درود بر مهر بان ياران
داستان برجك داستاني است كه برايم خيلي خاطره دارد. حالا چه در جاهاي مختلف و يا با افراد مختلف. خوشبختانه هميشه هم با اين داستان خنديده ام و هيچ وقت نقش بدي توي ذهنم نمانده از اين داستان. دوستان محبت داشته اند و آن را در آخرين شماره مجله عصرپنجشنبه كه نمي دانم اكنون توقيف است و يا نه چاپانده بودند. سايت ماندگار هم مثل هميشه محبت داشته و بعضي دوستان ديگر.
در همين جا به آقاي مندني پور و كشاورز و آقاي شبان كه اسم من را بلد نبود و پيغام فرستاده بود كه به آن آقاي برجك بگوييد كه ...
اين داستان ارديبهشت هشتاد و پنج نوشته شده ...
Soroush.alizade@gmail.com
بُِرجک
داد زده بود:
ـبرسید ! بالای برجک یخ زده!
همهمه افتادَ بین سربازها . حتما رنگم پریده بود.
سرهنگ در حا لی که با انگشتانش ته ریشش را می خاراند گفت:
ـ به جهنم!
رفتم اسلحه خانه ژ- سه تحویل بگیرم، گروهبان اسلحه خانه چای می خورد و دهانش را صدا می دا د.درحالی که سعی می کردم کله ام را عقب بگیرم تا بوی گند عرقش به دماغم نخورد،اسلحه را ا ز دستش گرفتم.
گفت:
ستوان دوی نگهبان، نوبره ! یخ نکنی ، یه بار نری پیش نگهبان دیشبی؟! پریموس بدم ببری بالا؟
گفتم:
ـ خفه شو،سیگار نمی تونم اون بالا بکشم، تو می گی پریموس ببر بالا؟!
سیگار مگنا را گیراند و گفت:
اون بالا یخ می زنی، اسلحه خونه من که گرمه!
گفتم:
ـ واق واق نکن، اون دندونا تو مسواک بزن، یه من کثافت نشسته روش!
راست می گفت، اینجا هر زمستان همین خبر است، دوـ سه تایی یخ می زنند. گاهی اوقات سربازهای همشهری را می آوردم خانه ،گپ می زدیم و من ا ز دانشگاه می گفتم و آنها از پادگان می گفتند.
دانشجو بودن در زنجان با سربازیش چندان توفیری ندارد. توی پادگان افسرها مرا قب هستند و در خانه دانشجویی همسایه ها . کل شهر آجری تیره
ا ست ؛ رنگ کوههایش. رنگ لباس سربازها اما کمی روشن تر است. می آمدند خانه ي ما و برایم ا ز وضعیت پادگان می گفتند، از ساچمه پلو، دنگ زنی همشهری ها ، بازداشت گاه، ترس نگهبانی بالای برجک وخیلی چیز ها.
آن روزها می گفتم:
ـ ها ها، پسرا، این پادگان شما که عین دانشگاه خودمونه!
یک روزیکی از آن سربازها که کلاهش را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود آمد و گفت:
ـ حسین یخ زد.
پرسیدم:
ـ کجا؟!
گفت:
ـ بالای برجک، توی سوز دیشب. دستهایش از سرما چسبیده بودند به اسلحه، وقتی اسلحه رو می بردند زخم دستهای حسین ماسیده بود.
گفتم:
ـ دروغ که نمی گی؟ به الهام هم گفته ی؟
سرش را پایین انداخت و رفت.
حسین همکلاسی ام بود، یعنی فقط با هم دو واحد معارف داشتیم.
دو سا لی از من بزرگ تر بود. دست می گذاشتی روی شانه اش، می ترسیدی؛ شانه پهن بود و گردن کلفت؛ کشتی می گرفت توی تیم دانشگاه. دست به جیبش هم خوب بود، این را همه در دانشگاه می دانستند. حسین عاشق یکی از دخترهای پرستاری شده بود با آن صورتی که پهن و بزرگ بود ،آبله رو عین پنیرهای سوراخ دار فرانسوی و مو های قرمزی که همیشه کوتاه نگه می داشت . دست دخترک را می گرفت و در دانشگاه می چرخید.
حسين چه رشته اي مي خواند؟ حالا چه فرقی دارد، فرض کن مدیریت، درسش را که تمام نکرد؛ سر الهام به پر و پای همه می پیچید. طاقت نداشت کسی نگاهش کند.به هیچ کس باج نمی داد.حتی با حراست هم مشکل پیدا کرد تا اینکه یک روز برای دو نفر چاقو کشید و بهانه داد و اخراج شد.
حسین با آن قد کوتاه و چشمهای وق زده اش عاشق شده بود. الهام دو وجبی از
ا و بلند تر بود، هم قد خودم نه. یک هوا کوتاهتر، چشم سبز و بور بود.
قدیم ها می گفتم:
ـ حسین، از دختر بور بدم می آ د، دختر باید مو مشکی باشه.
نه، دروغ می گفتم ، له له می زدم ، این یکی که چشمش هم زیبا بود ؛ خنده که می کرد لپش گل بهی می شد ، بس که سفید بود.
حسین از حرفهای من لجش می گرفت و می گفت:
ـ خوشحالم شاختو از این یکی کشیده ی !
کور خوانده بود، می دانستم سا ل دیگر درسش تمام می شود و برمی گردد رشت، بعد هم می رود خدمت و یادش می رود الها می بود و زنجانی بود و عشق و عاشقی ای، من می ماندم و این شهر لعنتی.
الهام هم مرا دوست داشت، این را ا ز یکی از داستانهایش فهمیده بودم، گوش کن ، اینطور نوشته بود:
« دختر تهرانی بود ، عاشقِِِ دوستِ نامزدش شده بود، عاشق قد بلندش، موهای بلند و بورش. داستان هایی که می نوشت و چشمهایی که جای زبانش می چرخید، اما پولهای نامزدش را هم دوست داشت. مانده بود چه بکند، هر دو را می خواست. سر آخر دنبال عشقش رفت و ...»
داده بود فقط من بخوانم، بعدش هم گفته بود:
ـ کی گفته راوی با نویسنده فرق داره؟ توی داستان من که فرق نداره.
گفته بودم:
ـ بازاری نوشته ای خانم ! سر تا پا کلیشه. راستی از کی داستان نویس شده ی؟
ـ از وقتی که داستان اون سه تا زنو که داخل قا ب بودن برامون خوندی.
بعد هم چشمکی زده بو د که مرا برد توی عالم رویا.
بعدها گفت:
ـ کیف می کردم حسین رو بزارم سر کار.
گفتم:
ـ من رو هم می زاری سر کا ر؟
می گفت:
ـ اختیار دارین قربان!
حسین اخراج که شد، پای رفتن نداشت. چند روزی در دانشگاه
می پلکید، بعد هم رفت. من هم با بچه های کلاسمان رفتم برای واحد نقشه کشی ابهر، دو سه روزی ماندگار شده بودیم تا برای یک واحد درسی بیست هکتار نقشه برداری کنیم. وقتی بر گشتيم سر تا پا خاکی بوديم، کوله پشتی ام هم خاکی شده بود. بچه ها گفتند: برویم کاروانسرا سنگی دیزی بخوریم.
گفتم:
ـ با این خاک و خل؟!
چپ چپ نگاهم کردند، شانه بالا اندا ختم .
توی خیابان خیام قدم می زدیم به سمت سفره خانه. الهام را دیدم، کوله پشتی اش را از خودش آویزان کرده بود. فرصت خوبی بود، صدایش کردم.
نشنید یا که نگاهم نکرد ، هیچ وقت از او نپرسیدم.
دیگر رسیده بودیم جلو سفره خانه، رو به روی سفره خانه قطاری سوت کشید. رفتیم داخل. صدای موسیقی می آمد. قطار دو باره سوت کشید. عاشیق آورده بودند، ساز می زد، سه تار بود یا تار بود، رفیق کچلش هم دف می زد یا تنبک، یادم نیست.
الهام نشست پشت یکی ا ز میزها و سیگاری آتش زد، ما هم گله ای رفتیم داخل.
الهام دود سیگار را بیرون داد و سرفه کرد،پیر مردی نگاهش کرد و سرجنباند.
من رفتم طرف الهام، دوستانم رفتند سمت حوض، آب حوض زلال بود و پرا ز قزل آلا. چشمهای الهام خندیدند. دستهایشان را کردند توی حوض تا ماهی ها را بگیرند. آب حوض لب پَر زد روی شلوار هایشان، عین وقتی که نشسته بودم با الهام قلیان می کشیدم که گفت:
ـ حسین آموزشی افتاد زنجا ن.
فوت کرد م در لوله قلیان، آب قلیان لب پر زد مثل حوض، ریخت روی شلوارم. رفیق هایم می خواستند با دست ماهی بگیرند، قزل آلاها از دستهاشان سر می خوردند.
آموزشی اش تمام شد؛ گفتیم: تقسیم که شد می رود پی کارش، دیدیم نرفت . الهام می گفت پارتی انداخته بماند زنجان. هفته ای سه شب نگهبان بود و بقیه روزها تا ساعت دو پا دگان می ماند و بعد هم آوار می شد در خانه من.
می گفت:
ـ پسر، شاید یه روز سر بازی من تموم بشه،اما درس این دختره تموم نمی شه!
تازه ا لهام ترم چهارم بود که حسین با لای بر جک یخ زد . وقتی گفتند چه بر سر حسین آمد صورت چهار گوشش اخم کرد؛ با چشمهایی که زیرش پف داشت، اما یک روزهم آرایشش را پاک نکرد. یک قطره هم اشک نریخت، حرفی هم نزد، با هیچ کس. حتی با مادر حسین. دیگر چشمهایش به هر سو نمی چرخید. امروز هم نمی چرخد، فقط ایستاد و نگاه کرد.
پدر و مادر حسین آمدند جنا زه ا ش را بر دند رشت.
مادرش می گفت : « پسرم شهید شد.»
روز دفنش باران شر شر می بارید، خاک نبود یک مشت بریزند رویش ، گِل شده بود بس که جمعیت زیاد بود. مادرش خودش را می زد و می گفت:
ـ قربان لب تشنه حسین ، سیرا ب شو پسرم!
نا راحت بودم، آن روز گریه کردم. دوماه بعد، عادت به نبودنش. من ماندم و الهام، ا وایل برایم ناز کرد، بعدها موم شد توی دست هایم ، همه دخترها موم می شوند، آ دمش را پیدا کنند. دیگر هیچ چیز مهم نیست برایشان. این را حسین قدیمها برایم گفته بود.
درسم که تمام شد ، الهام هنوز دانشجو بود . پیله کرد« طاقت دوری ا ت را ندارم»
رفتیم خواستگاری، پدرش گفت:
ـ خدمت نرفتی ؟ به سر باز فراری زن نمی دیم!
مادرش گفت:
ـ برو نظام وظیفه خودتو معرفی کن!
رفتم برگه ي اعزام گرفتم ،پدرش گفت:
ـ به سر باز هم زن نمی دیم!
آموزشی ام لوشان بود، روزها بشین پاشو می کردیم و شب ها با دمپایی عقرب هایی را که کشته بودیم توی شیشه الکل می انداختیم. وقت تقسیم که شد دل توی دلم نبود؛ نامم را خواندند، افتادم تیپ زرهی زنجان؛ آمدم خودم را به پادگان معرفی کردم.
آمده بودم پادگان، اواخر پاییز بود. شدم منشی دفتر سرهنگ. غیبت سربازها را ا ز پرونده شان در می آوردم و پول می گرفتم.
از دو به بعد با الهام در خیا بانها سرگردان بودم.
یک روز دژبانها آمدند با ز داشتم کردند. دو هفته ای گرفتار بودم، بعد هفته ای سه شب نگهبانی بالای برجک برای تنبیه ؛ لطف سرهنگ بود که نرفتم دادگاه نظامی. پای خودش هم گیر می افتاد اگر می رفتم دادگاه . سهل انگاری او بود.
آن شب نوبت پست من بود . بایست می رفتم بالای برجک . روزقبل هم دو متر برف آمده و یکی از سربازها یخ زده بود. حالا نوبت من است که ستاره ها را تا صبح از توی برجک بشمارم. سربازها می گویند: «هر کس یخ می زند خبرش را سر گروهبان می آورد» ، سرهنگ می گوید:
«به جهنم!»
پاس بخش صدایم کرد. ژ- سه را گذاشتم روی دوشم. سرباز اسلحه خانه زیر چشمی مرا می پایید. انگار میِّتی جلوش راه می رفت، ناس گذاشت زیر زبانش . چشم هایش قرمز شده بود.
رسیدم به پایه برجک . صدای زوزه باد در گوشم می پیچید . از پله های برجک یکی یکی، آرام آرام بالا رفتم، صدای الهام را می شنیدم:
ـ نرو با لای برجک، یخ می زنی!
سرم را بر گرداندم. نگاه کردم به پشت سرم. کسی نبود، صدای پوتینم بود، روی میله ي یخ زده نردبان برجک.
خیا ل برم داشته بود. صدایش هنوزهم می آید، از توی سرم،از نگاه تو.
می شنوم صدایم می کند:
ـ یخ می زنی ، نرو بالا!
رسیدم به پله های آخر. صدایش قطع نمی شد. پا تند کردم، ژ- سه سنگین بود. خزیدم توی برجک. سوز سرما مچاله ام کرد. پاهایم می لرزیدند، عین دندانهایم. بادسردی پیچید توی یقه ام و تا نافم یخ زد، دست سردی را روی گردنم حس کردم ،پشتم تیر کشید.
بر گشتم. حسین رخ به رخ، زل زده بود به چشمهایم. چه صداهایی با باد می پیچید توی گوش هایم:
ـ سر هنگ گفت:
ـ به جهنم!
مادرحسین گفت:
ـ پسرم شهید شد.
قزل آلا ها سر می خورند از دستی که بیست هکتار نقشه کشیده!
چقدر موهای این دختر بور است ، ،من از دختر بور بدم می آ ید!
حسین زل زده بود به چشمهایم و دستهایم می لرزیدند، چشمهایش عین چشمهای جغد دو دو می زد. گلنگدن کشیدم و گفتم:
ـ برو حسین، به خدا می زنم ها!
نمی رفت. سوت می زد، توی گوشهایم سوت می زد. شلیک کردم ، اسلحه ام شعله پوش داشت، گرمای اسلحه را حس کردم. خون گرم از پایم فواره زد. سر بازها رسیدند بالای سرم،سرهنگ هم آمده بود.
می شنیدم با یکدیگر حرف می زدند.
سر گروهبان گفت:
ـ تیر زد به پاهاش که نگهبانی نده!
سر هنگ ته ریشش را خاراند و گفت:
ـ به جهنم !
بُِرجک
داد زده بود:
ـبرسید ! بالای برجک یخ زده!
همهمه افتادَ بین سربازها . حتما رنگم پریده بود.
سرهنگ در حا لی که با انگشتانش ته ریشش را می خاراند گفت:
ـ به جهنم!
رفتم اسلحه خانه ژ- سه تحویل بگیرم، گروهبان اسلحه خانه چای می خورد و دهانش را صدا می دا د.درحالی که سعی می کردم کله ام را عقب بگیرم تا بوی گند عرقش به دماغم نخورد،اسلحه را ا ز دستش گرفتم.
گفت:
ستوان دوی نگهبان، نوبره ! یخ نکنی ، یه بار نری پیش نگهبان دیشبی؟! پریموس بدم ببری بالا؟
گفتم:
ـ خفه شو،سیگار نمی تونم اون بالا بکشم، تو می گی پریموس ببر بالا؟!
سیگار مگنا را گیراند و گفت:
اون بالا یخ می زنی، اسلحه خونه من که گرمه!
گفتم:
ـ واق واق نکن، اون دندونا تو مسواک بزن، یه من کثافت نشسته روش!
راست می گفت، اینجا هر زمستان همین خبر است، دوـ سه تایی یخ می زنند. گاهی اوقات سربازهای همشهری را می آوردم خانه ،گپ می زدیم و من ا ز دانشگاه می گفتم و آنها از پادگان می گفتند.
دانشجو بودن در زنجان با سربازیش چندان توفیری ندارد. توی پادگان افسرها مرا قب هستند و در خانه دانشجویی همسایه ها . کل شهر آجری تیره
ا ست ؛ رنگ کوههایش. رنگ لباس سربازها اما کمی روشن تر است. می آمدند خانه ي ما و برایم ا ز وضعیت پادگان می گفتند، از ساچمه پلو، دنگ زنی همشهری ها ، بازداشت گاه، ترس نگهبانی بالای برجک وخیلی چیز ها.
آن روزها می گفتم:
ـ ها ها، پسرا، این پادگان شما که عین دانشگاه خودمونه!
یک روزیکی از آن سربازها که کلاهش را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود آمد و گفت:
ـ حسین یخ زد.
پرسیدم:
ـ کجا؟!
گفت:
ـ بالای برجک، توی سوز دیشب. دستهایش از سرما چسبیده بودند به اسلحه، وقتی اسلحه رو می بردند زخم دستهای حسین ماسیده بود.
گفتم:
ـ دروغ که نمی گی؟ به الهام هم گفته ی؟
سرش را پایین انداخت و رفت.
حسین همکلاسی ام بود، یعنی فقط با هم دو واحد معارف داشتیم.
دو سا لی از من بزرگ تر بود. دست می گذاشتی روی شانه اش، می ترسیدی؛ شانه پهن بود و گردن کلفت؛ کشتی می گرفت توی تیم دانشگاه. دست به جیبش هم خوب بود، این را همه در دانشگاه می دانستند. حسین عاشق یکی از دخترهای پرستاری شده بود با آن صورتی که پهن و بزرگ بود ،آبله رو عین پنیرهای سوراخ دار فرانسوی و مو های قرمزی که همیشه کوتاه نگه می داشت . دست دخترک را می گرفت و در دانشگاه می چرخید.
حسين چه رشته اي مي خواند؟ حالا چه فرقی دارد، فرض کن مدیریت، درسش را که تمام نکرد؛ سر الهام به پر و پای همه می پیچید. طاقت نداشت کسی نگاهش کند.به هیچ کس باج نمی داد.حتی با حراست هم مشکل پیدا کرد تا اینکه یک روز برای دو نفر چاقو کشید و بهانه داد و اخراج شد.
حسین با آن قد کوتاه و چشمهای وق زده اش عاشق شده بود. الهام دو وجبی از
ا و بلند تر بود، هم قد خودم نه. یک هوا کوتاهتر، چشم سبز و بور بود.
قدیم ها می گفتم:
ـ حسین، از دختر بور بدم می آ د، دختر باید مو مشکی باشه.
نه، دروغ می گفتم ، له له می زدم ، این یکی که چشمش هم زیبا بود ؛ خنده که می کرد لپش گل بهی می شد ، بس که سفید بود.
حسین از حرفهای من لجش می گرفت و می گفت:
ـ خوشحالم شاختو از این یکی کشیده ی !
کور خوانده بود، می دانستم سا ل دیگر درسش تمام می شود و برمی گردد رشت، بعد هم می رود خدمت و یادش می رود الها می بود و زنجانی بود و عشق و عاشقی ای، من می ماندم و این شهر لعنتی.
الهام هم مرا دوست داشت، این را ا ز یکی از داستانهایش فهمیده بودم، گوش کن ، اینطور نوشته بود:
« دختر تهرانی بود ، عاشقِِِ دوستِ نامزدش شده بود، عاشق قد بلندش، موهای بلند و بورش. داستان هایی که می نوشت و چشمهایی که جای زبانش می چرخید، اما پولهای نامزدش را هم دوست داشت. مانده بود چه بکند، هر دو را می خواست. سر آخر دنبال عشقش رفت و ...»
داده بود فقط من بخوانم، بعدش هم گفته بود:
ـ کی گفته راوی با نویسنده فرق داره؟ توی داستان من که فرق نداره.
گفته بودم:
ـ بازاری نوشته ای خانم ! سر تا پا کلیشه. راستی از کی داستان نویس شده ی؟
ـ از وقتی که داستان اون سه تا زنو که داخل قا ب بودن برامون خوندی.
بعد هم چشمکی زده بو د که مرا برد توی عالم رویا.
بعدها گفت:
ـ کیف می کردم حسین رو بزارم سر کار.
گفتم:
ـ من رو هم می زاری سر کا ر؟
می گفت:
ـ اختیار دارین قربان!
حسین اخراج که شد، پای رفتن نداشت. چند روزی در دانشگاه
می پلکید، بعد هم رفت. من هم با بچه های کلاسمان رفتم برای واحد نقشه کشی ابهر، دو سه روزی ماندگار شده بودیم تا برای یک واحد درسی بیست هکتار نقشه برداری کنیم. وقتی بر گشتيم سر تا پا خاکی بوديم، کوله پشتی ام هم خاکی شده بود. بچه ها گفتند: برویم کاروانسرا سنگی دیزی بخوریم.
گفتم:
ـ با این خاک و خل؟!
چپ چپ نگاهم کردند، شانه بالا اندا ختم .
توی خیابان خیام قدم می زدیم به سمت سفره خانه. الهام را دیدم، کوله پشتی اش را از خودش آویزان کرده بود. فرصت خوبی بود، صدایش کردم.
نشنید یا که نگاهم نکرد ، هیچ وقت از او نپرسیدم.
دیگر رسیده بودیم جلو سفره خانه، رو به روی سفره خانه قطاری سوت کشید. رفتیم داخل. صدای موسیقی می آمد. قطار دو باره سوت کشید. عاشیق آورده بودند، ساز می زد، سه تار بود یا تار بود، رفیق کچلش هم دف می زد یا تنبک، یادم نیست.
الهام نشست پشت یکی ا ز میزها و سیگاری آتش زد، ما هم گله ای رفتیم داخل.
الهام دود سیگار را بیرون داد و سرفه کرد،پیر مردی نگاهش کرد و سرجنباند.
من رفتم طرف الهام، دوستانم رفتند سمت حوض، آب حوض زلال بود و پرا ز قزل آلا. چشمهای الهام خندیدند. دستهایشان را کردند توی حوض تا ماهی ها را بگیرند. آب حوض لب پَر زد روی شلوار هایشان، عین وقتی که نشسته بودم با الهام قلیان می کشیدم که گفت:
ـ حسین آموزشی افتاد زنجا ن.
فوت کرد م در لوله قلیان، آب قلیان لب پر زد مثل حوض، ریخت روی شلوارم. رفیق هایم می خواستند با دست ماهی بگیرند، قزل آلاها از دستهاشان سر می خوردند.
آموزشی اش تمام شد؛ گفتیم: تقسیم که شد می رود پی کارش، دیدیم نرفت . الهام می گفت پارتی انداخته بماند زنجان. هفته ای سه شب نگهبان بود و بقیه روزها تا ساعت دو پا دگان می ماند و بعد هم آوار می شد در خانه من.
می گفت:
ـ پسر، شاید یه روز سر بازی من تموم بشه،اما درس این دختره تموم نمی شه!
تازه ا لهام ترم چهارم بود که حسین با لای بر جک یخ زد . وقتی گفتند چه بر سر حسین آمد صورت چهار گوشش اخم کرد؛ با چشمهایی که زیرش پف داشت، اما یک روزهم آرایشش را پاک نکرد. یک قطره هم اشک نریخت، حرفی هم نزد، با هیچ کس. حتی با مادر حسین. دیگر چشمهایش به هر سو نمی چرخید. امروز هم نمی چرخد، فقط ایستاد و نگاه کرد.
پدر و مادر حسین آمدند جنا زه ا ش را بر دند رشت.
مادرش می گفت : « پسرم شهید شد.»
روز دفنش باران شر شر می بارید، خاک نبود یک مشت بریزند رویش ، گِل شده بود بس که جمعیت زیاد بود. مادرش خودش را می زد و می گفت:
ـ قربان لب تشنه حسین ، سیرا ب شو پسرم!
نا راحت بودم، آن روز گریه کردم. دوماه بعد، عادت به نبودنش. من ماندم و الهام، ا وایل برایم ناز کرد، بعدها موم شد توی دست هایم ، همه دخترها موم می شوند، آ دمش را پیدا کنند. دیگر هیچ چیز مهم نیست برایشان. این را حسین قدیمها برایم گفته بود.
درسم که تمام شد ، الهام هنوز دانشجو بود . پیله کرد« طاقت دوری ا ت را ندارم»
رفتیم خواستگاری، پدرش گفت:
ـ خدمت نرفتی ؟ به سر باز فراری زن نمی دیم!
مادرش گفت:
ـ برو نظام وظیفه خودتو معرفی کن!
رفتم برگه ي اعزام گرفتم ،پدرش گفت:
ـ به سر باز هم زن نمی دیم!
آموزشی ام لوشان بود، روزها بشین پاشو می کردیم و شب ها با دمپایی عقرب هایی را که کشته بودیم توی شیشه الکل می انداختیم. وقت تقسیم که شد دل توی دلم نبود؛ نامم را خواندند، افتادم تیپ زرهی زنجان؛ آمدم خودم را به پادگان معرفی کردم.
آمده بودم پادگان، اواخر پاییز بود. شدم منشی دفتر سرهنگ. غیبت سربازها را ا ز پرونده شان در می آوردم و پول می گرفتم.
از دو به بعد با الهام در خیا بانها سرگردان بودم.
یک روز دژبانها آمدند با ز داشتم کردند. دو هفته ای گرفتار بودم، بعد هفته ای سه شب نگهبانی بالای برجک برای تنبیه ؛ لطف سرهنگ بود که نرفتم دادگاه نظامی. پای خودش هم گیر می افتاد اگر می رفتم دادگاه . سهل انگاری او بود.
آن شب نوبت پست من بود . بایست می رفتم بالای برجک . روزقبل هم دو متر برف آمده و یکی از سربازها یخ زده بود. حالا نوبت من است که ستاره ها را تا صبح از توی برجک بشمارم. سربازها می گویند: «هر کس یخ می زند خبرش را سر گروهبان می آورد» ، سرهنگ می گوید:
«به جهنم!»
پاس بخش صدایم کرد. ژ- سه را گذاشتم روی دوشم. سرباز اسلحه خانه زیر چشمی مرا می پایید. انگار میِّتی جلوش راه می رفت، ناس گذاشت زیر زبانش . چشم هایش قرمز شده بود.
رسیدم به پایه برجک . صدای زوزه باد در گوشم می پیچید . از پله های برجک یکی یکی، آرام آرام بالا رفتم، صدای الهام را می شنیدم:
ـ نرو با لای برجک، یخ می زنی!
سرم را بر گرداندم. نگاه کردم به پشت سرم. کسی نبود، صدای پوتینم بود، روی میله ي یخ زده نردبان برجک.
خیا ل برم داشته بود. صدایش هنوزهم می آید، از توی سرم،از نگاه تو.
می شنوم صدایم می کند:
ـ یخ می زنی ، نرو بالا!
رسیدم به پله های آخر. صدایش قطع نمی شد. پا تند کردم، ژ- سه سنگین بود. خزیدم توی برجک. سوز سرما مچاله ام کرد. پاهایم می لرزیدند، عین دندانهایم. بادسردی پیچید توی یقه ام و تا نافم یخ زد، دست سردی را روی گردنم حس کردم ،پشتم تیر کشید.
بر گشتم. حسین رخ به رخ، زل زده بود به چشمهایم. چه صداهایی با باد می پیچید توی گوش هایم:
ـ سر هنگ گفت:
ـ به جهنم!
مادرحسین گفت:
ـ پسرم شهید شد.
قزل آلا ها سر می خورند از دستی که بیست هکتار نقشه کشیده!
چقدر موهای این دختر بور است ، ،من از دختر بور بدم می آ ید!
حسین زل زده بود به چشمهایم و دستهایم می لرزیدند، چشمهایش عین چشمهای جغد دو دو می زد. گلنگدن کشیدم و گفتم:
ـ برو حسین، به خدا می زنم ها!
نمی رفت. سوت می زد، توی گوشهایم سوت می زد. شلیک کردم ، اسلحه ام شعله پوش داشت، گرمای اسلحه را حس کردم. خون گرم از پایم فواره زد. سر بازها رسیدند بالای سرم،سرهنگ هم آمده بود.
می شنیدم با یکدیگر حرف می زدند.
سر گروهبان گفت:
ـ تیر زد به پاهاش که نگهبانی نده!
سر هنگ ته ریشش را خاراند و گفت:
ـ به جهنم !
سروش عليزاده