۱۳۹۳/۱۰/۲۹

نگاهی به رمان "پروانه ای روی شانه" نوشته "بهنام ناصح"



روزنامه قانون  صفحه 7 فرهنگ و هنر

عاشقیت کلمات بر شانه پروانه ها

سروش علیزاده –
" پروانه ای روی شانه" رمانی است نوشته "بهنام ناصح" که در سیصد و بیست صفحه توسط نشر "آموت " منتشر شده است. این رمان  به برهه ای از زندگی شش نفر می پردازد که سه نفر  آن ها ناشنوا و سه نفر دیگر به نوعی مشکلات شان با نا شنوایی فرزندان شان گره خورده است .پنج راوی داستان را روایت می کنند و یک شخصیت کودک منفعل دارد که توسط منیر و مسعود روایت می شود.
منیر زنی است که دو دختر ناشنوا دارد؛ دختری به نام نرگس که به دانشگاه می رود و ناشنواست و دختری دیگر که بسیار کوچک است و منیر تا پایان رمان دست به گریبان فراهم کردن مقدمات عمل جراحی گوش اوست. مسعود شوهر منیر و پدر نرگس است و برای برای منیر نماد بی خیالی و بی مسوولیتی است اما در حقیقت از صبح تا شب کار می کند تا بتواند از مشکلات و هزینه های زندگی بر آید و دست به گریبان ذهن آشفته خودش هم هست.
نرگس و سیاوش شخصیت هایی هستند که هردوشان به دانشگاه می روند و دستی هم در هنر دارند. هردو در موسسه ای خیریه فعالیت می کنند و به کودکانی که مانند خود آن ها ناشنوایند آموزش خط و نقاشی می دهند. سیاوش عاشق ترسوی نرگس است و نرگس عاشق ترسوی فردی دیگر که سر خورده هم می شود. منصوره مادر سیاوش است که سعی در نشان دادن این موضوع به خود است که مادری خوب و فداکار است ...
زبان در این رمان ساده و بی آلایش است. اصطلاحا راحت خوان است و به دور از فخامت، زبان رمان بهنام ناصح از سلامت بر خوردار است. اما این زبان از یک مشکل بسیار بزرگ رنج می کشد و آن  عدم ایجاد لحن برای شخصیت های رمان است. هر پنج راوی یک لحن دارند . اگر بهنام ناصح برای هر بخش نام راوی اش را نمی نوشت شاید به سادگی خواننده نتواند تشخیص دهد که حالا کدام راوی دارد روایت می کند.
آدم های "رمان پروانه ای روی شانه"آدم های معمولی هستند و رمان امروز هم جای آدم های معمولی است و نه تیپ  شخصیت های قهرمان و سیاه و سفید. اما همین آدم های معمولی، در رمان امروز با وقایع و اتفاق هایی دست به گریبان می شوند که با روال روزمره زندگی آدم های شبیه خودشان تفاوت دارد. این همان عدم تعادل داستانی است که رمان بهنام ناصح از نبود آن رنج می برد. هر انسانی امکان دارد ناشنوا به دنیا بیاید و یا عاشق شود. و یا هر پدر و مادری ممکن است درگیر مصائب فرزند ناشنوای خود شود. اما در رمان بهنام ناصح این تفاوت را نمی توان احساس نمود. شخصیت های رمان پروانه ای روی شانه تبدیل به شخصیت نمی شوند و تیپ باقی می مانند.
در رمان جملات بسیار زیبا و گاها فلسفی دیده می شود که به تنهایی بسیار زیبا و دلنشین است. مانند شروع رمان که با این جمله آغاز می شود «مسعود می گوید زن ها بعضی وقت ها مثل اسب های مسابقه اند؛خوب می دوند اما مقابل مانع،درست لحظه ای سوار فکرش را نمی کند ....نمی دانم شاید هم راست بگوید اما به نظرم،مردها هم گاهی مثل قاطرهای چموش ،بدون هیچ علتی اصلا جم نمی خورند و انگار دره ای ..... ؛مثل حالای مسعود...» درست است منیر با این جملات وضعیت خودش و مسعود را شرح می دهد و این           می تواند تمهید خوبی باشد اما از این دست موارد ورود نویسنده در متن بسیار زیاد است و شخصیت ها  باید بتوانند از پس جملاتی که می گویند بر آیند. منیر یک زن خانه دار است و مسعود آدمی که در امور روزمره زندگی خود درمانده است. هیچ نشانه ای از این سطح فرهیختگی در آن ها دیده نمی شود و مخاطب را به فکر فرو می برد که چرا باید این شخصیت ها –تیپ ها – چنین جملاتی را به کار ببرند. از این دست جملات در رمان "پروانه ای روی شانه " بسیار زیاد است و شاید نویسنده می توانست با نشان دادن و صحنه سازی  به جای گفتن ، بیشتر به سمت شخصیت پردازی می رفت و این مشکلات را حل می کرد. دیر به اتفاق رسیدن این رمان هم مشکل دیگری است که خواننده با آن دست به گریبان می شود و عدم تعلیق پویا در این رمان ؛بیم آن دارد که خواننده کتاب را به گوشه ای پرت کرده و از خواندنش منصرف شود. البته بهنام ناصح با این رمان برنده  جایزه ادبی شده است و رسیدن کتاب به جلد سوم می تواند جواب محکمی به ایراد های من باشد و یا "بهنام ناصح" سطح مخاطب های خود را انتخاب نموده! و سعی در نوشتن رمان های عامه پسند دارد و جوایزی هم که به این کتاب تعلق گرفته است با این اوصاف نمی توانند از ارزش ادبی بالایی برخوردار باشند. 



۱۳۹۳/۱۰/۱۷

سیاحت در دنیای «رازآلود ادبیات مهاجرت» گفتگو با فرشته مولوی


این گپ و گفت من سروش علیزاده با فرشته مولوی داستان نویس و مترجم نام آشنای ساکن کانادا است در باره آثار داستان نویسان  خارج نشین  و  ادبیات مهاجرت و وضعیت ترجمه در ایران . نگاهی هم به وضعیت و تفاوت های چاپ داستان در ایران و کانادا داشته ایم. «دشت مشوش»  (دشت سوزان) و «باد می‌وزد» («سگ یک میلیون شپشی ») از ترجمه‌های اوست. فرشته مولوی چند رمان و مجموعه داستان، از جمله «خانه ابر و باد»، «دو پرده فصل»، «حالا کی بنفشه می‌کاری؟»،و «سگها و آدمها» دارد و تازگی هم مجموعه‌ی جستارهایش به نام «از نوشتن» منتشر شده است. 
این مصاحبه در 16 دیماه 1393 در روزنامه ایران چاپ شده است.

-    شما سال هاست  از ایران مهاجرت کرده اید و در کانادا زندگی می کنید. به طبع تا حدی با آثار نویسندگان خارج از کشور آشنایید. متاسفانه می بینم بسیاری از این نویسنده ها در نوشته هایشان بمبارانی از کلمات خارجی دارند که نمی توانند معادل فارسی آن را پیدا کنند و یا چنان از زبان روزمره و گفت و گوی طبیعی  و مرسوم داستان نویسی دورند که به سمت فخیم نویسی و استفاده کلماتی می روند که امروزه کاربردی ندارد و باید در لغت نامه به دنبال ترجمه کلماتشان رفت. برخی نیز مانند شما که در نوشته هایتان اصرار بر فارسی نویسی ، درست نویسی و همچنین ساده و امروزی نویسی دارید می نویسند. با اینکه اینترنت و وبلاگ و ... برای همه شما (نویسندگان خارج از ایران) وجود دارد. شما چطور این بالانس زبانی را حفظ کرده اید و بسیاری از نویسنده ها در این مهم موفق نبوده اند؟

    برای این که کلی‌گویی نکنم، در پاسخ شما باید بگویم گرچه میکوشم از کارهای ادبی تازه درآمده چه در ایران و چه در بیرون باخبر باشم، آنقدر نخوانده و نمیخوانم که حکم صادر کنم. تا جایی که من می‌بینم و می‌شنوم و می‌خوانم، گرایش به کاربرد واژه‌ها یا عبارتهای انگلیسی منحصر به نویسندگان خارج‌نشین نیست. این گرایش هم در گفتار و هم در نوشتار کم‌وبیش همگانیست و بازتابش را میشود در شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک و یا رسانهها دید. رسانهها اینروزها برخلاف گذشته پرشمار و پراکنده و پر از نوقلمان و روزنامهنگاران آماتور هستند و هرکس حتا اگر به رسانهای دسترسی نداشته باشد از راه وبگاه و وبلاگ و فیسبوکش دست به قلم است. در دورهای که دنیا دست کم از راه رسانههای گروهی دهکدهای جهانی شده و انگلیسی هم زبانی جهانگیر، در کشورهای ناپیشرفته میل مردم و بهویژه نسل جوان به کاربرد انگلیسی شاید ناگزیر باشد. گمان من این است که روزنامه‌نگاران و اهل رسانه بیش از نویسنده‌های صاحب‌کتاب در رواج کاربرد بی‌رویه و بی‌‌جای واژه‌ها و ترم‌های انگلیسی در زبان فارسی سهم دارند. کسی که خود را نویسنده و یا روزنامه‌نگار میداند، مثل هر آدم حرفهای دیگر، میبایستی ابزار کار خودش، یعنی زبان فارسی، را خوب بشناسد و آن را درست به کار برد. بخشی از این شناختن و درست به کار بردن برمیگردد به این که زبانی فراخور نوع یا ژانر نوشتهاش پیدا کند. بر این پایه، اگر در داستانی به اقتضای زمینه و فضای داستان شخصیتی در حرفهایش انگلیسی بپراند، بهجاست. در جای دیگر که نیت نویسنده رساندن پیام به مخاطب فارسیزبان است، پیروی از شیوهی گفتاری که زمانی شاملو آن را به سخره گرفت، بیمعنی مینماید. هم‌چنین در حرف شما نکتهایست که من با آن هم رای هستم و آن این که دوری از محیط یک زبان و در اینجا دوری از ایران میتواند به زبان و کار نویسندهی مهاجر آسیب برساند. این حرف در سالهای نخست موجهای کوچ و گریز در میان نویسندگان مطرح بود و من هم در جستاری در کتاب "آن سالها، این جستارها" به آن پرداختم. اینجا کوتاه بگویم که پس از فراگیرشدن اینترنت که انقلابی در ارتباط میان بیرون و درون پدید آورد، دیگر دوری جغرافیایی نمیتواند آسیبرسان باشد اگر که نویسندهی فارسینویس بیرون از ایران برای زندهبودن و زیبا بودن زبان کارش ارزشی قائل باشد. در بارهی خودم برای آن که گوش و چشمم پر از فارسی روزمره باشد، هرکاری که میتوانستم کردهام، از جمله این که حتا فیلمها و سریالهای بدی را ببینم که اگر در ایران بودم محال بود میدیدم.

-    شما جزو نویسندگانی هستید که به زبان دیگری غیر فارسی هم نوشته و منتشر کرده اید. برای من این یکی از شاخصه های ادبیات مهاجرت است. یعنی نویسنده در محیطی که زندگی می کند به زبان همان مردم بنویسد. چقدر از نوشته های شما استقبال شد و نویسنده ایرانی که از محیط ایران به اروپا  و کشور های دیگر سفر می کند می تواند چیزی بنویسد که سازگار با ذائقه خواننده های آن کشور باشد و آیا برگردان آن نوشته ها برای خواننده ایرانی جذابیت دارد؟

    به گمانم بهتر است که به بحث ادبیات مهاجرت و این که تعریف آن چیست نپردازم . روشن نیست که تعریف من و شما از آن یکی باشد و حرف هم به درازا میکشد. اما اگر منظور شما از نویسنده همان داستاننویس است، باید بگویم که در میان داستانهای نویسندههایی که به هر سبب بیرون از ایران بودهاند، داستانهایی هست که در ایران رخ میدهند و داستانهایی که در بیرون از ایران. بنابراین وقتی میگوییم ادبیات مهاجرت، از چه حرف میزنیم؟ نویسنده مهاجر است؟ داستان در محیط بیگانه رخ میدهد؟ زبان داستان فارسی نیست؟ گویا شما این شق سوم را ملاک میگیرید. حالا اجازه بدهید من از تجربهی خودم بگویم. من وقتی اینجا خواستم نشان بدهم که نویسنده هستم، دو راه پیش رویم بود. یکی این که از کارهای پیشینم بخشی را ترجمه کنم تا بتوانم نمونه از کار خودم به دست بدهم. دوم این که هرگاه فرصتی پیش آمد، به انگلیسی بنویسم. این فرصت که گاهی محال مینماید، همیشه سخت به دست میآید. نویسندهی مهاجر ایرانی در بیرون از ایران نه نانی دارد و نه نامی و نه پناهی. روشن است که من در بارهی شمار اندکی که بخت یارشان است و پشتشان به پول یا پارتی گرم است و یا راه نقب زدن به جرگهی آدمهای بانفوذ را میدانند، حرف نمیزنم. نویسندهی مهاجر پیش از هرچیز ناچار است کاری بیابد تا نانی داشته باشد. در غرب و در نظام سرمایهداری و در جایی بیگانه کاری یافتن و جا افتادن انرژی و وقت بسیار میبرد. این هم روشن است که نوشتن به یک زبان مهارتی میخواهد که آسان و زود به دست نمیآید. سوای این آشنایی با جامعهی ادبی و الفبای بازار نشر و کتاب هست. سر آخر هم سختترین خوان یافتن نشریه برای چاپ داستان یا مقاله و ناشر برای چاپ کتاب است. چون تولید بسیار بیش از اندازهی مصرف است، رقابت نفسگیر و فرساینده است و بسیاری از نویسندههای مهاجر یا وارد گود نمیشوند و به همان نوشتن به زبان خود بسنده میکنند و یا در نیمهراه این مسابقهی نابرابر از پا میافتند.
-    برای شما دو مثال می آورم . همنوایی شبانه ارکستر چوب ها ی رضا قاسمی و خنده در تاریکی بهرام مرادی نمونه کتاب های نویسندگان مهاجری است که من آثار ان ها را در زمره ادبیات مهاجرت می آورم. از نظر من نویسنده ای که از ایران مهاجرت کرده است و در کشوری غیر از ایران ساکن است و  داستانش در فضایی غیر از ایران شکل می گیرد را می توان در زمره داستان نویسان ادبیات مها جرت به حساب آورد. تعریف من از ادبیات مهاجرت این است.تعریف شما چیست؟

"خنده در خانه تاریکی" را ندیده و نخوانده ام. اما "همنوایی" همانطور که شما میگویید از زمره ی ادبیات مهاجرت است چون قهرمان داستان در هجرت است. داستانهایی هم هستند که گرچه نویسنده مهاجر یا تبعیدی است، ربطی به مهاجرت ندارند. نمونهای برجسته میتواند "سوره الغراب" باشد که در بیرون منتشر شده اما جغرافیایی داستانی دارد. نمونه های دیگر آنهایی هستند که داستان به روشنی در ایران می گذرد؛ گرچه که در بیرون از ایران نوشته شده اند. باز برای نمونه، رمان "دو پرده ی فصل" را گرچه من در ایران نوشتم، در تورنتو چندبار بازنویسی کردم و داستان هم به زمان پیش از انقلاب و دهه ی اول انقلاب برمی گردد. همچنین رمان دیگرم، "حالا کی بنفشه می کاری"، در امریکا و کانادا نوشته شد و جز این هیچ ربطی به بیرون از ایران ندارد. این در حالیست که برخی از داستانهایی که در این 16 سالی که من بیرون از ایرانم، داستانهایی هم نوشته ام که در باره ی مهاجران است و یا ربطی به ایران ندارد. بر این پایه است که من می گویم تعریف ما از ادبیات مهاجرت باید دقیق و روشن باشد و فراموش نکنیم که به صرف مهاجر یا تبعیدی بودن نویسنده نمیشود اثری را در رده ی ادبیات مهاجرت گنجاند.
  

-    متاسفانه در ایران آموزش و پرورش در امر آموزش زبان خارجی موفق عمل نکرده است. پس خواننده ایرانی به نوعی اسیر سلیقه مترجم است. اکثر کتاب هایی هم که در ایران ترجمه می شوند و یا مطرح هستند سال هاست در بایگانی کتاب خانه های اروپا و امریکا کلاسیک شده اند ، بایگانی شده و خاک می خورند. مترجم ها اغلب از ترجمه آثار جدید سر باز می زنند. یک کتاب را ده نفر ترجمه می کند و وقتی به دنبال اولین ترجمه می روی می بینی متعلق به قبل از انقلاب است. چرا این گونه پیش می رویم و چه راهکاری را برای برون رفت از این مشکل پیشنهاد می کنید؟

نقد شیوهی آموزش زبان بیگانه در مدرسههای امروزی ایران نیازمند اطلاعات و آماریست که من ندارم. اما همه میدانیم که آموزش رسمی ما گرفتاریهای بنیادی دارد. با این همه یادگیری یک زبان در مدرسه یک چیز است و یادگیری فن و هنر ترجمه یک چیز دیگر. در سطح دانشگاهی باید دید آنهایی که مدرک کارشناسی در ترجمه میگیرند، چه اندازه در بازار کار و نشر از پس این کار برمیآیند. در زمینهی وضع ترجمه در ایران من حالا دیگر از دور دستی بر آتش دارم و کسانی که در ایران هستند بهتر میتوانند داوری کنند. رویهمرفته این را میتوانم بگویم که خود من که در جوانی دست به کار ترجمه شدم، هرچه یاد گرفتم، مثل بسیاری از مترجمهای دیگر، از راه خودآموزی و در بیرون از چارچوب آموزش رسمی بود. به گمانم میرسد که هنوز هم هر جوانی که بخواهد در ایران مترجم بشود باید خودش راههای خودآموزی را بیابد و بی تردید حالا خیلی آسانتر از دورهی من میشود زبان و ترجمه را آموخت. در زمینهی گیروگرههای ترجمهی کتاب در ایران، چه تکرار ترجمه باشد و چه ترجمههای بد و نادرست و چه ترجمهی کتابهای کهنه و یا به درد نخور، راهی نیست جز این که خود مترجمها با خرد جمعی و برپاکردن اتحادیهی صنفی دست به کار بشوند. اهل هر حرفهای خودشان باید دست به کار بشوند تا از راه نهادهای مدنی در بهبود کار و حرفهشان بکوشند. اگر ما اتحادیهی صنفی برای ناشران، برای مترجمان، برای نویسندهها داشته باشیم، و این نهادها به رسمیت شناخته بشوند و وابسته نباشند، بسیاری از نابسامانیها بهسامان میشود.

-    فرشته مولوی مترجم نام آشنای دشت مشوش خوان رولفو است. شما ترجمه های دیگری هم دارید و البته رمان و مجموعه داستانی هم به تازگی از شما در ایران چاپ شده است. کمی در مورد آثار تان و استقبال از نوشته هایتان در ایران و کانادا بگویید؟

اگر من تنها با نام دشت مشوش شناخته می‌شوم، این یا باید گواهی بر این باور باشد که ما پس از انقلاب گرفتار گسست با گذشته و پراکندگی شدیم و یا به این تعبیر شود که هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندامِ بخت من بوده. من کار ترجمه را چند سالی پیش از انقلاب شروع کردم و گویا هنوز برخی از ترجمه‌ها‌ی امیرکبیر پیش از انقلاب، مثل جوناتان مرغ دریایی، تجدید چاپ می‌شوند. دشت مشوش که پس از سال‌ها تجدید چاپش با نام دشت سوزان درآمد، در 1369 منتشر شد و سال بعدش یعنی 1370 نخستین رمان من، خانه ابر و باد، درآمد که این هم بعد از 20 سال تجدید چاپ شد. در همان 70 هم نخستین مجموعه داستانم، پری آفتابی، درآمد. ترجمه‌ی دیگری از داستان کوتاه به نام باد می‌وزد را مرکز درآورد و سال‌ها بعد با ویرایش تازه به نام سگ یک میلیون شپشی درآمد. از سال 88 هم دو رمان تازه و دو مجموعه داستان تازه و یک مجموعه جستار درآمده.شما خودتان بهتر می‌دانید که در وضعیت کنونی نشر و رسانه دیده شدن یا نشدن هر کتابی به این بستگی دارد که تا چه اندازه برای آن بازاریابی می‌شود. در این بازاریابی سهم ناشر و سهم خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ادبی چشمگیر است. حالا اگر کسی دور از محیط باشد و یا از دایره‌ی رابطه و بده‌بستان با این و آن بیرون باشد و یا از بخت بد ناشرش یا غیب بشود و یا ورشکسته و یا کم‌لطف، روشن است که دیگر فرصتی برای دیده شدن کتاب نیست.


-    درست است هر کشوری شرایط خاص خودش را دارد اما می توانید تفاوت های نشر داستان  در کانادا و ایران را  بگویید؟
تفاوت میان وضعیت نشر در ایران با وضعیت نشر در کانادا از دیدگاه بنیادی بسیار است. یعنی جامعه‌ی دموکراتیک پایه و اساسی دارد که هر کار اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی با تکیه بر آن می‌تواند شکل بگیرد. برای نمونه بودن سانسور یا نبودن سانسور به تنهایی تفاوت زمین تا آسمان پدید می‌آورد. اما در باره‌ی نمونه‌ای که شما می‌گویید، این را باید بگویم که در اینجا، یعنی در بازار کتاب و نشر کانادا، ناشر کمتر از ایران خواهان پذیرفتن داستان کوتاه و شعر است. در اینجا این اقتصاد و بازار عرضه و تقاضاست که حرف اول را می‌زند و بنابراین ناشران، به‌ویژه ناشران بزرگ، تا مطمئن به فروش کتاب نباشند، خطر نمی‌کنند. در بازار هم رمان و یادنگاشت‌ و جستار و هرچه دیگر شاید خریدار بیشتر از داستان کوتاه و رمان دارد. برای همین کم و بیش رسم بر این است که ناشر اگر بداند نویسنده‌ای آنقدر پرفروش است که داستان کوتاهش هم خوانده می‌شود، راضی به نشر داستان کوتاه می‌شود. گاهی هم شرط این است که شما رمانی داشته باشید که ناشر بپسندد و بعد داستان کوتاه از شما بپذیرد. با این همه در اینجا برای این گرفتاری مثل بسیاری از گرفتاری‌های دیگر راه‌کارهایی هست. یعنی ناشران کوچکی که خود اهل شعر و داستان کوتاه هستند، آستین بالا می‌زنند و چراغ نشر این دو ژانر را نگه‌می‌دارند.
-    می خواهم صریح باشید آیا آثار داستان نویس های دهه 80 و 90 را چنان ارزیابی می کنید که ارزش ترجمه به زبان دیگر ر ا داشته باشند؟

به دو دلیل نمی‌توانم درست و دقیق به این پرسش پاسخ بدهم: یکی این که همان‌طور که پیشتر گفتم هم از حکم صادر کردن گریزانم و هم آن‌قدر که باید از این مجموعه‌ی بیست ساله نخوانده‌ام. دوم هم این که من خودم در این دو دهه کار درآورده‌ام. اما فرصت این پرسش را غنیمت می‌شمرم تا این را بگویم که با روش برخی که راحت و یا به بیان سرراست‌تر کتره‌ای داوری می‌کنند و تکلیف ادبیات یک دوره را با یک جمله روشن می‌کنند، مخالفم. این که ادبیات این دوره را یکسره رد کنیم و یا بزرگ کنیم، هر دو افراط یا تفریط است. چون تولید بسیار است، کار بد یا متوسط هم می‌شود که چشمگیر باشد، اما معنایش این نیست که کار خوب نشده. بگذریم از این که هم پراکندگی هست و هم فاصله‌ی نوشته شدن یک کار با درآمدنش بسیار است و هم گرفتاری‌های دیگری که داوری را ناممکن یا دشوار می‌کند.

-        ممنونم که وقت تان را در اختیارم گذاشتید. در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید؟
حرف خاصی ندارم و برای شما آرزوی بهروزی دارم.

وب سایت: فرشته مولوی