بابک مینا ـ تأمل درزندگی و آثار صادق هدایت میتواند جنبههایی اساسی از «نفس مدرن» را به ما بنامایاند. نفس مدرن را میبایست از درکی که فرد پیشامدرن از خود داشت، جدا کرد. این تفاوت تنها در میزان استقلال و خودآئینی فرد نهفته نیست بلکه سرشتی دیگرگونه دارد. نفس مدرن تجربهای دائماً گونهگون از جهان دارد، میان خود و جهان همواره شکافی میبیند که میتواند تا سرحد انکار جهان پیش رود و نیز رابطهای مسألهزا با امر قدسی دارد که تا بیخدایی میتواند پیش رود. بحرانهای نفس مدرن به مراتب عمیقتر و تکاندهندهتر از «بحران ایمان» فرد پیشامدرن است: بحران ایمان تنها یکی از بحرانهای نفس در عصر جدید است.
صادق هدایت نمونه کاملیست از پیچیدگیها و بحرانهای نفس مدرن. شخصیت، زندگی و آثار او همگی مُهر سر آغاز مدرنیتهای جهان سومی را بر خود دارند، که موجد عمیقترین بحرانهاست. از طریق تأمل بر هدایت به مثابه «نفس مدرن» میتوان به درکی از تجربهی مدرنیته و تجربهی فردیت رسید. پس میبایست این پرسش را پیگرفت: معنای «صادق هدایت» چیست؟ در اینجا منظور نه پرسیدن از فردی مشخص که تأمل بر یک رخداد است. هدایت رخدادی جامعهشناسانه در فرهنگ ماست. این رخداد را باید معنا کرد.
«چهرهای» درمیان چهرهها
اگر روزی بخواهیم تاریخ تصویری دوران معاصر را بنویسیم، تاریخی از عکسهای چهرههای معاصر ایران، هدایت جایی استثنایی خواهد داشت. او در زنجیرهی چهرهها از ناصرالدین شاه تا مشروطهخواهان و نخستین نمایندگان مجلس و تا چهرهی ملکالشعرای بهار و علی اکبر دهخدا و روحانیون مشروطهخواه، بهراستی گسستی اساسی را نشان میدهد. تفاوت عکسهای هدایت با عکسهای این افراد تنها در این نیست که او در بیشتر عکسهایش چهرهای اندوهگین و مالیخولیایی دارد که پیشتر وجود نداشته است. تفاوت اصلی این است: هدایت بهراستی نخستین «چهره» در زنجیرهی چهرههای معاصر است.
او نخستین چهرهای است که به واقع چهره است. بر عکس تصور کنونی هیچ چیز خاصی در لباس پوشیدن و نوع آرایش موها و عینک معروفش نیست. سبک آرایش هدایت، لباس و عینکش در عصر او رایج بوده است. آنچه او را خاص میکند نوع نگاه، ژست و ترکیب عناصر چهره اوست. هدایت چهره و ژستی دارد که هیچ مشابهی در معاصران و گذشتگانش ندارد. او نخستین چهره و فیگور تاریخ مدرن ایران است. چهرهی او قابل تقلیل به هیچیک از معاصرانش هم نیست.
چهرهی ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه تفاوتی با یکدیگر ندارند. تنها دو عکس مربوط به دو آدم متفاوت است. اما چهره یکیست: پادشاهی مغرور و شکمباره در آغاز عصر زوال شاهنشاهی. گیرم مظفرالدین شاه کمی بیمارتر و ضعیفتر مینمایاند. گویی پوسیدگی و انحطاط قاجاریه از درون جسم او آغاز شده است. چهرهی مشروطهخواهان ـ گرچه پدیدهای جدیدتر از چهرهی شاهان است ـ همچون انقلابیون همهی تاریخهاست: مصمم، با اراده و با حسی روشن از آینده. این ویژگیها را پردهای نازک از بلاهت پوشانده است. بعضی از عکسهای مشروطهخواهان مثل همهی انقلابیون همهی تاریخها کمی مضحک است. در چهرهی ملکالشعرای بهار هنوز چیزی از «هاله مقدس» شاعر ـ اگر چه بسیار کمجان و بینور ـ سوسو میزند. چهرهی او بیشتر شبیه چهرهی سنتی «علامه» است. در چهرهی روحانیون ـ کسانی چون شیخ فضلالله نوری ـ غرور بلاهتباری از «زیستن در حقیقت» موج میزند. همچنین ـ مثلاً در چهرهی آیتالله طباطبایی سنگلجی ـ بزرگی و غرور با زهدی تیره و کمی اندوهگین آمیخته است. روحانیون جز در دورهای بسیار متأخر هیچکدام چهره ندارند. گویی خدا از روی سر نمونهای ازلی اینهمه چهره را دم به دم اینقدر مشابه میآفریند.
هدایت اما چهره است و ما امروز به دلیل وجود انبوهی چهره و همچنین به خاطر خیل مقلدان هدایت، یگانگی، فردیت، و تازگی چهره او را درنمییابیم. توصیف دقیق چهرهی او دشوار است. اندوه چهرهی او بسیار شهری و مدرن است. جزئی عرفانی نیست که بیزمان باشد و ته رنگی از «تازیانههای سلوک» داشته باشد. اندوه چهرهی هدایت چیزی انسانی و زمینی است. حتی در عکسهایی که میخندد، این اندوه را میشود دید. عکسهایی از او هست ـ مانند آنکه دکتر خانلری به گمانم در کافه فردوسی از او گرفته است ـ با لبخندی زهرآگین، سرد، و ویرانگر که نشئهای آرام و آبی آن را پوشانده است.
هدایت نه تنها در زمان حیاتش چهره بود، که پس از مرگش تازه فرایند چهره شدنش به گونهای عالیتر آغاز شد. در چند دهه اخیر عکسهای بسیاری از او منتشر شده است و بیش از پیش چهره هدایت معنای خود را گسترش داده است. چهره او اینک مساوی است با تنهایی، زوال، میل به مرگ و شکستهای بیپایان روشنفکری در ایران. غنا و فردیت بینظیر چهره او خود امکان این گسترش پس از مرگ را داده است. هدایت از همان ابتدا نخستین چهره تاریخ معاصر ایران بود و در میان این همه چهره که پس از او آمدند، او هنوز در حال چهره شدن است.
بیخانمانی متافیزیکی
هدایت نخستین کسی بود که فروپاشی «خانه متافیزیکی» را عمیقاً درک کرد.
بوف کور بر طبق تحلیل عالی یوسف اسحاقپور در کتاب «
بر مزار صادق هدایت» روایتیست از زوال خانهی متافیزیکی سنتی ایرانی: جایی که پیر مراد به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است و، زن اثیری آن معشوق زمینی ـ آسمانی دست نایافتیست و در بخش دوم رمان به لکاتهای بدل میشود. این خانه که اکنون مانند گوری تاریک است، در حصاری از رجالههاست. راوی خود در این جهان منحط در حال پوسیدگی و فاسد شدن است، تا پایان که دو مگس زنبور طلایی دور سرش پرواز میکنند و کرمهای سفید کوچک روی تنش میلولند. گویی او خود جسدی متعفن و در حال فروپاشی است.
هدایت
بوف کور را با مفهوم زخم میآغازد، این بهراستی مهمترین و کلیدیترین مفهوم کتاب و کل آثار هدایت است: تجربهی مدرنیته به مثابه زخم، آسیب، ناخوشی و شر: همهی آن چیزی که فرانسویان به آن میگویند mal. تجربهی مدرنیته نوعی آسیب و ناخوشی در دل خود دارد. جوامعی که نتوانند با این آسیب کنار بیایند و آن را تسکین دهند، حقیقتاً به وضعی بیمارگونه و جنون آمیز در میغلطند.
زندگی هدایت خود بیان این زخم است: در سالهای آخر این زخم دیگر به پایان خود رسیده بود. نه در پاریس میتوانست آرام بگیرد نه در تهران. از معاشرینش، از محیط زندگیاش، از کاری که داشت و نداشت کلافه بود. دیگر خلاقیت ادبی هم تسکیناش نمیداد. او حقیقتاً به پایان خودش رسیده بود. بیتابیهای هدایت، دوگانگی درونی شدهی جهان سوم ـ غرب، امکان همیشه گشودهی مرگ خودخواسته، شکاف شدید آرزو و واقعیت، احساس دلتنگی برای گذشته یا آیندهای خیالی همگی وجوهی از «زخم»های تجربهی نفس مدرن است.
جستوجو برای خانهای متافیزیکی سرنوشت هدایت بود. او این خانه را در فرهنگ مزدایی و ایران باستان یافت. اما همواره بر زوال هزار چهارصد ساله این خانه که به دست اسلام رقم خورده بود افسوس میخورد. ملیگرایی و باستانگرایی هدایت پاسخی بود به زخمهایش. اما این خانه همچون زن اثیری دستنایافتنی بود: ایران برای همیشه اسلامی شده بود و گفتن ندارد که برای هدایت این به معنای انحطاط ایران بود. رمانتیسم ملی که ریشههایی در روشنفکران مشروطه داشت با هدایت آغاز میشود.
ایران به مفهومی انتزاعی و گمشده در خاطرهی محو اعصار بدل میشود. هنوز چند دهه تا اخوان ثالث مانده است تا «
آخر شاهنامه» را چون مرثیهای برای «ایران از دست رفته» بسراید. نفس مدرن گذشته خود را میکاود و میسازد و به آن جلوه و شکوه میدهد، خاطرههایش را با طلا آب میدهد و جواهرنشانشان میکند و فراموش میکند که اینهمه را خود او ساخته است. هدایت آغاز جستوجوی طولانی روشنفکران ایرانی بود برای یافتن سزمینی اهورایی در گذشته. گاهی سرزمین نورخیز زرتشت پاک آن گمشده در تاریخ است و گاهی صحرای خیالانگیز جزیرهالعرب. اشتباه است اگر بپنداریم نفس مدرن کمتر از ذهن سنتی اسطورهساز است. سوژهی مدرن مدام در حال اسطورهسازیست، اما اساطیر او دم به دم تغییر میکنند. این اساطیر به مراتب پیچیدهتر و گاه هراسانگیزتر از اسطورههای جهان پیشامدرن هستند. اسطورههای مدرن اسطورههای جهانیست که میداند «اسطوره» از دست رفته است. پس هر چه بیشتر در اسطورهسازی افراط میکند.
وسوسههای مدرن
رابطهی هدایت با «مردم» رابطهای دوگانه و پیچیده بود. در پژوهشهایش دربارهی فرهنگ عامه نفرت او از هر آنچه مردمیست بهخوبی نمایان است. او از باورهای عامیانه، از دین، از سنتهای مردمی بیزار است و آگاهانه در بسیاری از نوشتههایش آنها را دست میاندازد. از طرفی دیگر به گونهای پوشیدهتر شیفتهی مردم است. خود علاقه و ولع او به جمعآوری باورهای عامیانه مؤید این نکته است.
هدایت میان رمانتیسم مردمگرا و نوعی علمگرایی و مدرنگرایی قرن نوزدهمی در رفت و آمد بود. از طرفی علم و دستاوردهای تکنیکی عصر جدید را میستود و عقبماندگی مردم خاورمیانه را با نفرت هجو میکرد. در «
البعثته الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» داستان مسلمانانی عقبمانده و تمدنندیده را روایت میکند که میخواهند اروپائیان را به دین حنیف اسلام بگروانند. عمق نفرت و ریشخند او نسبت به «عقبماندگان مسلمان» در این داستان خود را نشان میدهد. اما از طرفی دیگر هم او تصور میکرد چیزهایی در قلب مردم سرزمیناش هست که چون گنجی تابان میدرخشند. در داستانهای کوتاهش میتوانیم رد شیفتگی نوستالژیک او را به بسیاری از سنتهای مردمی ببینیم: «
داش آکل» مرثیهای زیباست دربارهی زوال سنت پهلوانی و جوانمردی. داستان را میتوانیم همچون سند نوعی رمانتیسم ملیگرایانه و مردمگرایانه بخوانیم.
هدایت نمونهای از وسوسههای عصر مدرن است: ستایش عقلگرایی و علم و تکنیک مدرن در کنار ملیگرایی رمانتیک و رابطهی عشق و نفرت با «مردم» و تاریخ.
درک هدایت از مدرنیته هنوز به غایت علمزده، اروپامحور و سادهانگارانه است و این تا حدودی ویژگی عصر اوست. اینجا و آنجا در نوشتههای پراکندهاش میتوانیم دریابیم که درکی تکخطی از تاریخ تکامل دارد. او تا پایان عمر میان تکاملگرایی و ستایش تکنیک، و روح رمانتیک و هیچانگارانهاش در رفت و آمد بود. این تضاد یکی از تضادهای اساسی تجربهی نفس در عصر جدید است.
معنا دادن به مرگ
دورکیم در اثر کلاسیکاش «خودکشی» رابطهی میان بحرانهای اجتماعی و خودکشی را وامیکاود. جوامعی که همبستگی سنتی در آن تضعیف شود، خودکشی در آن رو به افزایش میگذارد. در عصر هدایت نخستین مواجه گستردهی جامعه ایران با مدرنیته روی داد. نخستین نشانههای غیبت خداوند، سنت و پدر. هدایت فرهیخته و حساس ـ که بهراستی در حد عصرش نبود ـ همواره به حستوجوی چیزی فراتر از آن عصر بود. چیزی که هرگز نمییافتش.
خودکشی همواره یکی از امکانهای آدمیست. در عصر جدید این امکان اساسیتر و بنیادینتر است. نفس مدرن همیشه در برابر پرسش مرگ خود است. او نمیتواند به پاسخهای دینی و سنتی دل خوش کند. به راستی مهمترین ویژگی نفس در عصر مردن این است که به خودکشی میاندیشد.
هدایت هنگامی که چشمهی خلاقیتش خشکید و تحمل جهان رجالهها برایش غیرممکن شد تصمیم گرفت مرگش را همچون آخرین اثرش خلق کند. برنامهریزی و دقت او در انجام اینکار ـ مانند پوشاندن همه درزها با پنبه ـ وجهی زیباییشناسانه دارد. فرد در عصر جدید باید به مرگش معنا دهد و هدایت به زیبایی اینکار را کرد. او «کلک خود را کند» تا دستکم مرگش به میل خودش باشد.
هدایت بُعد مهمی از تجربهی زیباییشناسانه مدرنیتهی ایرانی است. داستانهای او روایتی غنیست از نفس مدرن ایرانی در لحظه تشکیلش. این نفس به حرکت خود ادامه داده است. بسیاری از جنبههای افکار و آثار هدایت تا امروز ادامه یافتهاند و فربه شدهاند. وسوسهها، آرزوها و سرخوردگیهای هدایت اکنون تجربه روزمره ماست.
اگر خواسته باشیم به پرسشی که در آغاز این مقاله طرح کردیم پاسخی دهیم در یک کلام باید بگوییم معنای «صادق هدایت» عبارت است از نخستین تجربه حیات نفس بدون خدا. نخستین نغمهی جدایی از امر قدسی و نخستین کوشش برای معنا دادن به زندگی. صادق هدایت خود راوی و نشانی از آغاز نفس مدرن در جامعه ایران بود. نفسی که اکنون عصر او به او نزدیکتر و با او همگونتر است و او را به زندگی تزدیکتر میکند. اگر چه هنوز هم «پرلاشز» یکی از امکانهای اوست.