
درود بر مهربان یاران
داستان زیر توسط خانم "رها امینی" نویسنده ای از زنجان برای من فرستاده شده است.
خوشحال می شوم و می شود اگر این داستان را نقد کنید.
با آرزوی آزادی روزنامه نگاران دربند، مخصوصا قوچانی عزیز، که جایش در رشت و صندلی اش در روزنامه اعتماد ملی خالیست.
با احترام و سپاس
سروش علیزاده
رابطه بین یک روز خوب و هاراگیری
امروز می توانست روز خوبی باشد صبحی که با یک بوسه شروع می شود یا یک شاخه گل! اصلا می توانستی صبح که شد بپری روی تخت و غافگیرش کنی و داد بزنی، کادو بخری، شمع روش کنی، برای عصر یک برنامه فوق العاده بچینی و دو نفری خیلی کارهای انجام بدهی، اما اینطور نشد. امروز می توانست روز بسیار خوبی باشد اما نشد، نمی شد که بشود، برای اینکه یک طرف قضیه کلا می لنگید، می گوید چطور؟ برایتان توضیح خواهم داد جواب این سوال ها همه مبهمند که؛ روی کدام تخت باید پرید؟ چه کسی راب اید بترسانی/ برای کی کادو بخری؟ شمع را برای چی روشن کنی؟ عصر با کدام نفر، دو نفری برنامه بریزی؟ اصلا به چه مناسبت؟
همه اینها را نوشتم که بگویم هیچ کس نمی داند فردا روز چه خبر است. اما من یک سال پیش در همین روز واضح می دانستم چه خبر است، من که نه، به جز من خیلی های دیگر که از پیشانی خودشان خبر ندارند، می دانستند اما باورشان نمی شد یکی مثل من تمام زنجیر های دور و برش را انقدر راحت پاره کند و خودش را از یک روز خوب در سال اینده محروم! اما من این کار را به راحتی انجام دادم، راحت نه، ببخشید بگذارید کلمه راحت را عوض کنم سخت بود، اما شدنی!
"بدبخت هاراگیری کردی که چی؟" این جمله یک هفته قبل از سالگرد این روز که باید خوب بود و نبود خطاب به من گفته شد. میدانید که هاراگیری یعنی چی؟ سامورایی ها ژاپنی ـ آدم هایی شبیه همین پهلوان های خودمان فقط کمی عصا قورت داده تر ـ وقتی اربابشان میمرد یا در جنگ شکست میخوردند یا نمیتوانستند مسئولیت خودشان را به درستی انجام بدهند با یک شمشیر کوتاه شکم خودشان را از چپ به راست و از بالا به پایین می دریدند تا شرف خودشان را به اثبات برسانند و دوستانشان تنها یک لطف در حقشان میکردند بالای سرشان میایستادند تا بعد از این کار خلاصشان کنند تا زجر کش نشوند. میگویند من هم هاراگیری کردم اما خودم معنایش را نمی فهمم. نه ارباب مرده بود، نه شکست خورده بودم، نه مسئولیتی را نادرست انجام داده بودم.
"اصلا شکست خوردن یعنی چی؟ " این را خودم خطاب به خودم می گویم بگذارید کمی فکر کنم، احتمالا همین است آنها فکر می کنند من شکست خوردهام وقتی اشتباه کردم و فهمیدم که اشتباه است با خودم همان کاری را کردم که یک سامورائی شریف میکند، اما اصلا این مرام های شرقی پهلوانی و شرافت و این حرفها به دلم نمی چسبد که نمی چسبد! راستش میخواستم اشتباه نکرده باشم یعنی به خودم بگویم که اشتباه نکردم، میشود همه چیز را درست کرد یا شاید میخواستم او را خودکشی کنم.
"برمیگردم تا دو ماه دیگر، این نهایتش است!" این جمله را من خطاب به شورایی خانواده می گویم که جمع شده اند تا در مورد آینده من تصمیم بگیریم یا نه بهتر بگویم تصمیم بگیرند اما نمی دانند من از دو ماه قبل تصمیمم را گرفته ام این دو ماه هم محض آبرویی است که فکر می کند اگر حالا نروم همان به خطر می افتد، دو ماه می مانم تا آب ها از آسیاب بیفتد. اما دو ماه هم نمی شود آب های من قبل دو ماه از آسیاب می افتد و باز همان شورا می گوید تا دسته گلی به آب ندادی برگرد که آبرویی دوباره نرود. نمی دانم این رودخانه بزرگ آبرو از کجا سرچشمه می گیرد که هر طرفش را بگیری راه می افتد و باز همان شورا نمی داند که من از قبل می دانستم روی پیشانیم چه نوشته اند.
همان لحظه ای که فهمیدم اشتباه کرده ام پیشانیم را خواندم می دانید پیشانی من از آن پیشانی های بلند است نه که فکر کنید بختم بلند است ها، نه ! پیشانیم بلند است و احتمالا روز نامه نویسی فرشته خانم یا جناب فرشتهای که مسئولیت را بر عهده داشته هر چه نوشته دیده تمام نمی شود این کاغذ نمای لامذهب برای همین جاهایی که حواس کسی نبود کلی چرند و پرند قاطی پیشانیم کرده برای همین است که یک خط در میان ریپ میزنم، یک روز خوبم و 100 روز بد! بعضی جاها را هم از روی خط قبلی کپی کرده آخر مسئول امتحانات که نداشتند فکر میکردند مگر می شود فرشته هم جر بزند که روی پیشانی ما....! برای همین یک اتفاق ساده در زندگی من هر از چند گاهی هی تکرار می شود آنهایی هم که همین مشکل را دارند مثل من دچار تکرار نویسی هستند. و من این پیشانی را خواندم و رو دست زدم به همه، طوری وانمود کردم که برنامه ی هاراگیری را خودم چیدم مسئله اینجاست که هیچ چیز دست من نبود فقط وانمودکردم که دست من است اما برنامه را از قبل چیده بودندبرایم. احتمالا همان فرشته جلد اول "تاریخ تمدن" را تازه می خواند و از کلمه هاراگیری خوشش آمده بود و خواسته بود آن را به طور دیگری یک جای دیگر تکرار کند که از فرمان خدا هم کج نرفته باشد برای همین چپاندش روی ناسیه ما که کمی روشنفکرانه تر و متفاوت تر به نظر بیاید من که از این چیزها سر در نمی اورم فقط این را می دانم که انها با یک کیمونوی رنگ روشن هاراگیری می کنند و من با یک لباس سفید فاخر این کار را کردم. البته از قبل هم گفتم که من قبول ندارم هارا گیری بود ها.برای همین است که امروز می توانست روز خوبی باشد اما نشد....!
عیبی ندارد امروز جیم می زنم به بچه ها می گویم با یکی از رفقای قدیمیم قرار دارم مانتوی رنگ روشن و روسری سپیدم را سر می کنم به همان کافیشاپی می روم که گاهگاهی برای رفع دلتنگی روی یکی از صندلیهایش مینشیم خدا کند خلوت باشد بایک شاخه گل و یک جعبه کوچک کادو می روم وقتی پیشخدمت آمد می گویم منتظر کسی هستم دیر سفارش می دهم شمع روشن را فوت می کنم و رو به خودم می گویم خانوم کوچولوی من اولین سالگرد هاراگیریت مبارک!
امروز می توانست روز خوبی باشد صبحی که با یک بوسه شروع می شود یا یک شاخه گل! اصلا می توانستی صبح که شد بپری روی تخت و غافگیرش کنی و داد بزنی، کادو بخری، شمع روش کنی، برای عصر یک برنامه فوق العاده بچینی و دو نفری خیلی کارهای انجام بدهی، اما اینطور نشد. امروز می توانست روز بسیار خوبی باشد اما نشد، نمی شد که بشود، برای اینکه یک طرف قضیه کلا می لنگید، می گوید چطور؟ برایتان توضیح خواهم داد جواب این سوال ها همه مبهمند که؛ روی کدام تخت باید پرید؟ چه کسی راب اید بترسانی/ برای کی کادو بخری؟ شمع را برای چی روشن کنی؟ عصر با کدام نفر، دو نفری برنامه بریزی؟ اصلا به چه مناسبت؟
همه اینها را نوشتم که بگویم هیچ کس نمی داند فردا روز چه خبر است. اما من یک سال پیش در همین روز واضح می دانستم چه خبر است، من که نه، به جز من خیلی های دیگر که از پیشانی خودشان خبر ندارند، می دانستند اما باورشان نمی شد یکی مثل من تمام زنجیر های دور و برش را انقدر راحت پاره کند و خودش را از یک روز خوب در سال اینده محروم! اما من این کار را به راحتی انجام دادم، راحت نه، ببخشید بگذارید کلمه راحت را عوض کنم سخت بود، اما شدنی!
"بدبخت هاراگیری کردی که چی؟" این جمله یک هفته قبل از سالگرد این روز که باید خوب بود و نبود خطاب به من گفته شد. میدانید که هاراگیری یعنی چی؟ سامورایی ها ژاپنی ـ آدم هایی شبیه همین پهلوان های خودمان فقط کمی عصا قورت داده تر ـ وقتی اربابشان میمرد یا در جنگ شکست میخوردند یا نمیتوانستند مسئولیت خودشان را به درستی انجام بدهند با یک شمشیر کوتاه شکم خودشان را از چپ به راست و از بالا به پایین می دریدند تا شرف خودشان را به اثبات برسانند و دوستانشان تنها یک لطف در حقشان میکردند بالای سرشان میایستادند تا بعد از این کار خلاصشان کنند تا زجر کش نشوند. میگویند من هم هاراگیری کردم اما خودم معنایش را نمی فهمم. نه ارباب مرده بود، نه شکست خورده بودم، نه مسئولیتی را نادرست انجام داده بودم.
"اصلا شکست خوردن یعنی چی؟ " این را خودم خطاب به خودم می گویم بگذارید کمی فکر کنم، احتمالا همین است آنها فکر می کنند من شکست خوردهام وقتی اشتباه کردم و فهمیدم که اشتباه است با خودم همان کاری را کردم که یک سامورائی شریف میکند، اما اصلا این مرام های شرقی پهلوانی و شرافت و این حرفها به دلم نمی چسبد که نمی چسبد! راستش میخواستم اشتباه نکرده باشم یعنی به خودم بگویم که اشتباه نکردم، میشود همه چیز را درست کرد یا شاید میخواستم او را خودکشی کنم.
"برمیگردم تا دو ماه دیگر، این نهایتش است!" این جمله را من خطاب به شورایی خانواده می گویم که جمع شده اند تا در مورد آینده من تصمیم بگیریم یا نه بهتر بگویم تصمیم بگیرند اما نمی دانند من از دو ماه قبل تصمیمم را گرفته ام این دو ماه هم محض آبرویی است که فکر می کند اگر حالا نروم همان به خطر می افتد، دو ماه می مانم تا آب ها از آسیاب بیفتد. اما دو ماه هم نمی شود آب های من قبل دو ماه از آسیاب می افتد و باز همان شورا می گوید تا دسته گلی به آب ندادی برگرد که آبرویی دوباره نرود. نمی دانم این رودخانه بزرگ آبرو از کجا سرچشمه می گیرد که هر طرفش را بگیری راه می افتد و باز همان شورا نمی داند که من از قبل می دانستم روی پیشانیم چه نوشته اند.
همان لحظه ای که فهمیدم اشتباه کرده ام پیشانیم را خواندم می دانید پیشانی من از آن پیشانی های بلند است نه که فکر کنید بختم بلند است ها، نه ! پیشانیم بلند است و احتمالا روز نامه نویسی فرشته خانم یا جناب فرشتهای که مسئولیت را بر عهده داشته هر چه نوشته دیده تمام نمی شود این کاغذ نمای لامذهب برای همین جاهایی که حواس کسی نبود کلی چرند و پرند قاطی پیشانیم کرده برای همین است که یک خط در میان ریپ میزنم، یک روز خوبم و 100 روز بد! بعضی جاها را هم از روی خط قبلی کپی کرده آخر مسئول امتحانات که نداشتند فکر میکردند مگر می شود فرشته هم جر بزند که روی پیشانی ما....! برای همین یک اتفاق ساده در زندگی من هر از چند گاهی هی تکرار می شود آنهایی هم که همین مشکل را دارند مثل من دچار تکرار نویسی هستند. و من این پیشانی را خواندم و رو دست زدم به همه، طوری وانمود کردم که برنامه ی هاراگیری را خودم چیدم مسئله اینجاست که هیچ چیز دست من نبود فقط وانمودکردم که دست من است اما برنامه را از قبل چیده بودندبرایم. احتمالا همان فرشته جلد اول "تاریخ تمدن" را تازه می خواند و از کلمه هاراگیری خوشش آمده بود و خواسته بود آن را به طور دیگری یک جای دیگر تکرار کند که از فرمان خدا هم کج نرفته باشد برای همین چپاندش روی ناسیه ما که کمی روشنفکرانه تر و متفاوت تر به نظر بیاید من که از این چیزها سر در نمی اورم فقط این را می دانم که انها با یک کیمونوی رنگ روشن هاراگیری می کنند و من با یک لباس سفید فاخر این کار را کردم. البته از قبل هم گفتم که من قبول ندارم هارا گیری بود ها.برای همین است که امروز می توانست روز خوبی باشد اما نشد....!
عیبی ندارد امروز جیم می زنم به بچه ها می گویم با یکی از رفقای قدیمیم قرار دارم مانتوی رنگ روشن و روسری سپیدم را سر می کنم به همان کافیشاپی می روم که گاهگاهی برای رفع دلتنگی روی یکی از صندلیهایش مینشیم خدا کند خلوت باشد بایک شاخه گل و یک جعبه کوچک کادو می روم وقتی پیشخدمت آمد می گویم منتظر کسی هستم دیر سفارش می دهم شمع روشن را فوت می کنم و رو به خودم می گویم خانوم کوچولوی من اولین سالگرد هاراگیریت مبارک!
«رها امینی»