. روز توقيف فهميدم كيسِ مناسب (!) يعني چه.
من فهميدم ، نيلوفر فهميد، حسين هم كه سيگار با آتش سيگار روشن مي كرد و هر روز مي رفت دانشگاه التماس هم فهميد؛ بعد كه نااميد مي آمد خانه ،آنقدر نشئه مي كرد تا سرش بيفتد روي زانو هايش. خمار كه مي شد تسبيح دور انگشت مي چرخاند و مي گفت:«لعنت به هرچي نسناسه!» حالا اين نسناس كه بود تا امروز هم برايم بي جواب مانده است.
دو روزي حسين پيدايش نبود و من كه تازه تعليقم تمام شده بود رفتم دانشگاه ، شنيدم يكي توي حياط دانشگاه بلند بلند خدا را صدا مي كند. ريختيم از كلاس ها بيرون . ديديم حسين نمي دانم چطور خودش را رسانده به بام دانشگاه و داد مي زند و گاهي به روساي دانشگاه فحش مي دهد و تهدید می کند که خودش را می اندازد پایین.
حسين را كه گرفتند من بغض كردم و نشستم توي خانه . شايد به تلافي سياووش ، عكس حسين را چاپ كردند با تيتر درشتِ : «اغتشاش در دانشگاه.» روز نامه را پهن كرده بودم وسط هال ، به عكس حسين نگاه مي كردم و گاهي بادستمالي مفم را مي گرفتم كه زنگ در را زدند. در را كه باز كردم نيلوفر آمد داخل خانه ، روي مبل نشسته ننشسته مانتويش را در آورد و موهايش را باز كرد. بعد از پنج دقيقه زنگ در را زدند . كاش باز نمي كردم ، چند مامور ريختند داخل خانه و تا بپرسم :«حكم ورود داريد ؟» نشسته بودم كنار نيلوفر توي راهرو دادگاه. قاضي رو به ما كرد و گفت : «باس عقد کنید.»
پدر نيلو فر كه آمد عقد كرديم . بعد ها فهميدم هيچ قاضي اي نمي تواند بدون رضايت دو طرف كسي را به زور عقد كندو تازه اگر مي فهميدم نه حال و حوصله شلاق خوردن داشتم و نه مثل سياووش عشقِ پيدا كردن كيس مناسب . وضع مالی پدر نیلوفر هم بد نبود.
حسين كه آزاد شد يك راست آمد خانه ما ، گيج تر و لاغر تر از روزي كه خبر مرگ سياووش را شنيده بود. ديگر خماري ونشئگي اش را نمي شد فهميد. خواب كه مي رفت دست و پا هايش را توي شكمش مچاله مي كرد و خمار می شد و در روز تا سه بار هم استكاني آب جوش بر مي داشت و مي رفت توي دستشويي و نيم ساعتي بيرون نمي آمد. به هر كجا تزريق مي كرد باد مي كرد و سياه مي شد . مي دانستم نمي تواند رگ سالم پيدا كند . خودش گفته بود « رگ كه قهر كنه هرچي خرج كردي حرومش مي كنه زير جلد.»
گفته بودم «تو كه اين كاره نبودي حسين ! »
گفته بود: « اين كاره مان كرده ند ، سو غات حبسه ديگه!»
آمبولانس كه رسيد جلو در خانه ، آرام سر حسين را گذاشتم روي زمين و و رفتم سمت در ...
تحریر اول: ؟؟؟
بازنویسی: 13/ 1/1388

سروش عليزاده