۱۳۹۴/۰۴/۰۸

وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم ویراستاری داستانی از ریموند کارور



آنچه در زیر می آید، متن آغازین و پیش از ویرایش داستان کوتاهی از ریموند کارور است در کنار متن ویرایش شده همان داستان که نهایتا به چاپ رسیده، و نشان دهنده تغییرات گسترده ای است که به دست ویراستار صورت گرفته.

کارور نام « تازه کارها» را بر داستانش گذاشته بوده و ویراستار سبُک‌دستِ او« گوردون لیش» نام « وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم» را جایگزین آن می‌کند. البته این ویراستاری فقط به تغییر عنوان داستان محدود نمی‌شود. دوست راوی داستان که پزشک است در نسخة کارور دکتر «هرب»( Herb) نام دارد، که در لغت به معنی عام گیاه است؛ گیاهانی که عموماَ ساقة ترد و نازک دارند و در آخر فصل از بین می‌روند و برخی جنبة دارویی نیز دارند. ویراستار این نام را به «مِل»(Mel) تغییر می‌دهد که کوتاه‌شدة نام شخص است ولی می‌تواند کوتاه‌شدة واژة نسبتاَ قدیمی « ملانکولی» هم باشد که در روان‌شناسی به معنای نوعی افسردگی است. هم‌چنین شوهر پیشین « تری»، مردی که در داستان خودکشی می‌کند، در دست‌نوشتة کارور اسمش « کارل» بوده و ویراستار آن را به « اِد»( Ed) تغییر داده است. سلسلة این تغییرات دراز‌دامن است، و درواقع نوعی بازنویسی ساختاری است که ویراستار داستان، گوردون لیش، با جسارت انجام داده است.

در این متن عبارت‌هایی از دست‌نویس کارور که از سوی ویراستار حذف شده با رنگ آبی مشخص شده است، و آن‌چه ویراستار خود به داستان افزوده است با رنگ قرمز. پس اگر جمله‌هایی را که با رنگ قرمز مشخص شده‌اند حذف کنیم، اصل نسخة کارور به دست می‌آید، و اگر جمله‌هایی را که به رنگ آبی هستند برداریم، داستانی خواهیم خواند که نهایتا در مجلة « نیویورکر» منتشر شده است. در ضمن ویراستار در بسیاری جاها « بند» ( پاراگراف)‌ها را بسته و داستان را در بند های جدید ادامه داده است، که در یکی دو مورد به آن‌ها در قلاب { } اشاره شده است، و این نکته به خصوص در صفحات پایانی داستان مشهود است که گاه یک صفحه و بیشتر به دست ویراستار حذف شده است. این متن، با احتساب تغییرات حاصل در آن، نمونة فرد اعلایی است از آموزه‌های داستان‌نویسی، چه برای نویسندگان تجربی و چه برای نویسندگان حرفه‌ای. مترجم با توجه به این نکتة شایان توجه آن را ترجمه کرده است. شاید بهتر باشد که پیش از خواندن این متن، ابتدا متن نهایی داستان که در مجموعه « کلیسای جامع » چاپ شده و توسط فرزانه طاهری به فارسی برگردانده شده است، خوانده شود.
وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم


دوستم مل مک‌گینیس، پزشک متخصص قلب، داشت حرف می‌زد. مل مک‌گینیس متخصص قلب است و همین است که گاهی این حق را به او می‌دهد. {بستن بند از ویراستار}


چهار نفری در خانه‌اش دور میز آشپزخانه نشسته بودیم و جین می‌نوشیدیم. بعدازظهر شنبه بود. آفتاب از پنجرة بزرگ پشت ظرف‌شویی می‌تابید و آشپزخانه را پر کرده بود. من بودم و مل و زن دومش ترزا- که بهش تری می‌گفتیم- و زن من لورا. آن زمان ما در آلبوکرک زندگی می‌کردیم ولی همگی اهل جاهای دیگر بودیم. {بستن بند از ویراستار}


یک سطل یخ رو میز بود. جین و تونیک پی درپی دور می‌گشت و حرفمان یک جوری به موضوع عشق کشید. مل می‌گفت عشق حقیقی فقط عشق روحانی است و نه چیزی کمتر. گفت وقتی جوان بوده مدتی در آموزشگاه پرورش کشیش بوده و بعد درآمده و رفته دانش‌کدة پزشکی، و همان وقت کلیسا را هم ول کرده، اما گفت هنوز فکروذکرش دنبال همان سال‌های آموزشگاه کشیشی است که خوش‌ترین دورة زندگیش بوده.


تری گفت مردی که پیش از مل باهاش زندگی می‌کرده آن‌قدر دوستش داشته که میخواسته کلکش را بکند. تری که این را گفت مل خندید و اخم کرد. تری نگاهش کرد. آن‌وقت تری گفت : « یک شب حسابی کتکم زد، آخرین شبی که با هم زندگی کردیم. قوزک پایم را گرفته بود و مرا دور اتاق نشیمن می‌کشید و یک‌بند می‌گفت: " دوستت دارم، نمی‌بینی؟ دوستت دارم پتیاره." همان‌طور مرا دور اتاق نشیمن می کشید. سرم هی به این‌ور و آن‌ور می‌خورد


تری دور تا دور میز به ماها نگاه کرد و آن‌وقت چشم دوخت به دست‌هایش که دور گیلاسش بود. « شما با هم‌چین عشقی چه می‌کنید؟»{بستن بند از ویراستار}


زن لاغر استخوانی خوش‌ سر و سیمایی بود با چشم‌های تیره و موی قهوه‌ای که تا پشتش می‌ریخت. گردن‌بند فیروزه و گوشواره‌های بلند آویزدار را دوست داشت. پانزده سال از مل جوان‌تر بود، از دوره‌های بی‌اشتهایی رنج برده بود، و آخرهای دهة شصت پیش از آن‌که برود آموزشگاه پرستاری، درس و مشق را ول کرده و به قول خودش خیابان‌گرد شده بود. مل گاهی با خون گرمی بهش می‌گفت« هیپی من.» مل گفت:« خداوندا! الاغ نباش، خودت هم خوب می‌دانی که این عشق نیست. شما نمی‌دانم بهش چه می‌گویید، ولی مطمئنم عشق نمی‌گویید، من که می گویم دیوانگی است، ولی هر کوفتی باشد اصلا و ابدا عشق نیست


تری گفت:« تو هرچه می‌خواهی بگو ولی من می‌دانم که او عاشقم بود عشق بود، می‌دانم که بود. شاید به نظر تو احمقانه بیاید ولی باز هم راست است. هر آدمی یک جور است مل، آره، شاید هم گاهی خل‌بازی درآورده باشد، خب، ولی مرا دوست داشت، شاید با رویه ی خودش، ولی عاشقم بود. توش عشق بود مل حرف مرا بفهم نگو که نبود


مل نفس‌اش را بیرون داد، گیلاسش را گرفت و رو کرد به من و لورا:« او مردک شاخ و شانه می‌کشید که مرا هم می‌کشد. » ته لیوانش را انداخت بالا و دست برد طرف شیشة جین. « تری آدم رمانتیکی است، تری از آن‌هایی است که می‌گویند کتکم بزن تا بدانم دوستم داری. آهای تری این‌جورینگاه نکن عزیز!» مل از آن سر میز دست دراز کرد و گونة تری را با انگشت ناز کرد و بهش پوزخند زد.


تری گفت: « حالا که توسری را زده می‌خواهد ماستمالی کند.» این را بی‌لبخند گفت.


مل گفت:« چی را ماستمالی کنم؟ چی هست که بخواهم ماستمالی کنم؟ چیزی را که می‌دانم خب می دانم دیگر. همین است که هست


تری گفت:« اگر ماستمالی نیست پس چیست؟ اصلاَ چی شد که حرفمان به این‌جا کشید؟ » تری گفت و گیلاسش را برداشت و از آن نوشید. « مل همیشه عشق فکرهای خودش را دارد. نه عزیزم؟» آن وقتلبخند زد، و من فکر کردم دیگر سروته قضیه هم آمده.


« من فقط دارم می‌گویم که رفتار اد را نمی‌توانم عشق بدانم، سروتهش همین است عزیزم


مل رو به من و لورا کرد و گفت:« شما چی بچه‌ها؟ به نظرتان این به عشق می رود؟»


من شانه بالا انداختم گفتم« از من نباید بپرسی. من که این مرد را هیچ نمی‌شناختم، فقط اسمش همین‌جوری به گوشم خورده، اد. نمی‌توانم نظر بدهم. آدم باید همه ریزه‌کاری‌ها را بداند. هم‌چه چیزی تو قوطی عطاری من پیدا نمی‌شود. اصلاَ کو کسی که بتواند چیزی بگوید؟ آدم هزار جور می‌تواند مهر و محبت خودش را نشان بدهد. این‌جوریش به کار من یکی نمی خورد. ولی فکر می‌کنم مل، تو داری می‌گویی عشق یک چیز مطلق است


مل گفت:« آن‌جور عشقی که من ازش حرف می‌زنم، آن‌جور عشقی که من می‌گویم، آدم را وادار نمی کند که بخواهد کسی را بکشد


لورا، لورای ملیح و بزرگوار من، نرم‌نرم گفت:« من چیزی از اد نمی‌دانم ، یا از آن حال وهوا، ولی کیست که بتواند دربارة حال وهوای دیگران بد و خوب بکند؟ اما تری، من نمی‌دانستم او دست بزن هم دارد


پشت دست لورا را ناز کردم. لبخند زودگذری به من زد و دوباره برگشت خیره‌ شد به تری. دست لورا را بلند کردم. دستش تو دستم گرم بود، با ناخن‌های سوهان‌کشیده و خوب مانیکور‌شده. انگشتم را مثل دست‌بند دور مچ لّخت او انداختم و نگهش داشتم.


تری گفت:« وقتی ولش کردم مرگ‌موش خورد.» تری دست‌هایش را دور بازوهای خودش چفت کرد.« بردندش بیمارستان سانتافه جایی کهما آن موقع زندگی می‌کردیم، تقریباَ ده مایل دورتر. آن‌جا جانش را نجات دادند و ولی لثه‌هایش وارفت درب‌وداغان شد، یعنی از روی دندان‌ها ورآمد. بعد از آن دندان‌هایش مثل نیش زده بود بیرون، خداوندا


تری یک دقیقه ساکت ماند، آن‌وقت بازوهایش را ول کرد و گیلاسش را برداشت.


لورا گفت:« مردم چه کارها که نمی‌کنند. من دلم برایش می‌سوزد و فکرش را هم نمی‌کنم که مثل او باشم. حالا کجاست؟»


مل گفت:« حالا دیگر کاری نمی‌تواند بکند. دیگر مرده.» {بستن بند از ویراستار}


مل نعلبکی لیموترش را داد به من. یک برش لیمو برداشتم و چلاندم تو مشروبم و یخ را با انگشت هم‌زدم.


تری گفت:« تازه از این هم بدتر است. یک گلوله درکرد تو دهن خودش. ولی باز هم خراب کرد. بیچاره اد.» تری سرش را تکان‌تکان داد.


مل گفت:« چه بیچاره‌ای؟ بابا خطرناک بود.» {بستن بند از ویراستار}


مل چهل‌وپنج ساله بود، قد بلند و لق‌لقو با موهای نرم تاب‌دار وپر چین وشکن که داشت خاکستری می‌شد. صورت و دستش در بازی تنیس قهوه‌ای شده بود. وقتی هوشیار بود ادا و اطوار و تمام کارهایش قاطعانه و خیلی از روی خاطرجمعی بود.


تری گفت:« عاشقم بود مل، این را قبول کن از من. چیزی که ازت می‌خواهم فقط همین است. او مرا آن‌طور که تو دوست داری دوست نداشت، هم‌چه چیزی نمی‌گویم ولی دوستم داشت. تو می‌توانی این را از من قبول کنی. نمی‌توانی؟ این که خواهش بزرگی نیست


من پرسیدم گفتم:« منظورت چی بود که گفتی خراب کرد؟» {بستن بند از ویراستار}


لورا لیوان به‌دست دولا شد، آرنج‌هایش را گذاشت رو میز و گیلاسش را دودستی نگه داشت. نگاه کرد به مل و بعد به تری و با سر و روی بی شیله پیله اش همان‌طور گیج و ویج ماند، گویی شاخ درآورده باشد که چنین چیزهایی برای کسانی پیش بیاید که آدم اینقدر بشناسدشان باهاشان نزدیک باشد. {بستن بند از ویراستار}


مل مشروبش را تمام کرد.


دوباره گفتم:« اگر خودش را کشته دیگر چطور می‌تواند خرابش کرده باشد؟»


مل گفت:« الآن می‌گویم چی شد. هفت‌تیر بیست‌ودو‌اش را که واسه تهدید من و تری خریده بود برداشت. اوه، جدی می‌گویم، مردک همیشه تهدید می‌کرد که از آن استفاده می‌کند. باید بودید می‌دیدید آن روزها زندگی ما چطوری بود. مثل فراری‌ها. تا جایی که من خودم یک اسلحه خریدم، منی که فکر می‌کردم آدم خشنی نیستم. باورتان می‌شود؟ آدمی مثل من؟ ولی من این کار را کردم. واسه دفاع از خودم اسلحه یکی خریدم و گذاشتم تو داشبرد ماشین. می‌دانید که گاهی‌وقت‌ها ناچار بودم نیمه‌شب از آپارتمان بزنم بیرون و بروم بیمارستان، می‌دانید؟ آن زمان هنوز من و تری ازدواج نکرده بودیم. زن اولم خانه و بچه‌ها و سگ و همه چیز را برداشته بود و من و تری تو این آپارتمان زندگی می‌کردیم، همین جا. گاهی، همین‌طور که می‌گویم، نصف شب بهم تلفن می‌شد، و ناچار می‌شدم ساعت دو یا سه روانة بیمارستان شوم. پارکینگ تاریک بود و من هنوز به ماشینم نرسیده خیس عرق می‌شدم. هیچ‌وقت نمی‌دانستم همین الآن از لای بوته‌ها یا پشت ماشین‌ها درمی‌آید و تیراندازی می‌کند یا نه. منظورم این است که او مردکه دیوانه بود. ازش برمی‌آمد که تو ماشینم بمب بگذارد یا هر غلط دیگری بکند. کارش این بود که وقت و بی‌وقت تلفن بزند به پیغام‌‌گیرم و بگوید لازم است با دکتر صحبت کند، و وقتی گوشی را برمی‌داشتم می‌گفت: " مادرقحبه روزهای آخر عمرت است." و هم‌چه چیزهایی. ترسناک بود؛ بهتان بگویم


تری گفت:« ولی من هنوز دلم برایش می‌سوزد.» مشروبش را مزه‌مزه کرد و زل زد به مل. مل هم زل زد به او.


لورا گفت:« عین کابوس است. به خودش که تیر زد بعدش چی شد؟» {بستن بند از ویراستار}


لورا منشی حقوقی است. ما در یک مأموریت کاری آشنا شدیم. خیلی آدم دوروبرمان بود ولی ما با هم گپی زدیم و من دعوتش کردم به ناهار و تا بیاییم بفهمیم کار به عشق و عاشقی کشید. سی‌وپنج سالش است و سه سال از من کوچک‌تر است. هم عاشق یک‌دیگریم و هم از یک‌دیگر خوشمان می‌آید و از با هم بودن کیف می‌کنیم. با او سرکردن راحت است.


لورا دوباره پرسید:« آن وقت چی شد؟»


مل یک دقیقه صبر کرد و گیلاس را تو دستش چرخاند. آن‌وقت گفت:« تو اتاقش شلیک کرد تو دهن خودش. یک نفر صدا را شنید و به مدیر ساختمان خبر داد. با شاه‌کلید رفتند تو و دیدند چه خبر است و آمبولانس خبر کردند. از قضا من آن‌جا بودم که آوردندش بخش اورژانس، برای یک مریض دیگر آن‌جا بودم. هنوز زنده بود ولی گذشته بود که کسی بتواند کاری برایش بکند. کار از کار گذشته بود. مردک تا سه روز دیگر هم زنده بود. ولی جدی جدی می‌گویم، کله‌اش شده بود دو برابر کلة آدم. هیچ‌وقت همچه چیزی ندیده بودم و می خواهم هیچ‌وقت هم نبینم. تری وقتی خبردار شد می‌خواست برود پیشش بماند. سر همین دعوامان شد. من فکر می‌کردم نباید بخواهد او را با آن حال ببیند. فکر می‌کردم نباید او را ببیند و هنوز هم همین فکر را می‌کنم


لورا گفت:« دعوا را کی برد؟»


تری گفت:« وقتی مرد من تو اتاق پیشش بودم. اصلاَ به‌هوش نیامد و امیدی هم نبود. هیچ‌وقت از آن وضع درنیامد. اما من پیشش نشستم. کس دیگری را نداشت


مل گفت:« آدم خطرناکی بود. تو اگر به این می‌گویی عشق، پیشکش خودت


تری گفت:« بله که عشق است. البته به چشم بیشتر مردم چیز عوضی ای است. ولی او دلش می‌خواست برایش بمیرد و برایش هم مرد


مل گفت:« به جهنم خدا قسم که من این را عشق نمی‌گویم. منظورم این است که کسی نمی‌داند برای چه این کار را کرد. کسی نمی‌داند او به خاطر چی مرد. من زیاد خودکشی‌ دیده‌ام و نمی‌توانم بگویم که هیچکدام از نزدیکانشان خاطرجمع می‌دانسته کسی باشد که بداند آن‌ها واسه چی این کار را کرده‌اند. اگر هم کسی ادعایی کرده باشد، خب من خبر ندارم.» {بستن بند از ویراستار}


مل دست‌هایش را گذاشت پس گردنش و صندلیش را رو پایه‌های عقبی بلند کرد و صندلیش را به عقب یک‌وری کرد. « من این‌جور عشق را خوش ندارم. اگر عشق این است، پیشکش خودت


یک دقیقه‌ گذشت و تری گفت:« ترس ما را برداشته بود. مل که برداشت وصیت‌نامه هم نوشت و یک نامه هم فرستاد برای برادرش که در کالیفرنیا جزو کلاه‌سبزها بود. به برادرش گفت اگر یک‌‌وقت بی‌سروصدا طوریش بشود، خیلی بی‌سروصدا هم نه، دنبال کی باید بگردند.» تری سرش را تکان‌تکان داد و تازه خنده‌اش گرفت. {بستن بند از ویراستار}


تری یک قلپ از گیلاسش خورد. گفت:« ولی مل راست می‌گوید. ما راستی راستی یک خرده مثل فراری‌ها زندگی می‌کردیم. بی‌بروبرگرد از او ترسیده بودیم. مل ترسیده بود، نه عزیزم؟ من حتی یک‌بار زنگ زدم به پلیس ولی کاری از دستشان برنمی‌آمد. گفتند تا وقتی که بلایی سر مل نیاورده کاری با اد نمی‌توانند بکنند. نه می‌توانستند بازداشتش کنند نه هیچ کار دیگری. گفتند تا وقتی اد دست به کاری نزده، نمی‌توانند کاریش داشته باشند. خنده‌دار نیست؟»


تری ته شیشة جین را تو گیلاسش ریخت و بطری را تکان‌تکان داد سروته کرد. مل از پشت میز پا شد رفت سراغ گنجه و یک شیشة جین دیگر کشید بیرون.


لورا گفت:« خب، من و نیک عاشق هم هستیم، نیستیم نیک؟ می‌دانیم عشق چه جور چیزی است. یعنی برای خودمان.» لورا گفت و زانویش را مالید به زانوی من. « حالا تو باید یک چیزی بگویی.» لورا با لبخند پر و پیمانی رو به من کرد. « فکر می‌کنم ما واقعاَ خوب با هم سر می‌کنیم، ما دوست داریم همه کارها را با هم انجام بدهیم، هنوزش هم دست رو هم بلند نکرده‌ایم. شکر خدا. بزنم به تخته. می‌خواهم بگویم حسابی راضی و خوشحالیم. فکر کنم باید قدر نعمت‌هایمان را بدانیم


به جای جواب دست لورا را بلند کردم و با فخرفروشی بردم طرف لب‌هایم. با ماچ کردن دستش نمایش پروپیمانی کارسازی کردم. همه حال کردند. {بستن بند از ویراستار}


گفتم:« ما خوش‌بختیم


تری گفت:« آهای آهای، دست بردارید بابا. حالم را خراب می‌کنید. هنوز ماه‌عسل‌تان تمام نشده. واسه همین است که می‌توانید این‌جوری باشید. محض خاطر خدا. برای این‌که سر هم داد بکشید هنوز بچه‌اید. یک کم صبر کنید. چند وقت است که با همید؟ چقدر؟ یک سال؟ بیشتر؟»


لورا، هنوز خندان و گل‌انداخته ، گفت:« دارد می‌رود تو یک سال‌ونیم


تری دوباره گفت:« خب حالا هنوز شما تو ماه‌عسلید. یک‌ کم صبر داشته باشید


مشروبش را در دست گرفت و زل زد به لورا. {بستن بند از ویراستار}


تری گفت:« همه‌اش فقط شوخی است


مل جین را باز کرده بود و دور میز می‌گشت. {بستن بند از ویراستار}


« تری تو را به مسیح نباید این‌طور حرف بزنی، جدی هم اگر نباشد، حتی اگر شوخی باشد. شگون ندارد


« بفرمایید بچه‌ها. بنوشیم به سلامتی. من می‌گویم بزنیم به سلامتی عشق، عشق حقیقی


گیلاس‌هایمان را زدیم به هم.


گفتیم:« به سلامتی عشق


بیرون ساختمان، در حیاط پشتی، یکی از سگ‌ها بنا گذاشت به عوعو. برگ‌های درخت کبوده‌ای که خم شده بود دم پنجره در نسیم می‌لرزیدند می‌زدند پشت شیشه‌ها. آفتاب بعدازظهر طوری تو اتاق افتاده بود که انگار کس دیگری بجز ما هم آنجاست. ناگهان یک حال‌وهوای سبک‌باری و بلند‌نظری دور میز درست شد، حال وهوای دوستی و آسودگی. روشنایی همه جا گیر سبک‌باری و بلند‌نظری. هر جای دیگری هم اگر می‌بودیم همین‌طور بود، یک جای افسون‌کننده. دوباره گیلاس‌ها را بلند کردیم و مثل بچه‌هایی که یک‌باره هم‌رأی شده باشند سر چیز ممنوعه‌ای هم‌رأی شده باشند به هم‌دیگر لبخند‌های دندان‌نما زدیم.


بالاخره مل آن افسون را شکست و مل گفت:« من بهتان می‌گویم عشق حقیقی چیست. یعنی نمونة خوبی از آن نشانتان می‌دهم. آن‌وقت دیگر خود دانید.» باز هم کمی جین ریخت تو گیلاسش. یک حبه یخ و یک تکه برش لیمو در آن انداخت. ما مشروبمان را می‌چشیدیم و منتظر بودیم. من و لورا باز زانویمان را به‌هم مالیدیم. دستم را گذاشتم روی ران گرم او و همان‌جا نگه داشتم.


مل گفت:« تک‌تک ما دربارة عشق چی می‌دانیم؟ چیزی که دارم می‌گویم تا درجه ای همان منظور اصلیم هم هست، اگر مرا برای گفتنش ببخشید، ولی به گمانم همة ما در عشق تازه‌کارهای نتراشیده نخراشیده ای هستیم. می‌گوییم هم‌دیگر را دوست داریم و راست‌راستی هم داریم، شک ندارم. ما همدیگر را دوست داریم و خیلی هم دوست داریم، همه‌مان. من تری را دوست دارم و تری هم مرا دوست دارد و شما دو تا هم همین‌طور. حالا می‌دانید چه جور عشقی را می گویم. عشق جنسی جسمانی، کشش به طرف آن یکی، همراه آدم، و همین‌طور این عشق‌های سادة روزمره، عشق به وجود دیگری، عشق به با او بودن، چیزهای کوچکی که عشق روزمره را می‌سازند. انگیزه‌ای که آدم را به طرف یک نفر بخصوصی می‌کشاند، و همین‌طور عشق به وجود آن یکی، به اصطلاح جوهرش و ذاتش. عشق رخت‌خوابی، و خب، بگوییم عشق سوزناک، توجه هرروزه به دیگری. ولی گاهی که می بینم لابد زن اولم را هم دوست می‌داشته‌ام و می‌خواهم این را هم بیاورم تو کار، آن‌وقت ناجور می‌شود. اما دوستش داشتم، می‌دانم که داشتم، پس پیش از آن‌که شما بتوانید چیزی بگویید، خودم حدسش را می زنم گمان می کنم که اگر اینجوری نگاه کنیم من هم مثل تری هستم، تری و اد


یک دقیقه فکر کرد و ادامه داد:« زمانی بود که خیال می‌کردم زن اولم را از خود زندگی هم بیشتر دوست دارم و بچه‌ها مال هردومان هستند. ولی الآن نمی‌خواهم سر به تنش باشد. راستی راستی نمی‌خواهم. این یک رقمش را چه می‌گویید؟ چه آمد بر سر آن عشق؟ آیا آن عشق بیخودی از رو تخته‌سیاه پاک شد انگار که هیچ‌وقت نوشته نشده بوده، هیچ‌وقت پیش نیامده بوده ؟ چیزی که می‌خواهم بدانم این است که چه بر سر آن عشق آمد. کاش کسی می‌توانست بگوید. حالا اد را داریم، خیلی خب برگردیم به اد. آن‌قدر تری را دوست دارد که سعی می کند بکشدش و دست‌آخر هم کار را با کشتن خودش تمام می‌کند.» مل از حرف‌زدن دست کشید و سرش را تکان‌تکان داد گیلاسش را سر کشید.« شما دوتا هجده ماه است با همید و عاشق هم هستید. از سر تا پاتان پیداست. راستی‌راستی تو تب‌وتاب این عشق هستید. ولی هردوتان پیش از دیدن هم‌دیگر کسی دیگری را دوست داشته‌اید. هردوتان پیش از آن ازدواج کرده بودید درست مثل ما و حتی شاید هردوتان کس دیگری را پیش از ازدواج اولتان هم دوست داشته‌اید. من و تری پنج سال است با همیم و چهار سال است ازدواج کرده‌ایم. و چیزی که وحشتناک است، چیزی که وحشتناک است، و چیزی که خوب هم هست، می‌شود گفت فیض نجات‌بخش، این که اگر بلایی سر یک کداممان بیاید - ببخشید که می‌گویم- ولی اگر فردا بلایی سر یکی‌مان بیاید، فکر کنم آن یکی، شریک نفر دیگر، یک چند وقتی سوگواری می‌کند غصه می‌خورد ، می‌دانید، ولی آن‌وقت آن‌که مانده می‌رود دوباره عاشق می‌شود، زود زود یک نفر دیگر را پیدا می‌کند. سر تا پای این عشق که حرفش را می‌زنیم، یا حضرت مسیح، این را چه جوری می‌توانید تو کله تان جا بدهید؟ می‌شود تنها یک خاطره یا شاید از خاطره هم کمتر. شاید باید هم این‌طوری باشد اما آیا من در اشتباهم؟ پاک از مرحله پرتم؟ من می‌دانم این چیزی است که برایمان پیش خواهد آمد، برای من و تری هر چقدر هم که یک‌دیگر را دوست داشته باشیم. برای هرکدام از ماها. من شاهرگ گردنم را برایش می‌دهم. همة ما یک جوری این را ثابت کرده‌ایم. برای این‌که می‌خواهم اگر در اشتباهم روشنم کنید. می‌خواهم بفهمم. یعنی که من چیزی نمی‌دانم، و اولین کسی هستم که این را می‌پذیرم


تری گفت:« تو را به خدا مل. این‌ها چرند وپرندهای ملال‌آوری هستند. خیلی ملال‌آور می‌شود، هرچقدر هم که فکر کنی راست است باز هم ملال‌آور است.» او دست دراز کرد و بالای مچ مل را گرفت:« داری مست می‌شوی مل؟ عزیزم؟ تو مستی؟»


مل گفت:«عزیزم من فقط دارم حرف می‌زنم.خب؟ واسه گفتن چیزی که در سرم تو فکرم هست که نباید مست باشم، باید مست باشم؟ من مست نیستم. یعنی می‌گویم ما داریم همگی فقط گپ می زنیم. خب؟» آن وقت صدایش عوض شد:« ولی اگر بخواهم مست کنم، می‌کنم، گور پدرش، من امروز هر کار دلم بخواهد می‌کنم.» مل زل زد به تری.


تری گفت:« عزیزم قربانت برم من که چیزی نگفتم.» {بستن بند از ویراستار}


و گیلاسش را برداشت.


مل گفت:« من امروز کشیک نیستم. یادت باشد. کشیک نیستم. امروز هر کار دلم بخواهد می‌توانم بکنم. فقط خسته‌ام. همین


لورا گفت:« مل ما تو را دوست داریم


مل به لورا نگاه کرد نگاهش کرد. گویی برای یک دم نمی توانست او را به‌جا بیاورد. انگار نه انگار که او همان زن باشد. لورا هم‌چنان با لبخند نگاهش می‌کرد. گونه‌هایش گل انداخته بود و آفتاب چشمش را می‌زد و ناچار بود پلک‌هایش را برای دیدن مل تنگ کند. مل آرام‌تر شد.


مل گفت:« من هم تو را دوست دارم لورا، همین‌طور تو نیک. تو را هم دوست دارم. یک چیزی را می‌دانید؟ برایتان بگویم، شما بچه‌ها شما یارهای جون جونی ما هستید.» {بستن بند از ویراستار}


گیلاسش را برداشت. {بستن بند از ویراستار}


مل گفت:« خب چی می‌گفتم؟ آهان می‌خواستم چیزی برایتان تعریف کنم که چند وقت پیش اتفاق افتاد. فکر کنم می‌خواستم یک نکته ای را ثابت کنم. و اگر بتوانم درست همان‌طور تعریف کنم که پیش آمده، آن‌وقت چیزی را که می‌خواهم ثابت کرده‌ام. می‌خواستم یک چیزی برایتان بگویم، یعنی داشتم یک نکته‌ای را ثابت می‌کردم. ببینید، داستانش چند ماه پیش اتفاق افتاد، ولی شاید بگویید همین حالا هم هنوز در جریان است، آره، این داستان باید همة ما را شرم زده کند اگر از عشق جوری حرف بزنیم که انگار موضوع حرفمان را می‌شناسیم


تری گفت:« کوتاه بیا مل، تو زیادی خورده ای، این‌جوری حرف نزن اگر مست نیستی مستانه حرف نزن


مل خیلی آرام گفت:« فقط یک دقیقه دهنت را ببند، می‌شود؟ فقط یک بار تو زندگیت دهنت را ببند. این لطف را به من می‌کنی؟ بگذار این را نقل کنم، تو سرم سنگینی می‌کند. فقط یک دقیقه زبان به دهن بگیر. روزی که این ماجرا پیش آمد سرسری برایت تعریف کرد‌م. خبداشتم می‌گفتم، آن زن و شوهر پیر که تو بزرگراه تصادف کردند. جریان آن زن و شوهر پیر که این تصادف تو بزرگراه سرشان آمد. یک بچه زد بهشان و درب‌وداغان شدند. جای جان به در بردن هم نداشتند. یک بچه زد بهشان و مثل سنده له شدند و کسی فکر نمی‌کرد بشود به دادشان رسید. تری بگذار تعریف کنم فقط یک دقیقه دهنت را ببند، خوب؟»


تری به ما نگاه کرد و دوباره به مل. دلواپس به نظر می‌آمد، تنها کلمه‌ای که می‌شود گفت شاید هم این کلمه زیادی تند باشد. {بستن بند از ویراستار}


مل داشت بطری را دور میز دست‌به‌دست می‌گرداند.


تری گفت:« مرا حیران می‌کنی مل، شعور به کنار و منطق هم به کنار، حیرانم می‌کنی


مل گفت:« شاید، شاید این‌طور باشد. خودم هم پشت سر هم از این چیز و آن چیز حیران می شوم. همه چیز در زندگیم مرا حیران می کند.» کمی به تری خیره شد. آن‌وقت بنا کرد به تعریف کردن.


« آن شب من کشیک تلفنی داشتم. ماه می یا شاید ژوئن بود. من و تری تازه نشسته بودیم سر شام که از بیمارستان زنگ زدند. یک تصادف قضیة تو بزرگراه پیش آمده بود. یک بچة مست، تازه جوان، ماشین باباش را بلندکرده بود افتاده بود تو جاده و کوبیده بود به یک این ماشین کاروان داری که پیرمردپیرزنه توش بودند. آن‌ها هفتاد سال را رد کرده بودند، پیرها. پسره هجده یا نوزده ساله بود،همچه چیزهایی. وقتی رساندندش تمام کرده بود. فرمان رفته بود تو جناغ سینه‌اش و ردخور ندارد که درجا مرده بوده. اما پیرمرد و پیرزن هنوز زنده بودند. ولی، می‌فهمید که، یعنی خیلی زورکی. بلایی نبود که سرشان نیامده باشد. چندین و چند شکستگی و کوفتگی، آسیب‌های داخلی، خون‌ریزی ، کوفتگی، پارگی ، جابه‌جا هم که شده بودند و هر کدامشان برای خودش ضربة مغزی هم شده بود. باور کنید بد وضعی داشتند، و البته پیری هم کارشان را خراب‌تر می‌کرد پیش از پسره زده بود بهشان. می‌توانم بگویم زنه حتی یک کم بدتر از مرده هم بود. طحالش پاره شده بود طحال پاره شده و هزار چیز دیگر. هر دو تا کاسة زانوش شکسته بود. فقط خوبیش این بود که هردوشان کمربند ایمنی بسته بودند و، خدا می‌داند، تنها چیزی که موقتاَ نجاتشان داده بود همین بود


تری گفت:« ایها‌النّاس این آگهی شورای ملی ایمنی است. این هم سخن‌گوی شما دکتر ملوین. آر. مک‌گینیس است که صحبت می کند. حالا گوش بدهید.»تری گفت و خندید و آن‌وقت صدایش را پایین آورد.« مل، بعضی‌وقت‌ها شورش را درمی‌آوری، دوستت دارم ولی من دوستت دارم عزیزم


همگی خندیدیم، مل هم خندید و گفت:« عزیزم دوستت دارم ، ولی خودت هم این را می‌دانی، نه؟»{بستن بند از ویراستار}


رو میز دولا شد به طرف تری، تری هم خودش را رساند و وسط میز هم‌دیگر را بوسیدند. {بستن بند از ویراستار}


مل همین‌طور که برمی‌گشت سر جایش گفت: « همه بدانند که تری راست می‌گوید. سگک‌ها را برای ایمنی ببندید. به حرف دکتر مل گوش بدهید. ببندید آن کمربندها را. ولی جدی‌جدی، آن پیرها وضع پادرهوایی داشتند. وقتی من رسیدم انترن‌ها و پرستارها داشتند روشان کار می‌کردند. پسره که گفتم مرده بود، یک گوشه رو برانکار چرخ‌دار بود. یک نفر کس‌وکارش را خبر کرده بود و داشتند می‌آمدند برای کفن و دفنش. یک نگاه به زوج پیر انداختم و به پرستار اورژانس گفتم جلدی یک متخصص اعصاب و یک ارتوپد و دو سه تا جراح برایم جور کند. من دارم زور می زنم یک داستان بلند را کوتاه کنم. خلاصه همکارها خودشان را رساندند و زوج پیر را بردیم اتاق عمل و تا دم صبح روشان کار کردیم.»{بستن بند از ویراستار}


از گیلاسش نوشید.« دارم سعی می‌کنم کوتاهش کنم. خلاصه بردیمشان اتاق عمل و تا دم صبح براشان جان کندیم. آن همه جانی که این دو تا داشتند باورنکردنی بود. همچو چیزهایی را آدم دیر به دیر می‌بیند. خلاصه هر کاری که می‌شد کردیم و دم صبح دیگر داشتیم کار را به پنجاه‌ پنجاه می‌رساندیم. برای زنه شاید هم کم‌تر، شاید هفتاد- سی. اسمش آنا گیتس بود و یک زن درست و حسابی بود. ولی هردوشان حالا بفرمایید این شما و این هم هردوتاشان. صبح شد و هردو هنوز زنده بودند و، خب دیگر، بردیمشان آی‌سی یو، که دوتایی دو هفته آن‌جا جان کندند و چنان گذاشتند پشتش که دم‌به‌دم همه جانبه بهتر شدند. این شد که منتقلشان کردیم به اتاق خودشان. که تک‌تک نفس‌هاشان را می‌توانستیم رو نمایشگر ببینیم و بیست‌وچهار ساعته هواشان را داشته باشیم. آن‌ها نزدیک دو هفته زیر مراقبت همه‌جوره بودند و زنه کمی بیشتر، تا این‌که حسابی جا افتادند و توانستیم درشان بیاوریم و منتقل کنیم به اتاق خودشان در آن سر سالن. »


مل دست از حرف زدن برداشت. گفت:« بیایید کلک این جین را بکنیم، بیایید ته‌اش را بالا بیاوریم. بیایید این جین مفت گران را تا ته بندازیم بالا. آن‌وقت می‌رویم برای شام، باشد؟ من و تری یک جای تازه‌ای بلدیم، می‌رویم آن‌جا، همان جای تازه‌ای که یاد گرفته‌ایم. این جین را که تمام کردیم می‌رویم. ولی تا موقعی که این جین نکبت مفتکی را تمام نکرده باشیم نمی‌رویم


تری گفت:« هنوز که خودمان آن‌جا چیزی نخورده‌ایم. اما از بیرون به چشم خوب می‌آید، می‌دانید؟»


مل گفت:« من غذا را دوست دارم، اگر بنا بود همه چیز را از سر شروع کنم آشپز می‌شدم، آره تری؟»


تری گفت:« اسمش کتاب‌خانه است. شما تا حالا آن‌جا چیز نخورده‌اید. خورده‌اید؟» من و لورا با سر گفتیم نه. « برای خودش یک جایی است. می‌گویند یک رستوران زنجیره‌ای تازه است ولی مثل زنجیره‌ای‌ها نیست. اگر بدانید منظورم چیست. آن‌جا راستی راستی قفسه گذاشته‌اند و کتاب‌های راستکی هم توش گذاشته‌اند. بعد از شام می‌توانی دور بگردی و یک کتاب برداری و دفعة بعد که می‌روی چیز بخوری برگردانی. غذاش باورنکردنی است. مل دارد کتاب آیوانهو را می‌خواند. هفتة پیش که آن‌جا بودیم برداشته فقط یک برگه را امضا کرد، مثل کتاب‌خانه‌های راستکی


مل گفت:« من آیوانهو را دوست دارم. آیوانهو عالی است. اگر بنا بود دوباره از سر شروع کنم ادبیات می‌خواندم. الآنه من بحران هویت دارم. آره تری؟»


مل خندید و یخ توی لیوانش را چرخاند انگشت زد. {بستن بند از ویراستار}


« سال‌های آزگار بحران هویت داشته‌ام تری می‌داند. تری می‌تواند برایتان بگوید. ولی بگذارید این را بگویم. اگر می‌توانستم یک بار دیگر به زندگی برگردم، در یک زمان دیگر و همه چیز دیگر، می‌دانید چه می‌کردم؟ دوست داشتم شوالیه بشوم. آدم با آن همه زرهی که می‌پوشید قشنگ در امن و امان بود. تا پیش از این که باروت و تفنگ فتیله‌ای و هفت‌تیر بیست‌ودو پیدا شوند، برای شوالیه‌ها همه چیز روبه‌راه بوده


تری خندید و گفت: « مل دوست دارد نیزه داشته باشد و سوار اسب شود


لورا گفت:« یک بند جوراب زنانه،شال زنانه همه جا با خودت داشته باشی


من گفتم مل گفت:« یا اصلاَ خود زن


لورا گفت:« خجالت بکش




مل گفت:« آره، آدم برود آن‌جا. آدم می‌داند که چی به چی است. نیک تودلت نمی‌خواهد؟ تازه هرجا که اسبت را برانی دستمال‌های عطر‌آگین آن‌ها را هم با خودت می‌بری. دستمال عطر‌آگین آن زمان‌ها بوده است؟ مهم نیست. یک« فراموشم مکن» کوچولو، یک یادگاری. چیزی که سعی می‌کنم بگویم این است. آن زمان‌ها لازم بود آدم یک یادگاری با خودش این‌ور و آن‌ور ببرد. به‌هرحال، هرچه باشد آن روزها بهتر بود شوالیه باشی تا رعیت


لورا گفت:« همیشه بهتر است


تری گفت:« حالا خیال کن رعیت باشی و به زندگی برگردی. رعیت‌ها که آن زمان حال‌وبال خوبی نداشتند


مل گفت:« رعیت‌ها هیچ‌وقت حال‌وبال خوبی نداشته‌اند. ولی گمانم خود شوالیه‌ها هم تازه وِسِل‌هایکسان دیگر بوده‌اند. مگر آن زمان روال کارها این‌طور نبوده؟ اما پس هر کسی وِسِلیکی دیگر بوده. درست نیست؟ تری؟ ولی چیزی که در شوالیه‌ها دوست دارم، به‌غیر از زن‌هاشان، این است که لباس‌شان یک‌پارچه زره بوده، می‌دانید، الکی آسیب نمی‌دیده‌اند. آن زمان ماشین نبوده، می‌دانید؟ جوانک‌های مست نبوده‌اند که آدم را زیر بگیرند بزنند هرچه نه بدتر آدم را پاره کنند.


تری گفت:« واسال»


مل گفت:« چی؟»


من گفتم:« واسال، اسم‌شان واسال بوده دکتر، نه وسل


مل گفت:« واسال، وسل، فرقشان چه گهی است؟ واسال، وسل، رگ، شکمبه و بطن. تفاوت مجرایی. هرچه باشد شما که خودتان فهمیدید چه می‌گویم. همة شماها این چیزها را بهتر از من خوانده‌اید من که درس نخوانده‌ام. فوت وفن چرندپرند کار خودم را یاد گرفته‌ام. آره جراح قلبم ولی راستش فقط یک مکانیکم. فقط می‌روم تو دل کار و این‌ور و آن‌ور را لت و پار می کنم تا یک چیزی را درست کنم که تو بدن خراب شده باشد. فقط مکانیکم. گه




لورا تری گفت:« اصلاَ به تو نمی‌آید که خاکی باشی، مل » و مل بهش پوزخند زد.


من گفتم:« آی مردم، این فقط یک دکتر حکیم‌باشی ناشی دست‌وپابُر است. ولی مل، آن‌ها گاهی توی آن همه زره خفه می‌شدند. تازه هوا که خیلی گرم می‌شد و خیلی خسته و لت‌وپار بودند حملة قلبی هم می‌شدند. جایی خوانده‌ام که وقتی از اسب می‌افتادند دیگر نمی‌توانستند بلند شوند چون آنقدر خسته بودند که با آن همه زره جانش را نداشتند که سرپا بایستند. بعضی‌وقت‌ها می‌ماندند زیر لگد اسب خودشان


مل گفت: « وحشتناک است. تصویر وحشتناکی است نیکی. به نظرم آن‌وقت همان‌جا آن‌قدر می‌‌ماندند تا یک نفر، دشمن، سر برسد و کباب شیشلیک شان کند


تری گفت:« یک واسال وسل دیگر


مل گفت:« آره یک واسال دیگر. یک واسال دیگر سرمی‌رسید و به نام عشق نیزه را می‌زد به این هم‌شوالیه‌ای‌اش حرام‌زاده. یا به نام هر چی گند و گهی که آن روزگار سرش می‌جنگیدند.» {بستن بند از ویراستار}


مل گفت:« فکر می‌کنم همین چیزهایی که ما امروز سرشان ‌جنگ می کنیم


لورا گفت: « سیاست. هیچ چیز عوض نشده.» {بستن بند از ویراستار}


لُپ لورا هنوز سرخ بود. چشم‌هایش می‌درخشیدند. گیلاسش را به لب برد.


مل یک پیک دیگر برای خودش ریخت. از نزدیک چشم دوخت به برچسب شیشه طوری که انگار رفته باشد تو کوک عکس ریزی از نگهبان‌های گوشت‌خور گارد سلطنتی ردیف دور و درازی از عددها. آن‌وقت شیشه را آرام گذاشت رو میز و دستش را دراز کرد طرف تونیک.


لورا گفت:« پیرمرد و پیرزن چی شدند مل؟ داستانی که شروع کرده بود تمام نکردی.» {بستن بند از ویراستار}


لورا زور می‌زد سیگارش را روشن کند. هرچه کبریت می‌زد خاموش می‌شد. {بستن بند از ویراستار}


نور اتاق آفتابی که تو اتاق افتاده بود حالا یک‌جور دیگر بود. داشت عوض می‌شد. ضعیف‌تر کم‌مایه‌تر می‌شد. ولی برگ‌های پشت پنجره هنوز برق می‌زدند، و من خیره شده بودم به شکل‌های درهم‌برهمی که انداخته بودند روی شیشه و پیشخوان فرمیکایی پای پنجره. پیداست که دیگر این نقش‌ونگارها هم همان قبلی‌ها نبودند. هیچ صدایی نبود جز صدای کبریت کشیدن لورا.


یک دقیقه گذشت و من گفتم:« زوج پیر چه شدند؟ تا آن‌جا گفتی که تازه داشتند از مراقبت ویژه درمی‌آمدند


تری گفت:« پیرتر اما عاقل‌تر


مل زل زد به تری.


تری گفت: « این‌طوری نگاهم نکن مل، دنبال داستانت را بگیر عزیزم. من فقط شوخی کردم. بعدش چی شد؟ همه‌مان می‌خواهیم بدانیم


مل گفت:« تری، بعضی‌وقت‌ها...»


تری گفت:« خواهش می‌کنم مل، عزیزم این‌قدر جدی نباش قربانت برم. لطفاَ داستان را ادامه بده، شوخی ‌کردم، توراخدا. تاب یک شوخی را هم نداری؟»


مل گفت:« کجایش شوخی است؟ این‌که جای شوخی ندارد.» {بستن بند از ویراستار}


گیلاسش را برداشت و سیخ به او زنش خیره شد.


لورا گفت:« مل، بعدش چه شد؟ ما واقعاَ می‌خواهیم بدانیم


مل چشم‌هایش را انداخت دوخت به لورا، بعد نگاهش را برگرفت و پوزخند زد.


گفت:«لورا من اگر تری را نداشتم و اگر این همه دوستش نداشتم، و اگر نیک بهترین دوستم نبود ، آنوقت عاشق تو می‌شدم، بلندت می‌کردم عزیزم


تری گفت:« مل، تاپاله، داستانت را تعریف کن. من اگر عاشق تو نبودم، پیش از هر چیز گه می‌خوردم این‌جا باشم. شرط می‌بندم. چه می‌گویی عزیزم؟ داستانت را تمام کن، بعدش هم می رویم کتاب‌خانه آن جای جدید، باشد؟»


مل گفت:« باشد. کجا بودم؟ کجا هستم، این پرسش بهتری است، شاید باید این را بپرسم.»گفت و مات ماند روی میز و آن‌وقت باز شروع کرد. یک دقیقه مکث کرد و شروع کرد به گفتن.


« وقتی بالاخره از آن لجن درآمدند و دیدیم دارند جان می‌گیرند می‌توانستیم از مراقبت ویژه درشان بیاوریم. من هر روز به هردوشان سر می‌زدم، گاهی هم دو بار در روز، به‌هرحال پیش می آمد که برای کارهای دیگر آن‌جا بروم. هر دو تا در گچ و باند‌پیچی بودند از سر تا پا ، هر دو تا. می‌دانید. اگر هم ندیده باشید در فیلم‌ها دیده‌اید. سر تا پاشان باندپیچی بود پسر، وقتی می‌گویم سر تا پا یعنی سر تا پا درست همان‌جوری بودند. درست مثل هنرپیشه‌های بدلی فیلم‌ها بعد از یک فاجعة بزرگ. ولی این یک چیز راستکی بود. سرشان باندپیچی بود و جلو چشم و دماغ و دهنشان سوراخ گذاشته بودند. سوراخ‌های کوچک جلو چشم و دماغ و دهن. آنا گیتس می‌بایست غیر از این پاهای بالا‌کشیده‌اش را هم تحمل کند، وضعش از مرده خراب‌تر بود، گفتم، هر دو یک مدت زیر سرم و گلوکز بودند. خب، هنری گیتس و زنه می‌بایست به‌غیر از این همه پاهایش هم به تسمه آویزان باشد. خلاصه، شوهره خیلی حالش گرفته بود و دورة افسردگی‌اش هم خیلی دراز بود. حتی وقتی فهمید زنش دارد جان به‌در می‌برد و بهتر می‌شود باز هم هنوز حالش گرفته بود، گرچه نه فقط به خاطر خود تصادف. البته آن هم کم فشار نیاورده بود. منظورم این است که خود تصادف یک‌طرف، ولی همه‌اش این نبود. سرم را می‌بردم دم سوراخ دهنش، می‌دانید، و او می‌گفت نه، همه‌اش به خاطر تصادف نبود و به این خاطر بود که نمی‌توانست از توی آن سوراخی زنه را ببیند. می‌گفت همین است که حالش را این‌قدر خراب می‌کند. می‌توانید فکرش را بکنید؟ می‌گویم مردکه داشت می‌ترکید چون نمی‌توانست کلة لعنتی‌اش را بچرخاند و زن لعنتی‌اش را ببیند


مل دورتا دور میز را نگاه کرد و سرش را برای چیزی که می‌خواست بگوید تکان‌تکان داد.


« یعنی این پیری گوزک داشت می‌مرد از این‌که نمی‌توانست زن عنترش را نگاه کند


همه مل را نگاه کردیم.


« می‌بینید چه دارم می‌گویم؟»


« یک دقیقه مجسم کنید. همه چیز شیک و عالی، آن‌وقت یکهو زرپ. آدم دارد خیره‌خیره ته یک مغاک را نگاه می‌کند. وقتی برمی‌گردد انگار معجزه شده باشد ولی دیگر آدم از این رو به آن رو شده است. این بلا به سر آدم می آید. یک روز نشسته بودم کنار تختش و او همان‌طور خیلی آهسته از سوراخ جلو دهنش حرف می‌زد و گاهی ناچار می‌شدم سرم را ببرم دم سوراخ، برایم تعریف کرد که چه حالی به آدم دست می‌دهد وقتی ماشین یک بچه خط وسط را رد می‌کند و می‌آید این طرف جاده و می‌آید و می‌آید. گفت فهمیده که دیگر همه چیز برایشان تمام شده و این نگاه آخری است که دارد به چیزهای روی این زمین می‌اندازد. این‌طوری بوده. ولی گفت چیزی تو مغزش به پرواز نیامده، زندگانی‌اش جلو چشمش رژه نرفته، همچو چیزهایی در کار نبوده. گفت فقط غمگین بوده از این‌که دیگر نمی‌تواند « آنا» یش را ببیند، چون این زندگی خوب را با هم گذرانده‌اند. افسوسش از این بوده. صاف روبه‌رویش را نگاه کرده بود و همان‌طور فرمان را چسبیده بود و ماشین پسره را نگاه کرده بود که داشته می‌آمده طرف‌شان. و هیچ کاری نمی‌توانسته بکند مگر این‌که بگوید" آنا، محکم بنشین، آنا ".»


لورا سرش را تکان داد و گفت:« لرزم می‌گیرد، برررر


مل سرش را بالا و پایین کرد. حالا دیگر داستانش خودش را هم گرفته بود.« هر روز کمی کنار تختش می‌نشستم. لای باند پیچی‌اش دراز کشیده بود و پنجره‌ی پایین تخت را نگاه می‌کرد. پنجره آن‌قدر بالا بود که فقط نوک درخت‌ها را می‌توانست ببیند. تمام چیزی که می‌توانست از زندانش ببیند همین بود. سرش را بدون کمک نمی‌توانست بگرداند، و فقط روزی دو بار اجازه این کار را داشت. هر صبح و شب اجازه داشت سرش را بچرخاند. ولی من که آن‌جا بودم، موقع حرف زدن مجبور بود پنجره را نگاه کند. کمی حرف می‌زدم و چیزهایی می‌پرسیدم ولی بیشتر گوش می‌کردم. خیلی افسرده بود. تازه بعد از این‌که خیالش راحت شد که زنش دارد خوب می‌شود و همه از بهبودی‌اش راضی‌اند، چیزی که از همه بیشتر افسرده‌اش می‌کرد این بود که نمی‌تواند پهلوی او باشد، نمی‌تواند ببیندش و هر روز با او باشد. برایم گفت که در 1927 ازدواج کرده بودند و از آن زمان فقط دو بار برای مدتی از هم جدا شده بودند. حتی به دنیا آمدن بچه‌هاشان هم توی همان باغشان بوده و هنری و بانو کماکان هر روز یک‌دیگر را می‌دیده‌اند و گپ می‌زده‌اند و هما‌ن‌جا با هم بوده‌اند. ولی گفت دو بار واقعاَ از هم جدا بوده‌اند. یک بار وقتی مادر زنه می‌میرد در 1940 و آنا مجبور است با قطار برود سنت‌لوئیس تا کارها را راست و ریست کند. یک بار هم در 1952 وقتی خواهر زنه در لوس آنجلس می‌میرد و او مجبور است برود آن‌جا برای تحویل گرفتن جنازه. باید برایتان می‌گفتم که آن‌ها باغ کوچکی داشتند در هفتاد و پنج مایلی « بند » در اورگان، که بیشتر عمرشان را آن‌جا گذرانده بودند. همین چند سال پیش باغ را فروخته بودندو آمده بودند به شهر « بند». تصادف زمانی پیش آمد که داشتند از «دنور» برمی‌گشتند که رفته بودند خواهر زنه را ببینند. می‌خواسته‌اند از آن‌جا بروند« ال پاسو» که یکی از پسرها و نوه‌هایشان را ببینند. ولی در تمام زندگی پس از ازدواج‌شان فقط همان دو بار بوده که مدتی از هم جدا بوده‌اند. فکرش را بکنید. ولی یا حضرت مسیح، به خاطر زنه احساس بی‌کسی می‌کرد. دارم می‌گویم که حسرت زنه دلش را یک‌ذره کرده بود. من تا آن زمان نمی‌فهمیدم این کلمة « حسرت» معنیش چی است تا این‌که آن را در این پیرمرد دیدم. بعضی وقت‌ها دلش بدجوری تنگ می‌شد. جگرش برای زنه لک زده بود. البته روزبه روز که خبر می‌دادم آنا بهتر شده، دارد روبه‌راه می‌شود، خوب خوب خواهد شد و فقط کمی زمان می‌خواهد، حالش بهتر می‌شد و گل از گلش می شکفت. حالا دیگر از گچ و باندپیچی درآمده بود ولی هنوز بدجوری احساس تنهایی می‌کرد. بهش گفتم به محض این‌که بتواند، شاید تا یک هفتة دیگر، می‌گذارمش تو صندلی چرخ‌دار و می‌برمش آن سر راه‌رو ملاقات زنش. تا آن روز هم مرتب بهش سر می‌زدم و صحبت می‌کردیم. برایم تعریف کرد که زندگی‌شان در آن باغ در سال‌های 19 و 20 و اوایل 30 چه طوری بوده .» مل دورتا دور میز به ماها نگاه کرد و سرش را برای آن‌چه می‌خواست بگوید تکان‌تکان داد، یا شاید هم فقط برای غیر ممکن بودن تمام این چیزها. « گفت زمستان‌ها هیچ چیز در آن باغ نبوده مگر برف. و شاید چندین ماه نمی‌توانسته‌اند از باغ بیرون بروند، جاده بسته بوده. تازه غیر از این، خودش مجبور بوده تمام زمستان هر روز غذای حیوان‌ها را بدهد. این دو تا آدم، خودش و زنش، در آن‌جا فقط یک‌دیگر را داشته‌اند . بچه‌ها زود به زود نمی‌آمده‌اند. بعد هم که سروکله‌شان پیدا می‌شده موقتی بوده و این دو تا با هم آن‌جا سر می‌کرده‌اند، با همان برنامه و همان چیزهای همیشگی. زمستان‌ها هیچ‌کس دیگری نبوده که ببینندش یا باهاش حرف بزنند. اما فقط یک‌دیگر را داشته‌اند. فقط هم‌دیگر را داشته‌اند و بس. ازش پرسیدم سر خودتان را چه جوری گرم می‌کردید؟ جدی جدی می‌پرسیدم، می‌خواستم بدانم. نمی‌فهمیدم آدم چه‌طوری می‌تواند آن جور زندگی کند. فکر نمی‌کنم این روزها کسی بتواند این‌جوری زندگی کند. فکر می‌کنید می‌شود؟ به نظر من نشدنی است. می‌دانید چه گفت؟ می‌خواهید بدانید جوابش چه بود؟ دراز کشیده بود و به چیزی که پرسیدم فکر می‌کرد. یک مدتی گذشت. آن‌وقت گفت «هر شب می‌رفتیم سراغ رقص‌ها». گفتم چی؟ گفتم ببخشید هنری، و بیشترک به طرفش دولا شدم. فکر می‌کردم درست نشنیده‌ام. دوباره گفت « هر شب می‌رفتیم سراغ رقص‌ها». نمی‌دانستم دربارة چه حرف می‌زند ولی صبر کردم که ادامه بدهد. دوباره به آن زمان‌ها فکر کرد و خیلی زود گفت« یک گرامافون داشتیم و چند تا صفحه، دکتر. هر شب تو اتاق نشیمن صفحه‌ها را می‌گذاشتیم و گوش می‌کردیم و همان جا می‌رقصیدیم. هر شب همین کار را می‌کردیم. بعضی‌وقت‌ها بیرون برف می‌آمد و هوا زیر صفر بود. آن‌جا تو ژانویه و فوریه، سرما واقعاَ خراب می‌شود رو سر آدم. ولی ما هردوتا جوراب ساقه‌بلند می‌پوشیدیم و صفحه گوش می‌دادیم و تو اتاق نشیمن آن‌قدر می‌رقصیدیم تا صفحه‌ها تمام می‌شد. بعد من آتش را روبراه می‌کردم و همه چراغ‌ها را به جز یکی روشن می‌کردم، و می‌رفتیم می‌خوابیدیم. بعضی‌شب‌ها برف می‌آمد و بیرون آن‌قدر ساکت بود که می‌شد صدای برف را شنید.» گفت« دکتر حقیقت دارد، می‌توانی این کار را بکنی. می‌توانی در تاریکی دراز بکشی و صدای بارش برف را بشنوی. یکی دو بار امتحان کن. » گفت« این‌جا در ولایت شما دیربه دیر برف می‌آید ، نه؟ چند بار امتحان کن. به هرحال هر شب می‌رفتیم سراغ رقص‌ها. بعد هم می‌رفتیم زیر ده تا لحاف و گرم می‌خوابیدیم تا صبح. آدم وقتی بیدار می‌شد می‌توانست نفس خودش را هم بییند


وقتی حالش آن‌قدر خوب شد که بشود گذاشتش تو صندلی چرخ دار، تا آن موقع کلی از باند‌هایش را باز کرده بودند، من و یک پرستار با چرخ بردیمش آن طرف راه‌رو پیش زنش. صبح آن روز ریشش را زده بود و به خودش کرم زده بود. لباس بیمارستان تنش بود و ردای حوله‌ای خودش. می‌دانید که هنوز درست حسابی خوب نشده بود. ولی تو صندلی‌ چرخ دار که نشسته بود خودش را شق‌ورق گرفته بود. هنوز مثل گربه عصبی بود و می‌شد این را قشنگ دید. به اتاق زنه که نزدیک شدیم صورتش گل انداخت و قیافه‌اش طوری مشتاقانه شد که نمی‌توانم وصف کنم. من صندلی را می‌راندم و پرستار کنارم می‌آمد. پرستار می‌دانست قضیه ازچه قرار است، یک چیزهایی بو برده بود. می‌دانید پرستارها خیلی چیزها دیده‌اند و کم چیزی هست که بعد از مدتی دستگیرشان نشود. ولی این یکی آن روز صبح خودش را یک کم زیادی کوک کرده بود. در اتاق باز بود و من یک‌راست هنری را راندم تو. خانم گیتس، آنا، هنوز نمی‌توانست تکان بخورد ولی سرش و دست چپش کار می کرد. چشم‌هاش بسته بودند ولی تا رفتیم تو زود باز شدند. هنوز از لگن به پایینش تو باندپیچی بود. هنری را به طرف چپ تخت هل دادم و گفتم« آنا مهمان برایت آمده، مهمان، عزیزم.» ولی بیشتر از این نتوانستم بگویم. لبخند کوچولویی زد و صورتش شکفته شد. دستش از زیر ملافه آمد بیرون. دستش به نظر ضرب‌دیده می‌آمد و کبود بود. هنری دست را میان دست‌های خودش گرفت. آن را نگه داشت و بوسید. آن‌وقت گفت« سلام آنا، کوچولوی من چه‌طور است؟ مرا می‌شناسی؟ » اشک بر گونه‌های زن راه افتاد و سرش را پایین آورد. پیرمرد گفت« دلم برات تنگ شده» زن پی‌درپی سرش را پایین می‌آورد. من و پرستار از آن‌جا جیم شدیم و تا رسیدیم بیرون پرستار صورتش باد کرد و به گریه افتاد. این پرستار آدمی است که جنم پرطاقتی دارد. به شما بگویم که این برای من یک تجربه بود. از آن به بعد هر صبح و هر عصر مرد را با چرخش می‌بردند آن‌جا و ترتیبش را دادیم که ناهار و شام را در اتاق زنه با هم باشند. وقت‌های دیگر فقط می‌نشستند دست‌های هم را می‌گرفتند و گپ می‌زدند. حرف‌هاشان تمام‌شدنی نبود


تری گفت:« این را قبلاَ برام تعریف نکرده بودی مل. فقط همان زمان که اتفاق افتاد چیزکی برایم گفتی. هیچ‌کدام این چیزها را نگفتی ناقلا. حالا داری می‌گویی که مرا گریه بیندازی. مل، بهتر است این داستان آخرش خوش باشد. ناخوش که نیست، هست؟ نمی‌خواهی ما را پکر کنی که، می‌خواهی؟ اگر بخواهی پکرمان کنی یک کلمة دیگر هم نمی‌خواهم بشنوم. اصلاَ مجبور نیستی یک‌ذره هم ادامه بدهی. می‌توانی همین جا دست بکشی. مل؟»


لورا گفت:« بالاخره کارشان به کجا کشید مل؟ تو را خدا آخر داستان را بگو. باز هم هست؟ ولی من هم مثل تری دلم نمی‌خواهد چیزی برایشان پیش بیاید. واقعاَ کم چیزی نیست


من گفتم:« حالا آن‌ها خوب خوبند؟» داستان مل مرا هم گرفته بود ولی داشتم مست می‌شدم و فکرم یک‌جا بند نمی‌شد. نور خورشید انگار داشت از اتاق پس می‌نشست و از همان پنجره‌ای که آمده بود بیرون می‌رفت، ولی هیچ‌کس خودش را تکان نمی‌داد که از پشت میز بلند شود و چراغ برق را روشن کند.
مل گفت:« بله که خوب خوبند. چند وقت بعدش مرخص شدند، راستش همین چند هفته پیش بود. اول هنری توانست با چوب زیر بغل راه بیفتد و بعد هم عصا دستش گرفت و دیگر همیشه این‌ور و آن‌ور بود. روحیه‌اش هم بالا رفته بود. روحیه‌اش عالی بود. از وقتی بانویش را ملاقات کرده بود روزبه‌روز بهتر می‌شد. وقتی که زنه هم توانست بجنبد، پسر و عروس‌شان از ال پاسو با یک ماشین بزرگ آمدند و آن‌ها را با خودشان بردند آن‌جا. هنوز کار داشت تا زنه خوب‌خوب شود ولی خوب پیشرفت می‌کرد. چند روز پیش یک کارت از هنری رسید دستم. فکر می‌کنم همین است که الآن باز به یادشان افتادم. هم این و هم حرف هایی که درباره عشق می زدیم



شاید همه‌مان کمی مست شده بودیم. این را می‌دانم که به زور می‌توانستیم حواس‌مان را جمع کنیم. نور داشت از اتاق پس می‌نشست و از همان پنجره‌ای که آمده بود می‌رفت بیرون ولی هیچ‌کس تکانی به خود نمی‌داد که از پشت میز بلند شود و چراغ بالای سر را روشن کند.


مل ادامه داد گفت:« گوش کنید. بیایید این جین گه را تمام کنیم. یکی یک چتول به همه‌مان می‌رسد. بعد می‌رویم برای خوردن. برویم کتاب‌خانه آن جای جدید. چه می گویید؟ من نمی‌دانم. راستش تمام داستان جوری بود که باید صبر می‌کردی ببینی چه می‌شود. روزبه روز معلوم می شد. بعضی از صحبت‌هایی که با آن‌ها داشتم ... آن روزها از یادم نمی‌رود ولی حالا که تعریف کردم پکر شدم. ای خدا، انگار یکهو دلم گرفت


تری گفت:« پکر نباش مل. افسرده شده. مل، چرا عزیزم قرص نمی‌خوری؟» رو به من و لورا گفت:« گاهی از این قرص‌های روان‌گردان می‌خورد. این چیز سری ای نیست، مگر نه مل؟ »


مل سر تکان داد:« همه جور قرص و دوایی که هست وقت وبی‌وقت خورده‌ام. سری هم نیست


من گفتم:« همه‌مان گاهی قرص‌لازم می‌شویم. زن اول من هم می‌خورد


لورا گفت:« کاری هم از قرص‌ها برمی‌آمد؟»


« نه، همان‌طور افسرده بود که بود، خیلی گریه می‌کرد


تری گفت:« بعضی‌ها اصلاَ افسرده به دنیا می‌آیند به دنیا که می‌آیند قرص‌لازم هستند. به‌ گمانم بعضی‌ها از اولش هم غصه‌خور به دنیا می‌آیند هم بدبخت. کسانی را می‌شناسم که پاک در همه چیز بز می‌آورند. تو را نمی‌گویم عزیزم دیگران را می‌گویم. بعضی‌ها هم هستند که خودشان دستی‌دستی خودشان را غصه‌دار می‌کنند و همان‌طور غصه‌دار هم می‌مانند


تری داشت انگشتش را مثل پاک‌کن می‌کشید رو میز. آن‌وقت دست کشید. مل‌ گفت:« فکر کنم دلم می‌خواهد پیش از رستوران رفتن زنگ بزنم به بچه‌هام. شماها که ناراضی نیستید. زیاد طولش نمی‌دهم.اول تندی دوش می‌گیرم که سرحال بیایم، بعد تلفن می‌زنم به بچه‌هام. بعد می‌رویم برای خوردن


تری گفت:« اگر مارجوری گوشی را بردارد چی؟ شاید ناچار شوی با مارجوری حرف بزنی مل، شاید او گوشی را بردارد. زن قبلی مل است. بچه‌ها قضیة مارجوری را که از زبان ما شنیده‌اید. عزیزم خودت می‌دانی که خوش نداری با مارجوری حرف بزنی. امروز تو نمی‌خواهی با او حرف بزنی مل. حالت را از این هم بدتر می‌کند


مل گفت:« نه دلم نمی‌خواهد با مارجوری حرف بزنم اما با بچه‌هام می‌خواهم حرف بزنم. دلم بدجوری براشان تنگ شده. برای استیو تنگ شده. دیشب از خواب پریدم و یاد کوچکی‌هایش افتادم. می‌خواهم باهاش حرف بزنم. با کتی هم می‌خواهم حرف بزنم. دلم براشان تنگ شده. پس مجبورم پیه‌اش را به تنم بمالم که مادرشان گوشی را بردارد. لگوری خانم


تری گفت:« روزی نیست که مل نگوید از خدا می‌خواهد یا دوباره شوهر کند یا بمیرد. اول از همه این‌که دارد ما را ورشکست می‌کند، دوم از آن بچه‌ها را برده پیش خودش زندانی کرده، ما فقط تابستان به تابستان یک ماه می‌توانیم بچه‌ها را بیاوریم این‌جا پیش خودمان. مل می‌گوید از لج‌بازیش است که دوباره شوهر نمی‌کند. یک دوست پسر دارد که او هم پیش آن‌هاست او و بچه‌هاست. مل دارد خرج او دوست پسره را هم می‌دهد


مل گفت:« حساسیت دارد به زنبور. اگر آرزو نکنم دوباره شوهر کند، آرزو می‌کنم برود تو در و دهات و بیفتد گیر یک گله از آن زنبورهایی که دهن سرویس می‌کنند که تا دم مرگ نیشش بزنند


لورا گفت:« چه وحشتناک خدا خفه‌ات کند مل.»و آن‌قدر خندید که چشمش آب افتاد.


تری گفت:« وحشتناک بامزه است.» همه خندیدیم، خندیدیم و خندیدیم.


مل گفت:« ویززز» و انگشتش را شکل زنبور کرد و ویز‌ویز‌کنان برد طرف گلوی و گردن بند تری. آن‌وقت دوباره جدی شد و دست‌هایش را از دو طرف آویزان کرد.


« یک ماده‌سگ لاشی است. راست‌راستی این‌طوری است. خبیث است. گاهی که مستم مثل حالا به کله‌ام می‌زند لباس زنبوردارها را تن کنم و بروم آن‌جا. می‌دانید، از آن کلاه‌هایی که مثل کلاه‌خود است و نقابش می‌آید پایین رو صورت. دستکش کلفت بزرگ و کت لایی‌دار. می‌خواهم فقط در بزنم در می‌زنم و یک کندو زنبور را ول می‌کنم تو خانه. البته فقط اول باید خیالم تخت باشد که بچه‌ها بیرون خانه باشند


کمی به سختی پاهایش را روهم انداخت. بعد هر دو پا را گذاشت زمین و دولا شد و آرنج‌هایش را رو میز گذاشت و چانه‌اش را میان دست‌ها گرفت.


« حالا شاید هم فعلاَ زنگ نزنم به بچه‌ها. شاید تو راست بگویی تری. شاید آن‌قدرها هم فکر محشری نباشد. شاید زودی دوش بگیرم و پیرهن عوض کنم و آن‌وقت برویم واسه خوردن. شاید یک ضرب برویم برای خوردن، چه‌طور است؟»


گفتم:« به نظر من عالی است. خوردن یا نخوردن. یا کماکان عرق‌خوری. من که می‌توانم یک کله بروم بالا و بروم بالا و بروم تا دل آن غروب بیرون


لورا برگشت رو به من و گفت:« این‌که گفتی یعنی چی عزیزم؟»


گفتم:« معنی‌اش درست همان است که گفتم عزیزم، هیچ معنی دیگری ندارد. یعنی می‌توانم همین‌طور یک کله بروم و بروم بالا. همین و همین. شاید هم معنی‌اش آن آفتاب‌رفتگی باشد.» حالا دیگر خورشید داشت پایین می‌رفت و رنگ پنجره کم‌کم به سرخی می‌زد.


لورا گفت: « من که فکر کنم اهل خوردن باشم. گمانم هیچ‌وقت در زندگیم این‌قدر گرسنه‌ام نشده. چیزی دارید که ناخنکی بزنیم؟ تازه الآن فهمیدم گرسنه هستم. برای ته‌بندی چی دارید؟»


تری گفت:« یک کم پنیر و بیسکویت می‌آورم.» ولی همان‌طور نشست.


تری اما همان‌طور سر جایش نشست. نه از جایش بلند شد و نه چیزی آورد.


مل گیلاسش را سروته کرد و ریخت رو میز.


مل گفت:« دیگر جین بی جین


تری گفت:« خب، حالا چی؟»


می‌توانستم صدای تپیدن قلب خودم را بشنوم. تپیدن قلب همه را. می‌توانستم صداهای انسانی را که نشسته بودیم و از ما برمی‌خاست بشنوم، بی‌این‌که کسی از جایش بجنبد، با آن که اتاق داشت تاریک تاریک می‌شد.
[ پایان نسخة ویرایش شده]

هرب نوشیدنی‌اش را تمام کرد. آن‌وقت آرام‌آرام از پشت میز بلند شد و گفت:« ببخشید می‌روم دوش بگیرم.» از آشپزخانه رفت بیرون و آرام‌آرام رفت آن سر راه‌رو تو حمام. در را پشت سرش بست.


تری سر تکان داد و گفت:« برای هرب نگرانم. گاهی نگرانیم بیشتر هم می‌شود ولی تازگی‌ها راستی راستی نگرانم.» خیره شد به گیلاسش. برای پنیر و بیسکویت هم جنب نخورد. من بلند شدم که سری به یخچال بزنم. هروقت لورا می‌گوید گرسنه است می‌دانم که حتماَ باید چیزی بخورد. « نیک هرچی پیدا می‌کنی خودت بیاور. هرچیز که به نظرت خوب است بیاور. پنیر آن‌جاست فکر می‌کنم سالامی هم باشد. بیسکویت تو گنجه بالای اجاق است. یادم رفت. یک ته‌بندی می‌کنیم. من خودم گرسنه نیستم ولی شما باید دیگر ضعف کرده باشید بچه‌ها. من دیگر هیچ اشتها ندارم. داشتم چه می‌گفتم؟» چشم‌هایش را بست و باز کرد« فکر نمی‌کنم این را برایتان گفته باشم، شاید هم گفته باشم، یادم نمی‌آید. بعد از این‌که ازدواج اولش ازهم پاشید و زنش بچه‌ها را برد« دنور» ، هرب خیلی خودآزاری داشت. مدت زیادی می‌رفت پیش روان‌شناس، چندین ماه. گاهی می‌گوید فکر می‌کند باز هم باید برود.» تری بطری خالی را برداشت و وارونه کرد تو لیوان خودش. من داشتم رو پیشخوان سالامی می بریدم و زور می زدم تمیز ببرم. تری گفت «سرباز مرده» بعد گفت « تازگی ها باز هم حرف از خودکشی می زند بخصوص هروقت مشروب خورده باشد. من گاهی فکر می‌کنم خیلی آسیب‌پذیر است. هیچ پناه و دفاعی ندارد. جلو هیچ چیزی پناه و دفاع ندارد. خب.» گفت: « جین تمام شد. وقتش است که دست بکشیم و روانه شویم. به قول پدرم جلو ضرر را بگیریم. فکر کنم وقت خوردن باشد، گرچه من هیچ اشتها ندارم. ولی شما دیگر حتماَ ضعف کرده‌اید. خوش‌حالم که می‌بینم چیزی می‌خورید. تا موقعی که برسیم رستوران نگهتان می‌دارد. آن‌جا اگر نوشیدنی هم بخواهیم هست. صبر کنید آن‌جا را ببینید، یک چیز دیگری است. می‌توانید هم کتاب با خودتان بیاورید و هم پس‌ماندة غذا را. فکر کنم من هم باید آماده شوم. فقط صورت می‌شویم و کمی روژ می‌مالم. همین جوری که هستم می‌آیم. به‌ درک که کسی خوشش نیاید. فقط همین را می‌خواهم بگویم. همین وهمین. ولی نمی‌خواهم منفی به نظر بیاید. من دعا می‌کنم و امیدوارم که بچه‌ها شما پنج یا حتی سه سال دیگر هم مثل امروز یک‌دیگر را دوست داشته باشید. حتی بگو چهار سال دیگر. چهار سال یعنی لحظة صمیمیت، تمام چیزی که می‌خواهم دربارة موضوع بگویم این است.» تری بازوهای لاغرش را بغل کرد وبنا کرد به بالا و پایین کردن دست‌هایش. چشم‌هایش را بست.


من از پشت میز پاشدم رفتم پشت صندلی لورا، دولا شدم بالای سرش و دست انداختم دور سینه‌اش و او را گرفتم. سرم را بردم نزدیک سرش. لورا دست‌هایم را فشار داد. باز هم بیشتر فشار داد و ول نکرد.


تری چشم‌هایش را باز کرد و ما را نگاه کرد. بعد گیلاسش را برداشت « به سلامتی شما بچه‌ها. به سلامتی همه‌مان.» گیلاس را تا ته سرکشید و یخ خورد به دندانش و صدا داد.« و همین‌طور کارل». آن‌وقت لیوان را گذاشت رو میز. « بی‌چاره کارل. هرب فکر می‌کرد آدم بی‌بته‌ای است ولی قضیه این است که از او می‌ترسید. کارل بی‌بته نبود. مرا دوست داشت و من دوستش داشتم. همین. هنوز هم بعضی‌وقت‌ها به فکرش می‌افتم. این راست است و از گفتنش هم شرمزده نیستم. بعضی‌وقت‌ها بهش فکر می‌کنم. در هر حال وهوایی که باشم تو خیالم پیداش می‌شود. یک چیزی برایتان بگویم. من بیزارم از این‌که ببینم زندگی آدم بشود یک سریال بندتنبانی، انگار دیگر زندگی خود آدم نیست. جریان این‌جوری بود که من از او آبستن شده بودم. بار اولی بود که می‌خواست خودش را بکشد، که مرگ موش خورد. نمی‌دانست من آبستنم. تازه از این هم بدتر است. من تصمیم گرفتم بچه را بیندازم. معلوم است که به او چیزی نگفتم. هرب تمام این‌ها را می‌داند، چیزی نمی‌گویم که او نداند. حالا بخش آخر سریال، هرب بود که بچه را سقط کرد. دنیا خیلی کوچک است، نیست؟ ولی آن زمان من فکر می‌کردم کارل زده به سرش، بچه‌اش را نمی‌خواستم. بعد هم او می‌رود کلک خودش را بکند. اما بعدش، بعد که مدتی بود کارل رفته بود و دیگر کارلی در کار نبود که باهاش حرف بزنم و ببینم اوضاعش چه‌طور است و اگر ناراحتی دارد کمکش کنم، آن‌وقت یک احساس بدی بهم دست داد، برای بچه‌اش غصه‌دار شدم که نگهش نداشته بودم. کارل را دوست دارم و از این بابت هیچ شکی ندارم. هنوز هم دوستش دارم. ولی خداوندا، هرب را هم دوست دارم، گفتن ندارد، خودتان دارید می‌بینید، نمی‌بینید؟ اوه، این کم چیزی است؟ این همه؟ » صورتش را میان دست‌هایش گرفت و به گریه افتاد. آرام‌آرام خم شد و سرش را گذاشت رو میز.


لورا زود لقمه‌اش را گذاشت زمین. از جایش پاشد و گفت:« تری، تری عزیزم.» و بنا کرد به مالیدن شانه و گردن او و زمزمه کرد« تری».


من داشتم یک تکه سالامی می‌خوردم. اتاق تاریک شده بود. از خیر جویدن گذشتم و لقمه را بلعیدم و رفتم طرف پنجره. تو حیاط پشتی را نگاه کردم. نگاهم از درخت کبوده و دو سگ سیاه که وسط چمن بین نیمکت‌ها خوابیده بودند گذشت، از کنار استخر شنا رفت طرف زمین کوچکی که جای نگه‌داری اسب بود و درش باز مانده بود، و بعد هم آخور کهنه و قدیمی‌اش بود. آن طرف زمین بزرگی از علف هرز بود، یک پرچین و باز یک زمین دیگر، و بعد از آن بزرگ‌راه بین آلبوکرک و ال پاسو بود. ماشین‌ها در بزرگ‌راه می‌رفتند و می‌آمدند. خورشید داشت پشت کوه‌ها پایین می‌رفت و کوه‌ها تار شده بودند. همه جا پر از سایه بود، ولی هنوز روشنایی هم بود و انگار تمام چیزهایی را که می‌دیدم ملایم‌تر می‌کرد. بالای کوه‌ها آسمان خاکستری بود، مانند یک روز گرفته زمستانی. ولی بالاتر از آن یک باریکه آبی بود، آبی آسمانی که در کارت پستال‌های مناطق گرمسیر دیده می‌شود، آبی آسمانی مدیترانه. آب استخر موج‌های ریز برمی‌داشت و همان نسیم برگ‌های کبوده را هم می‌لرزاند. یکی از سگ‌ها سرش را گویی به علامت چیزی بلند کرد، گوش‌هایش را تیز کرد وبه چیزی گوش داد و دوباره سرش را گذاشت لای دست‌هایش.


احساس می‌کردم که چیزی می‌خواهد اتفاق بیفتد، چیزی در میان جنبش‌های کند سایه‌ها و نور، و احساس می‌کردم هرچیزی که باشد، شاید مرا با خود ببرد. نمی‌خواستم این‌طور بشود. به باد نگاه کردم که موج‌موج روی علف‌ها می‌رفت. خم‌شدن علف‌ها در باد و باز راست‌شدن‌شان را می‌توانستم ببینم. زمین دوم رو به بزرگ‌راه سربالا بود و موج‌ها پشت سرهم از شیب بالا می‌رفتند. آن‌جا ایستاده بودم و در انتظار بودم و خم وراست شدن علف‌ها را تماشا می‌کردم. تپش قلبم را می‌توانستم حس کنم. از جایی طرف پشت خانه صدای دوش آب می‌آمد. تری هنوز گریه می‌کرد. آرام آرام و کمی به سختی برگشتم نگاه کردم. سرش را گذاشته بود رو میز و صورتش رو به اجاق بود. چشم‌هایش باز بودند ولی دم‌به‌دم پلک می‌زد تا اشک را رد کند. لورا صندلیش را نزدیک کرده بود و دست انداخته بود دور شانة تری. لبش را گرفته بود دم موهای تری و هنوز داشت زمزمه می‌کرد.


تری گفت:« حتماَ ، حتماَ ، برایم تعریف کن


لورا با مهربانی گفت:« تری، نازنین، درست می‌شود، خواهی دید، درست می‌شود


آن‌وقت لورا چشم انداخت به من. نگاهش نافذ بود و ضربان قلبم کند شد. به نظرم مدت درازی به چشم‌هایم زل زد و آن‌وقت سرش را بالا و پایین کرد. تنها کاری که کرد همین بود، تنها علامتی که داد، ولی همین برایم بس بود. گویی داشت می‌گفت نگران نباش، این نیز بگذرد، همه چیزمان رو‌به‌راه خواهد شد، خواهی دید. راحت می‌شویم. به‌هرحال من دلم خواست نگاهش را این‌طوری تعبیر کنم اگرچه نادرست باشد.


صدای دوش بند آمد. یک دقیقه بعد هرب در حمام را باز کرد و صدای سوت‌زدنش را شنیدم. نگاهم هم‌چنان به زن‌ها و میز بود. هنوز تری گریه می‌کرد و لورا مویش را نوازش می‌کرد. برگشتم رو به پنجره. نوار آبی آسمان دیگر رنگ باخته بود و داشت مثل جاهای دیگر تار می‌شد. ولی ستاره‌ها داشتند درمی‌آمدند. توانستم زهره را پیدا کنم. و آن‌ سوتر، نه همان‌قدر درخشان ولی به وضوح در افق مریخ را هم دیدم. باد کند شده بود و من داشتم آن‌چه را با زمین‌های خالی می‌کرد نگاه می‌کردم. بی‌خودی فکر کردم خیلی بد است که مک گینیس‌ها دیگر اسب نگه نمی‌دارند. دلم می‌خواست اسب‌ها را مجسم کنم که در غروب توی آن زمین‌ها می‌دوند، یا فقط آرام ایستاده‌اند کنار پرچین و سرهایشان را خلاف جهت هم گرفته‌اند. کنار پنجره ایستادم و منتظر ماندم. می‌دانستم باید باز هم همان‌جور بمانم و تا جایی که چیزی برای دیدن مانده باشد، چشم بدوزم به آن‌جا، بیرون خانه.





منبع: مجلة نیویورکر
Newyorker.com