
اورهان پاموك نويسنده اهل كشور همسايه ما تركيه است كه موفق شد در چند سال پيش دريافت كننده جايزه نوبل ادبي باشد. نويسنده اي است كه در تركيه دوستش ندارند اما هواخواه زيادي در اروپا و ايران دارد. پاموك با اينكه ترك است و ترك تبار اما هميشه مدافع حقوق اقليت كرد تركيه بوده و در برابر كشتار ارمنيان هم به دست دولت عثماني هميشه موضع حق و حقيفت را گرفته است. شايد اين داستان بلند باشد اما اين پست هاي بلند براي اهلش گذاشته مي شود.
با احترام و سپاس
سروش عليزاده
رشت
آدم هاي مشهور
زندگي ملالآور است اگر داستاني نباشد كه به آن گوش بدهي يا چيزي كه تماشا كني. بچه كه بودم، اگر از پنجره خيابان و رهگذرها، يا آپارتمان روبهرورا تماشا نميكرديم، به راديو گوش ميداديم كه سگ چيني كوچكي روي آنبه خوابي ابدي فرو رفته بود. آنوقتها، در سال 1958، در تركيه تلويزيوننبود. ولي ما هيچوقت به روي خودمان نميآورديم كه تلويزيون نداريم. باخوشبيني ميگفتيم: «هنوز نرسيده» ـ دربارة فيلمهاي افسانهاي هاليوود هم،كه چند سالي طول ميكشيد تا به استانبول برسند، همين را ميگفتيم. مردم چنان عادت كرده بودند از پنجره بيرون را تماشا كنند كه وقتيبالاخره تلويزيون به استانبول رسيد، طوري تلويزيون تماشا ميكردند كهانگار داشتند بيرون را تماشا ميكردند. پدرم، عمويم و مادربزرگم، بيآنكه بههمديگر نگاه كنند، جلو تلويزيون حرف ميزدند، و چيزهايي را كه ميديدندبراي هم تعريف ميكردند، درست مثل مواقعي كه از پنجره مشغول تماشايبيرون بودند. مثلاً عمهام، حين تماشاي برفي كه از صبح گرفته بود، ميگفت: «اينطوركه دارد برف ميآيد، فكر ميكنم حسابي بنشيند.» و من كه از آن يكي پنجره به خطهاي تراموا نگاه ميكردم ميگفتم: «آنحلوافروش باز هم به نشانتاشي آمده.» يكشنبهها با عمهها و عموهايم، كه مثل ما در طبقات پايين ساختمانزندگي ميكردند، ميرفتيم طبقة بالا به آپارتمان مادربزرگم. تا غذا را بياورندمن از پنجره بيرون را تماشا ميكردم. از حضور در جمع پرهياهويخويشاوندان چنان هيجاني داشتم كه اتاق نشيمن ـ كه چلچراغ كريستالِبالاي ميز ناهارخوري روشنايي بيرمقي در آن ميپاشيد ـ در نظرم روشنميشد. اتاق نشيمن مادربزرگم هميشه نيمهتاريك بود، مثل اتاق نشيمن سايرطبقات، ولي به نظر من از آنها هم تاريكتر بود. شايد دليلش تورها وپردههاي ضخيمي بود كه به درهاي هميشه بستة بالكن آويخته بودند وسايهاي ترسناك بر اتاق ميانداختند. شايد هم علتش اتاقهاي شلوغ مملو ازاثاثيهاي بود كه بوي خاك ميدادند و پر از صندوقهاي چوبي كهنه وپاراوانهاي تزيينشده با صدف بودند، و ميزهاي بزرگ چوب بلوط باپايههاي پنجهاي زيبا، و يك پيانو رويال كوچك كه روي درش پر از قابعكس بود. يك روز يكشنبه بعد از ناهار، عمويم كه داشت توي يكي از اتاقهايتاريكي كه به اتاق ناهارخوري باز ميشد سيگار ميكشيد، با صداي بلندگفت: «من دو تا بليت براي مسابقة فوتبال دارم، ولي نميخواهم بروم.چهطور است پدرتان شما دو تا را ببرد؟» برادر بزرگم از آن يكي اتاق گفت: «آره بابا، ما را ببر مسابقة فوتبال!» پدرم پرسيد: «چرا خودت آنها را نميبري؟» مادرم جواب داد: «من ميخواهم بروم ديدن مادرم.» برادرم گفت: «ما نميخواهيم برويم خانة مادربزرگ.» عمويم گفت: «ميتواني ماشين را ببري.» برادرم گفت: «تو را به خدا بابا، خواهش ميكنم.» سكوتي طولاني و عذابآور برقرار شد، انگار پدرم احساس ميكرد كههمه آدمهاي توي اتاق دربارة او چه فكري ميكردند. بالاخره به عمويم گفت:«خيلي خوب، كليدها را بده به من.» كمي بعد، در طبقة خودمان، تا مادرم جورابهاي پشمي ضخيم ونقشدار را پايمان كند و مجبورمان كند دو تا پليور روي هم بپوشيم، پدرتوي راهرو دراز راه ميرفت و سيگار ميكشيد. ماشين دوج 1952 كرمرنگ وشيك عمو جلو مسجد تشويقيه پارك شده بود. پدرم اجازه داد دوتايي جلوبنشينيم. موتور با اولين استارت روشن شد. جلو در ورودي ورزشگاه صف نبود. پدرم به مردي كه كنار وروديگردان ايستاده بود گفت: «اين بليت براي هر دوتايشان است. يكي هشتسالش است و آن يكي دهسال.» با ترس و لرز وارد شديم؛ نگران بوديم مباداتوجه مأمور بليت را جلب كنيم. توي جايگاهها كلي جاي خالي بود. رفتيم ونشستيم. تيمها ديگر توي زمين گلآلود بودند و من از تماشاي بازيكنها، كه باشلوارهاي كوتاه سفيد در زمين جلو و عقب ميدويدند و خودشان را گرمميكردند، لذت ميبردم. برادرم يكي از آنها را نشان داد و گفت: «نگاه كن، آنيكي محمد كوچولوست. او را از تيم جوانان آوردهاند.» «خودم ميدانم، خيلي ممنون.» مدتي بعد از شروع بازي، كه تمام ورزشگاه بهطرز اسرارآميزي ساكتشده بود، حواسم از بازيكنها پرت شد و ذهنم بنا كرد بيهدف چرخيدن،چهطور است كه همة بازيكنها لباسشان عين هم است ولي اسم خودشانروي سينهشان نوشته شده؟ موقعي كه اينطرف و آنطرف ميدويدند،اسمهايشان را تماشا ميكردم. هر چه ميگذشت، شلوارهاي كوتاهشانگليتر ميشد. كمي بعد، دودكش يك كشتي را ديدم كه خيلي كند حركتميكرد و حين عبور از بُسفُر از پشت سكوهاي ورزشگاه ميگذشت. تا وقتاستراحت هيچ گلي نزدند، و پدر برايمان يك قيف كاغذي نخود بوداده ويك نان پيده با پنيرِ آبشده خريد. گفتم: «بابا، من نميتوانم نانم را تمام كنم.» و ناني را كه توي دستم مانده بودنشانش دادم. گفت: «همانجا بگذارش زمين. هيچكس متوجه نميشود.» در وقت استراحت بين دو نيمه، بلند شديم ايستاديم و كمي اينطرف وآنطرف رفتيم؛ ما هم، مثل بقيه، سعي ميكرديم خودمان را گرم نگه داريم. منو برادرم، درست مثل پدر، دستهايمان را توي جيب شلوارمان كرديم وپشت به زمين بازي ايستاديم. داشتيم ساير تماشاچيها را نگاه ميكرديم كهمردي از ميان جمعيت پدر را صدا زد. پدر دستش را دور گردنش كاسه كرد واشاره كرد كه در آن سر و صدا چيزي نميشنود. ما را نشان داد و گفت: «الان نميتوانم بيايم. همراه بچهها هستم.» مردي كه از ميان جمعيت پدرم را صدا زده بود شالگردن بنفش بسته بود.چند رديف آمد پايين؛ از روي پشتي صندليها رد ميشد، و مردم را هل ميدادو از سر راهش كنار ميزد تا خودش را به ما برساند. بعد از آن همديگر را بغل كردند و او هر دو گونة پدرم را بوسيد، پرسيد:«اينها بچههاي تو هستند؟ تو بچههاي به اين بزرگي داري؟ باورم نميشود.» پدرم جواب نداد. مرد كه با ناباوري به ما نگاه ميكرد گفت: «چهطور ممكن است؟ يعني توبلافاصله بعد از مدرسهرفتن زن گرفتي؟» پدرم بيآنكه نگاهش كند گفت: «بله.» باز هم مدتي حرف زدند. مردي كهشال بنفش بسته بود يك دانه بادامزميني با پوست كف هر دستمان گذاشت.بعد از رفتن او، پدرم ساكت سر جايش نشسته بود. تيمها با شلوارهاي كوتاه تميز به زمين بازي برگشته بودند كه پدرم گفت:«يالا، بياييد برگرديم خانه. شما دو تا سردتان است.» برادرم گفت: «من كه سردم نيست.» پدرم باز هم اصرار كرد: «چرا، شماها سردتان است. علي سردش است.يالا، راه بيفتيد.» موقع رفتن، به زانوي مردم ميخورديم و پايشان را لگد ميكرديم، وپايمان را روي نان پيده و پنيري گذاشتيم كه من انداخته بودم زمين. از پلههاكه بالا ميرفتيم، صداي سوت داور را شنيديم كه شروع نيمه دوم را اعلامميكرد. برادرم از من پرسيد: «مگر تو سردت است؟ چرا نگفتي سردتنيست؟» جواب ندادم. برادرم گفت: «اي احمق.» پدرم گفت: «ميتوانيد نيمة دوم را توي خانه از راديو گوش كنيد.» برادرم گفت: «اين مسابقه را از راديو پخش نميكنند.» برادرم گفت: «هيس. موقع برگشتن، شما را از ميدان تقسيم ميبرم.» ساكت بوديم. از ميدان كه گذشتيم، پدرمان، همانطور كه پيشبينيميكرديم، ماشين را كنار دكة شرطبندي بيرون ميدان پارك كرد. گفت: «درهارا براي هيچكس باز نميكنيد. الان برميگردم.» پياده شد. هنوز درها را از بيرون قفل نكرده بود كه قفلها را از داخل فشارداديم پايين، ولي پدرم نرفت جلو باجة شرطبندي. دوان دوان از خيابانسنگفروش سرازير شد و رفت آنطرف خيابان و وارد مغازهاي شد كه پشتويترينش پوسترِ كشتي و مدلهاي بزرگ پلاستيكي هواپيما و عكس ساحلدريا گذاشته بودند. پرسيدم: «بابا دارد كجا ميرود؟» برادرم گفت: «وقتي رسيديم خانه، ميآيي "زير يا رو" بازي كنيم؟» پدرم كه برگشت، برادرم داشت با دستة دنده بازي ميكرد. با سرعت تانشانتاشي رفتيم. پدرم باز هم ماشين را جلو مسجد پارك كرد. وقتي از كنارمغازة علاءالدين ميگذشتيم، پدرم گفت: «چهطور است يك چيزي برايشماها بخرم؟ ولي ديگه نه از آن آدامسهاي آدمهاي مشهور.» بالا و پايين پريديم و گفتيم: «تو را خدا، بابا، تو را خدا!» پدرم براي هر كدام ما ده تا آدامس خريد كه عكس آدمهاي مشهور لايلفافشان بود. خانه كه رسيديم، توي آسانسور فكر كردم الان است كه خودمرا از هيجان خيس كنم. داخل آپارتمان گرم بود و مادرمان هنوز برنگشته بود.به سرعت لفاف آدامسها را باز كرديم و كاغذها را زمين ريختيم. من دو تامارشال فوزي چاكماك، يك چارلي چاپلين، يك حميد كاپلان كشتيگير، يكموتزارت، يك دوگُل، دو تا آتاتورك، و يك شمارة 21، گرتا گاربو، گيرم آمدكه برادرم نداشت. در مجموع 173 عكس آدمهاي مشهور را داشتم، وليهنوز 27 تا مانده بود كه سريام تكميل شود. برادرم چهارتا مارشال فوزيچاكماك، پنج تا آتاتورك، و يك اِديسن نصيبش شد. هر كدام يك دانه آدامستوي دهانمان انداختيم و شروع كرديم به خواندن شرح پشت عكسها:بهبرندة خوششانسي كه همة صد عكس آدمهاي مشهور را جمع كند يك توپ فوتبالچرمي به عنوان جايزه اهدا ميشود. برادرم 165عكسي را كه جمع كرده بود دسته كرده و توي دستش گرفتهبود. گفت: «بيا زير يا رو بازي كنيم.» «نه.» گفت: «من دوازده تا از مارشال چاكماكهاي خودم را با يك گرتا گاربوعوض ميكنم. آنوقت تو روي هم 184 تا عكس داري.» «نُچ.» «ولي تو دو تا گرتا گاربو داري.» هيچچيز نگفتم. برادرم گفت: «فردا كه تو مدرسه واكسنهايمان را بزنند، حسابي دردتميگيرد. گريهكنان نميآيي پيش من، باشد؟» «باشد، نميآيم.» بعد از آنكه در سكوت شام خورديم، به برنامة «دنياي ورزش» گوشكرديم و فهميديم كه بازي دو ـ دو مساوي تمام شده است. موقعي كه مادرمآمد توي اتاقمان تا ما را به رختخواب بفرستد و برادرم داشت كيفمدرسهاش را ميچيد، دويدم توي اتاق نشيمن. پدرم از پنجره به خيابان خيرهشده بود. گفتم: «بابا، من نميخواهم فردا بروم مدرسه.» «براي چي؟» گفتم: «قرار است به ما واكسن بزنند. آنوقت من تب ميكنم و نفسمميگيرد. مامان خبر دارد.» پدرم چيزي نگفت، فقط نگاهم كرد. دويدم و از توي كشو برايش قلم وكاغذ آوردم. كاغذ را روي كتاب كيركگور گذاشت كه هميشه داشت ميخواند وهيچوقت هم تمام نميشد؛ و پرسيد: «مطمئني كه مادرت خبر دارد؟» بعدگفت: «ميروي مدرسه، ولي واكسن نميزني. من اين را مينويسم.» يادداشت را امضا كرد. به جوهر فوت كرد، كاغذ را تا كردم و توي جيبمگذاشتم. دوان دوان به اتاق خوابمان برگشتم، يادداشت را توي كيفمگذاشتم، بعد رفتم روي تختم و بنا كردم بالا و پايين پريدن. مادرم گفت: «آرام باش. حالا ديگر بگير بخواب.»
در مدرسه، بلافاصله بعد از ناهار، همة بچهها در دو ستون صف كشيدندو برگشتيم طرف كافه ترياي بدبو تا به ما واكسن بزنند. بعضيها گريهميكردند، و بقيه پيشاپيش در هول و ولا بودند. بوي يُد كه از پايين به دماغمخورد، ضربان قلبم تند شد. از صف بيرون آمدم و رفتم سراغ معلمي كه بالايپلهها ايستاده بود. بچههاي كلاس با هياهوي فراوان از كنارمان ميگذشتند. معلم گفت: «بله، كاري داشتي؟» يادداشتي را كه پدرم نوشته بود از جيبم درآوردم و به او دادم. با اخم آن راخواند و گفت: «ولي پدرت كه دكتر نيست.» بعد يك لحظه فكر كرد و ادامهداد: «برو طبقة بالا. توي دوم الف منتظر باش.» طبقة بالا در دوم الف، شش هفت پسربچة ديگر مثل من بودند كه ازواكسنزدن معاف شده بودند. يكي از آنها با وحشت از پنجره به بيرون نگاهميكرد. از راهرو، هياهوي بيپايان گريه و آشوب به گوش ميرسيد. يكپسربچة چاق عينكي تخمة آفتابگردان ميشكست و كتاب كارتون كينوواتماشا ميكرد. در باز شد و سيفي بيگ، معاون استخواني مدير، وارد شد. گفت: «قصد ندارم به دانشآموزهايي كه واقعاً مريضاند توهين كنم.خطاب من به آنهايي است كه خودشان را به مريضي زدهاند. يكروز همةشما را احضار ميكنند تا به وطنتان خدمت كنيد، و شايد حتي جانتان را درراه آن فدا كنيد. اگر آنهايي كه امروز از زير واكسنزدن دررفتهاند در آن روزعذر موجهي نداشته باشند، مرتكب خيانت شدهاند. شماها بايد از خودتانخجالت بكشيد!» ما ساكت بوديم. همانطور كه به عكس آتاتورك نگاهميكردم، اشك از چشمهايم سرازير شد. مدتي بعد، بيسر و صدا به كلاسهايمان برگشتيم. بچههايي كه واكسنزده بودند لب و لوچهشان آويزان بود. بعضيها آستينهايشان را بالا زدهبودند، و بقيه اشك توي چشمهايشان جمع شده بود؛ همه همديگر را هلميدادند و به هم تنه ميزدند. معلممان ميگفت: «آنهايي كه خانهشان نزديك است ميتوانند بروند.آنهايي هم كه دنبالشان ميآيند بايد تا زنگ آخر همينجا منتظر بمانند.آنطوري به بازوي همديگر نزنيد! مدرسه فردا تعطيل است.» هورا كشيديم. طبقة پايين، جلو در اصلي مدرسه، بعضي از بچههايي كهداشتند ميرفتند بيرون آستينهايشان را بالا زده بودند و لكة يد رويبازويشان را به دربان، جلمي افندي، نشان ميدادند. به محض آنكه كيف بهدست از مدرسه بيرون آمدم و قدم به خيابان گذاشتم، بنا كردم به دويدن. يكگاري كه اسبي آن را ميكشيد جلو دكان قاراپِت پيادهرو را بند آورده بود.لابهلاي ماشينها دويدم و خودم را به آنطرف خيابان رساندم؛ خانة ما همآنطرف خيابان بود. دوان دوان از جلو پارچهفروشي حائري و گلفروشيصالح گذشتم. سرايدارمان، حازم افندي، در ساختمان را برايم باز كرد. پرسيد: «اينساعت روز خانه چه كار ميكني؟» گفتم: «امروز به ما واكسن زدند. بعد هم مرخصمان كردند.» «برادرت كجاست؟ تنهايي برگشتي؟» «خودم از روي خطهاي تراموا رد شدم. فردا مدرسه تعطيل است.» او گفت: «مادرت خانه نيست. چرا نميروي بالا خانة مادربزرگت؟» گفتم: «من ناخوشم. ميخواهم بروم خانة خودمان. در را برايم باز كن.» حازم كليد را از قلاب روي ديوار برداشت و رفتيم توي آسانسور. تابرسيم طبقة بالا، دود سيگارش آسانسور را پر كرد و چشمهايم را سوزاند. درآپارتمان را برايم باز كرد و گفت: «با چراغها بازي نكن.» و در را پشت سرشبست و رفت. با اينكه كسي خانه نبود فرياد زدم: «كسي خانه نيست؟ منآمدهام خانه، من آمدهام خانه!» كيفم را انداختم زمين و كشو ميز تحرير برادرمرا باز كردم و شروع كردم به زير و رو كردن كلكسيون بليتهاي سينمايش كههيچوقت حاضر نبود نشانم بدهد. بعد آلبوم بريدة جرايدش را برداشتم كهبريدة روزنامهها را دربارة مسابقات فوتبال توي آن ميچسباند. چنان غرقتماشا بودم كه وقتي صداي چرخاندن كليد را در قفل در آپارتمان شنيدم، بنددلم پاره شد. از صداي قدمها فهميدم كه مادر نيست. پدرم بود. بليتها وآلبوم بريدة جرايد برادرم را با دقت سر جايشان گذاشتم تا يك وقت نگويدكه آنها را بههم ريختهام. پدرم رفت توي اتاق خوابش، در كمدش را باز كرد، و داخل آن را نگاهكرد. «اِ، تو خانهاي؟» به عادت بچههاي مدرسه گفتم: «نه، من پاريسام.» «امروز نرفتي مدرسه؟» «امروز روز واكسنزدن بود.» «برادرت كجاست؟ خيلي خوب، بيسر و صدا برو و توي اتاقت بنشين.» به حرفش گوش كردم. پيشانيام را به چارچوب پنجره تكيه دادم، بهبيرون نگاه كردم. از سر و صدايي كه راه انداخته بود فهميدم دارد يكي ازچمدانها را از بالاي كمد راهرو پايين ميآورد. بعد برگشت به اتاقش. كتهاو شلوارهاي اسپرتش را از كمد بيرون آورد؛ صداي فلز چوبرختيها راتشخيص ميدادم. كشوي پيراهنها و جورابهايش را باز كرد و بست.شنيدم كه همة آنها را توي چمدانش گذاشت. مرتب ميرفت توي حمام وميآمد بيرون. چمدان را بست و چفتهاي فلزياش را با صداي تلق محكميانداخت. بعد آمد سراغ من توي اتاقم. «داري چهكار ميكني؟» «از پنجره بيرون را تماشا ميكنم.» پدرم گفت: «بيا اينجا ببينم.» مرا روي زانويش نشاند و دوتايي با هم به بيرون نگاه كرديم. نوكدرختهاي بلند سرو ميان ما و ساختمان روبهرو در باد ملايمي تكانميخورد. بوي پدرم را دوست داشتم. گفت: «من دارم ميروم يك جاي خيلي دور.» و مرا بوسيد. «به مادرتچيزي نگو، خودم بعداً ميگويم.» «با هواپيما؟» جواب داد: «بله، ميروم پاريس. به هيچكس چيزي نگو.» يك اسكناسبزرگ دو و نيم ليرهاي از جيبش درآورد و به من داد و گفت: «دربارة اين هم بهكسي چيزي نگو.» و دوباره مرا بوسيد و گفت: «يا دربارة اينكه مرا اينجاديدي...» فوراً پول را توي جيبم گذاشتم. وقتي مرا از روي زانويش پايين گذاشت وچمدانش را برداشت، گفتم: «بابا، نرو.» پدرم دوباره مرا بوسيد و رفت. از پنجره تماشايش كردم. رفت طرف مغازة علاءالدين، بعد يك تاكسيصدا زد. قبل از آنكه خم شود و سوار تاكسي شود، دوباره به ساختمان نگاهكرد و برايم دست تكان داد. من هم برايش دست تكان دادم و از نظرم ناپديدشد. به خيابان خالي نگاه كردم. تراموايي رد شد و پشت سرش گاري سقّا كهاسب پيرش آن را ميكشيد. زنگ زدم تا حازم افندي بيايد. وقتي آمد، پرسيد: «تو زنگ زدي؟ نگفتم با زنگ بازي نكن؟» گفتم: «اين دو و نيم ليره را بگير. برو به مغازة علاءالدين و ده تا آدامسآدمهاي مشهور برايم بخر. يادت باشد پنجاه قروش باقيماندهاش را پسبياوري.» او پرسيد: «اين پول را پدرت به تو داده؟ مادرت كه عصباني نميشود،ها؟» جواب ندادم. از پنجره تماشايش كردم كه رفت توي مغازه. چند دقيقه بعدآمد بيرون و در مسير برگشت به سرايدار آپارتمانهاي مرمره در آنطرفخيابان برخورد و ايستاد و با هم حرف زدند. وقتي برگشت، بقية پول را به من داد. فوراً لفاف آدامسها را باز كردم: سهتا مارشال فوزي چاكماك ديگر، يك آتاتورك، و يك ليندبرگ، لئوناردوداوينچي، سلطان سليمان كبير، چرچيل و ژنرال فرانكو، و يك شمارة 21ديگر، گرتا گاربو، كه برادرم نداشت. حالا مجموع عكسهاي من 183 تا بود.ولي هنوز 26 كارت كم داشتم تا سريام تكميل شود. داشتم براي اولينبار شمارة 91، عكس ليندبرگ، را تماشا ميكردم كهايستاده بود جلو هواپيمايي كه با آن بر فراز اقيانوس اطلس پرواز كرده بود؛ وناگهان صداي چرخيدن كليد را در قفل در شنيدم. مادرم! فوراً كاغذهايآدامس را از روي زمين جمع كردم و دور انداختم. گفتم: «به ما واكسن زدند. من زود برگشتم. واكسن تيفوئيد، تيفوس،كزاز.» «برادرت كجاست؟» گفتم: «كلاس آنها را هنوز واكسن نزده بودند. ما را فرستادند خانه. منخودم از خيابان رد شدم.» «درد داري؟» چيزي نگفتم. طولي نكشيد كه برادرم آمد خانه. درد داشت؛ به پهلوي راست روي تختدراز كشيد و با قيافة اخمآلود به خواب رفت. وقتي بيدار شد، هوا تقريباًتاريك شده بود. گفت: «مامان، دستم خيلي درد ميكند.» مادرم كه داشت اتو ميكشيد از اتاق نشيمن گفت: «تا شب تب ميكني.علي، جاي واكسن تو هم درد ميكند؟ دراز بكش و آرام بگير.» بيحركت دراز كشيده بوديم و استراحت ميكرديم. برادرم، بعد از آنكهچرتي زد، بلند شد نشست و صفحة ورزشي روزنامه را خواند و به من گفتكه روز قبل به خاطر من نتوانسته بوديم چهارتا گل ببينيم. گفتم: «اگر ما نيامده بوديم بيرون، شايد اصلاً گل نميزدند.» «چي؟» برادرم، بعد از يك چرت ديگر، به من پيشنهاد كرد كه شش تا مارشالچاكماك، چهار تا آتاتورك، و سه تا عكس ديگر را كه خودم داشتم با يك گرتاگاربو عوض كند. قبول نكردم. آنوقت پرسيد: «ميخواهي "زير يا رو" بازي كنيم؟» «باشد، بيا بازي كنيم.» بازي ما اينطور بود: يك دسته عكس آدمهاي مشهور را لاي دو دستمانميگذاشتيم و ميپرسيديم: «زير يا رو؟» اگر طرف مقابل ميگفت: «زير»،عكس زير دسته را درميآورديم؛ فرض كنيم شماره 78، ريتا هيورث، بود. وفرضاً شمارة 18، دانتة شاعر، روي دسته بود. در اين صورت، آن دو «زير»برنده بود چون شمارهاش بالاتر بود و مجبور ميشديم يكي از عكسهايي راكه زياد دوست نداشتيم به او بدهيم. تا شب داشتيم عكسهاي مارشال فوزيچاكماك را رد و بدل ميكرديم. موقع شام، مادرم گفت: «يكنفرتان برود بالاسري بزند، شايد پدرتان آمده خانه.» هر دوتايمان رفتيم طبقة بالا. پدرم آنجا نبود. عمويم و مادربزرگمداشتند سيگار ميكشيدند. به اخبار راديو گوش كرديم و صفحة روزنامه راخوانديم. وقتي مادربزرگ و عمويم سر ميز شام نشستند، برگشتيم طبقةپايين. مادرم گفت: «كجا بوديد؟ طبقة بالا كه چيزي نخورديد؟ بهتر استديگر سوپ عدس شماها را بدهم. ميتوانيد يواش يواش مشغول شويد تاپدرتان برسد.» برادرم پرسيد: «نان برشته نداريم؟» وقتي بيصدا سوپمان را ميخورديم مادرم تماشايمان ميكرد. آنطوركه سرش را سيخ نگه داشته بود و به چشمهاي ما نگاه نميكرد، معلوم بود كهگوش به زنگ صداي آسانسور است. سوپمان كه تمام شد، توي قابلمه رانگاه كرد و گفت: «باز هم ميخواهيد؟ شايد بهتر است من هم سوپم را تا سردنشده بخورم.» ولي، در عوض، رفت طرف پنجرهاي كه مشرف به ميداننشانتاشي بود و در سكوت به پايين خيره شد. بعد برگشت سر ميز و مشغولخوردن سوپش شد. من و برادرم داشتيم دربارة مسابقة فوتبال روز قبل حرفميزديم كه مادرم ناگهان گفت: «هيس! اين صداي آسانسور نيست؟» با دقت گوش كرديم. صداي آسانسور نبود. تراموايي رد شد، و ميز و آبتوي ليوانها و پارچ را كمي لرزاند. وقتي داشتيم پرتقالهايمان راميخورديم، واقعاً صداي آسانسور را شنيديم. نزديك و نزديكتر شد ولي ازطبقة ما گذشت و به طرف آپارتمان مادربزرگم در طبقة آخر رفت. مادرمگفت: «رفت طبقة بالا.» شام كه تمام شد، مادرم گفت: «بشقابهايتان را ببريد آشپزخانه، وليبشقاب پدرتان را بگذاريد باشد.» من و برادرم ميز را جمع كرديم. بشقابخالي پدرم روي ميز ماند. مادرم رفت طرف پنجرهاي كه رو به كلانتري باز ميشد و بيرون را نگاهكرد. بعد، انگار ناگهان تصميمي گرفته باشد، بشقاب و قاشق و كارت و چنگالپدرم را جمع كرد و برد توي آشپزخانه. ظرفها را نشست. گفت: «من ميرومخانة مادربزرگتان. با همديگر دعوا نكنيد.» من و برادرم يك دور ديگر «زير يا رو» را شروع كرديم. بازي را من شروع كردم و گفتم: «زير.» برادرم اول عكس روي دستة عكسهايش را نشانم داد و گفت: «كشتيگيرمشهور جهان، يوسف پهلوان، شماره 34.» بعد به زير دستة عكسهايش نگاهكرد. گفت: «آتاتورك، شمارة 50. تو باختي. يكي رد كن بيايد.» هر چه بيشتر بازي ميكرديم، برادرم بيشتر ميبرد. خيلي سريع بيست ويكي مارشال فوزي چاكماك و دو تا آتاتورك از من برد. با عصبانيت گفتم: «من ديگر بازي نميكنم. ميروم بالا پيش مامان.» «مامان خيلي عصباني ميشود.» «تو فقط ميترسي تنهايي اينجا بماني، ترسو!» در آپارتمان مادربزرگم طبق معمول باز بود. شامشان را تمام كرده بودند.بِكير آشپز داشت ظرفها را ميشست، و عمويم و مادربزرگم روبهروي همنشسته بودند. مادرم كنار پنجرة مُشرف به ميدان نشانتاشي ايستاده بود. بيآنكه چشم از پنجره بردارد، گفت: «بيا اينجا.» به سرعت خودم را درفضاي خالي بين مادرم و پنجره، كه انگار مخصوص من نگه داشته بودند، جاكردم. به او تكيه دادم و، مثل او، به ميدان نشانتاشي خيره شدم. مادرم دستش راروي پيشانيام گذاشت و موهايم را نوازش كرد. آهسته گفت: «ميدانم پدرت آمده خانه، و تو حوالي ظهر او را ديدهاي.» «بله.» «عزيز دلم، پدرت به تو گفت كجا ميرود؟» گفتم: «نه، يك اسكناس دو و نيم ليرهاي به من داد.» ويترينهاي تاريك مغازهها در خيابان زير پايمان، چراغهاي ماشينها،جاي خالي مأمور راهنمايي و رانندگي در محل هميشگياش، سنگفرشهايخيس، حروف اعلانهاي تبليغات آويخته از درختها، همه و همه بسياردلگير و غمانگيز بودند. وقتي باران گرفت، مادرم هنوز داشت موهايم راآهسته نوازش ميكرد. راديويي كه هميشه بين عمويم و مادربزرگم بود، همان راديوي هميشهروشن، حالا خاموش بود، و همين مرا ترساند. كمي بعد، مادربزرگم گفت:«دختر عزيزم، همينطور نايست آنجا. خواهش ميكنم بيا اينجا و بنشين.» در اين بين، برادرم هم آمده بود طبقه بالا. عمويم گفت: «شما دو تا برويد توي آشپزخانه.» بعد صدا زد: «بكير،برايشان يك توپ درست كن تا توي راهرو فوتبال بازي كنند.» توي آشپزخانه، بكير شستن ظرفها را تمام كرده بود. گفت: «بگيريدبنشينيد.» بعد رفت و از توي بالكن كوچك مادربزرگم كه دورش را با شيشهپوشانده بودند چند ورق روزنامه آورد و مچاله كرد و آنها را به شكل توپيدرآورد. توپ كه تقريباً بهاندازة مشتش شد، گفت: «اين چهطور است؟» برادرم گفت: «يك كم بزرگتر.» بكير چند ورق روزنامة ديگر پيچيد دور آن گلوله كه دمبهدم بزرگترميشد. از لاي در نيمهباز، ميديدم كه مادرم روبهروي مادربزرگم و عمويمنشسته است. بكير نخي را كه از توي كشو درآورده بود محكم دور توپروزنامهاي پيچيد، و آن را كاملاً گرد كرد، و بعد نخ را گره زد. براي آنكهگوشههاي برآمدة روزنامه را صاف كند، توپ را با كهنة خيسي مرطوب كرد.برادرم، كه ديگر نميتوانست جلو خودش را بگيرد، توپ را از دست او قاپيد. «واي خدا، مثل سنگ سفت است.» بكير گفت: «انگشتت را بگذار اينجا.» برادرم انگشتش را با دقت روي گره نخ گذاشت و بكير آخرين گره را زد وكار توپ را تمام كرد. بعد آن را انداخت هوا و ما بنا كرديم به لگدزدن. بكير گفت: «برويد توي راهرو. اينجا همه چيز را ميشكنيد.» مدت زيادي با شور و حرارت بازي ميكرديم و من مجسم ميكردم گوشچپ فنرباغچه هستم و ميتوانم مثل او در مقابل حريفانم دريبل بزنم. موقعيكه سعي ميكردم پيشروي كنم، به بازوي مجروح برادرم خوردم. او هم مرازد، ولي چيزي حس نكردم. خيس عرق بوديم و توپ هم ديگر داشت داغانميشد. پنچ ـ سه از او جلو بودم كه محكم به بازويش خوردم. برادرم افتادزمين و زد زير گريه. از همانجا كه افتاده بود گفت: «صبر كن دستم خوببشود، ميكشمت.» در اتاق نشيمن پنهان شدم. مادربزرگم، مادرم و عمويم رفته بودند توياتاق مطالعه. مادربزرگم پاي تلفن بود و داشت شماره ميگرفت. با همان لحن سردي كه به مادرم گفته بود «دختر عزيزم» گفت: «الو،عزيزم، آنجا فرودگاه يشيلكوي است؟ خُب، عزيزم، ميخواستم در موردمسافري در يكي از پروازهاي امروز به اروپا سؤال كنيم.» اسم پدرم را گفت ومنتظر ماند؛ و در اين حال، سيم تلفن را دور انگشتش ميپيچيد، به عمويمگفت: «برو سيگارم را برايم بياور.» وقتي عمويم از اتاق بيرون رفت، مادربزرگم آرام گوشي را از رويگوشش برداشت. به مادرم گفت: «دختر عزيزم، بگو ببينم، اگر پاي زن ديگري در ميان بود توخبر داشتي، مگر نه؟» جواب مادرم را نشنيدم. مادربزرگم طوري به او نگاه ميكرد كه انگاراصلاً چيزي نگفته بود. كسي كه آنطرف خط بود چيزي گفت و مادربزرگمرو كرد بهعمويم كه با بستة سيگار و زيرسيگاري برگشته بود، و گفت: «جوابم را نميدهند.» حتماً مادرم از قيافة عمويم فهميده بود كه من توي اتاق نشيمن هستم.دستم را گرفت و مرا كشاند بيرون توي راهرو. دستش را از بالاي گردنم تاپايين پشتم كشيد، و حتماً متوجه شد كه چهقدر عرق كرده بودم، ولي انگاربرايش اهميتي نداشت كه من سرما بخورم. برادرم گفت: «مامان، دستم درد ميكند.» «الان ميرويم پايين و شما را ميخوابانم.» پايين، در طبقة خودمان، سهتايي در سكوت اينطرف و آنطرفميرفتيم. پيش از آنكه به رختخواب بروم، با پيژامه به آشپزخانه رفتم تا يكليوان آب بخورم؛ بعد رفتم توي اتاق نشيمن. مادر داشت جلو پنجره سيگارميكشيد. صداي پايم را كه شنيد، گفت: «اينطور پابرهنه نگرد، سرما ميخوري.برادرت خوابش برده؟» «خوابيده. مامان، ميخواهم يك چيزي را به شما بگويم.» صبر كردم تا خودم را بين مادرم و پنجره جا كنم. وقتي مادرم عقب رفت وبرايم جا باز كرد، خودم را در فضاي بين او و پنجره چپاندم و گفتم: «بابا رفتهپاريس. ميداني كدام چمدان را برده؟» مادرم چيزي نگفت. در سكوت شب، خيابان خيس از باران را تماشاكرديم.
خانة مادربزرگ مادريام درست روبهروي مسجد شيشلي بود. نزديكآخرين ايستگاه تراموا قبل از آخر خط. امروز ميدان شيشلي پر است ازايستگاههاي اتوبوس و مينيبوس، فروشگاههاي چند طبقة پوشيده از انواعو اقسام علامتها، ساختمانهاي بلند و بيقوارة اداري، و لشكري ازكارمندهاي ساندويچ بهدست كه در ساعت ناهارشان مثل مورچه درپيادهروها رواناند. آنزمانها، ميدان سنگفرش بزرگ و آرامي بود كه تا خانةما پياده يكربع راه بود. دست مادرمان را گرفته بوديم و زير درختهاي توتو زيزفون راه ميرفتيم؛ انگار به حاشية شهر رسيده بوديم. خانة سنگي چهارطبقة مادربزرگم شبيه قوطي كبريتي بود كه روي تهاشايستاده باشد. يكطرفش به سمت غرب بود، به سمت استانبول قديم؛ وطرف ديگرش رو به شرق بود، رو به باغهاي توت و اولين تپههاي آسيا در آنسوي بُسفُر. مادربزرگم بعد از مرگ شوهرش، و بعد از آنكه هر سه دخترشرا شوهر داده بود، رفته رفته عادت كرده بود فقط در يكي از اتاقهاي اين خانهزندگي كند كه از پايين تا بالا پر از ميز و صندوق و پيانو و يك خروار اثاثكهنه و درب و داغان بود. يكي از خالههايم، كه بزرگترين خواهر مادرم بود،براي مادربزرگم غذا ميپخت و يا خودش آن را به آن خانه ميبرد يا اينكهظرف غذا را با رانندهاي ميفرستاد. مادربزرگم حتي حاضر نبود پايش را توياتاقهاي ديگر كه لاية ضخيمي از خاك و تار عنكبوتهاي ابريشمينسرتاسرشان را پوشانده بود بگذارد و آنها را مرتب كند، چه رسد به اينكه دوطبقه برود پايين و براي خودش غذايي بپزد. او هم، درست مثل مادر خودشكه سالهاي آخر عمرش را تك و تنها در يك خانة چوبي بيدر و پيكرگذرانده بود، بعد از ابتلا به اين بيماري مهلك و مرموز تنهايي اجازه نميدادسرايدار يا كدبانو يا مستخدمهاي پايش را توي آن خانه بگذارد. هر وقت به ديدنش ميرفتيم، مادرم مدت زيادي زنگ ميزد و به درسنگين ميكوبيد تا بالاخره مادربزرگم كركرههاي زنگزدة پنجرة رو بهمسجد را در طبقة دوم باز ميكرد و به ما نگاه ميكرد. چشمش خوب نميديد؛براي همين ما را مجبور ميكرد او را صدا بزنيم و برايش دست تكان بدهيم. مادرم ميگفت: «بچهها، از جلو در برويد عقب تا مادربزرگتان بتواندشما را ببيند.» خودش هم با ما تا وسط پيادهرو ميآمد، دست تكان ميداد وفرياد ميزد: «مادر، من هستم با بچهها. ماييم، صدايمان را ميشنوي؟» از لبخند دلنشيني كه صورت مادربزرگ را روشن ميكرد ميفهميديم كهما را ديده و شناخته است. به سرعت برميگشت و ميرفت توي اتاق، كليدبزرگي را كه زير بالشش ميگذاشت برميداشت و لاي روزنامه ميپيچيد و ازپنجره برايمان پرت ميكرد. من و برادرم همديگر را هل ميداديم تا زودتر آنرا برداريم. ايندفعه دست برادرم هنوز درد ميكرد؛ براي همين سعي نكرد كليد رابردارد و من دويدم و آن را از وسط پيادهرو برداشتم و به مادرم دادم. مادرم بازحمت كليد را در قفل چرخاند. همه با هم وزنمان را روي در آهني سنگينانداختيم تا آهسته باز شد، و از تاريكي داخل خانه بوي ساكن كپك، و بويكهنگي و ماندگي بيرون زد ـ بويي كه هرگز در هيچ كجاي ديگر حس نكردهام.پالتو يقه پوست و كلاه نمدي پدربزرگم به جالباسي كنار در آويزان بود؛مادربزرگم آنها را براي فراريدادن دزدها آنجا آويزان كرده بود، وپوتينهايش را هم يكطرف در گذاشته بود كه هميشه از ديدنشان وحشتميكردم. از دور مادربزرگمان را ديديم؛ بالاي پلكان چوبي تيره كه مستقيم دوطبقه بالا ميرفت ايستاده بود. در نور سفيدرنگي كه از شيشة مات قديميميتابيد، عصا به دست، مانند شبحي در ميان سايهها ايستاده بود و تكاننميخورد. مادرم موقع بالارفتن از آن پلههاي فرسوده يك كلمه هم با مادرش حرفنزد. (دفعههاي قبل كه به ديدن مادربزرگم ميرفتيم، ميگفت: «مادرجان،چهطوريد؟ دلم برايتان تنگ شده بود، مادرجان.») بالاي پلهها، من به رسمآنزمان دست مادربزرگم را بوسيدم و روي پيشاني گذاشتم؛ سعي ميكردمچشمم به خال گوشتي برجستة روي مچش نيفتد. باز هم از ديدن تنها دندانباقيماندهاش، چانة درازش و موهاي صورتش وحشت كرده بوديم، وموقعي كه وارد اتاقش شديم، به مادرمان چسبيديم و دو طرف او نشستيم.مادربزرگم برگشت توي تختخواب بزرگش كه بيشتر روز را با لباس خواببلند و جليقة پشمي ضخيم آنجا ميگذراند، و با نگاه متوقعي كه ميگفت:«زود باشيد، سرگرمم كنيد!» به ما لبخند زد. مادرم گفت: «مادرجان، بخاريتان خوب گرم نميكند.» و انبر را برداشتو بخاري را پر از چوب كرد. مادربزرگم يك لحظه صبر كرد. بعد گفت: «فعلاً ولش كن. بگو ببينم چهخبر است. توي دنيا چه ميگذرد؟» مادرم گفت: «هيچ خبر!» «يعني هيچ چيزي نداري كه برايم تعريف كني؟» مدتي ساكت بوديم، بعد مادربزرگم پرسيد: «هيچكس را نديدهاي؟» مادرم گفت: «نه، مادر، كسي را نديدهام.» «بهخاطر خدا، يعني هيچ خبري نشده؟» من گفتم: «مامانبزرگ، به ما واكسن زدند.» مادربزرگم چشمهاي آبياش را گرد كرد و گفت: «واقعاً؟ درد گرفت؟» برادرم گفت: «دست من درد ميكند.» مادربزرگم لبخند بر لب گفت: «واي، خداي من!» باز هم مدت زيادي سكوت شد. من و برادرم بلند شديم ايستاديم و ازپنجره به نوك تپههاي دوردست، به درختهاي توت و مرغداني خالي تويحياط خلوت نگاه كرديم. مادربزرگم با لحن ملتمسانهاي از مادرم پرسيد:«يعني هيچ خبري نداري كه برايم تعريف كني؟ بايد بروي طبقة بالا خانةمادرشوهرت. هيچكس به آنجا سر نميزند؟» مادرم گفت: «دلرُبا خانم ديروز بعد از ظهر آنجا بود. با مادربزرگ بچههابزيك بازي كردند.» مادربزرگم كه از اين حرف به وجد آمده بود چيزي گفت كه ميدانستيمخواهد گفت: «دلرُبا خانم توي قصر بزرگ شده!» البته ميدانستيم منظورش از «قصر» دلماباغچه است، نه آن قصرهايمجلل غربي كه سالها وصفشان را در كتابهاي داستان و روزنامههاخوانده بودم. مدتها بعد بود كه فهميدم اشارة تحقيرآميز مادربزرگم به اينكه دلرُباخانم جاريه بوده، يعني در حرم سلطان كنيز بوده، نه تنها دلرُبا خانم را، كهجوانياش را در حرم گذرانده بود و بعدها مجبورش كرده بودند با تاجريازدواج كند، بلكه مادر پدرم را هم كه دوست او بود خوار و خفيف ميكرد.بعد از آن، سرگرم صحبت دربارة موضوعي شدند كه در همة ملاقاتهابيبرو برگرد مطرح ميشد: مادربزرگم هفتهاي يك روز تنهايي در رستورانمعروف و گران عبدالله افندي در محلة بيوغلو ناهار ميخورد، و بعد از آن باطول و تفصيل از همة چيزهايي كه خورده بود شكايت ميكرد. سومينموضوع صحبت هميشگي با اين سؤال ناگهاني مادربزرگم مطرح ميشد:«بچهها مادرتان توي غذاي شما جعفري ميريزد؟» مادرمان قبلاً ما را آماده كرده بود، براي همين دوتايي با هم گفتيم: «نه،مامانبزرگ، نميريزد.» مادربزرگم، طبق معمول، برايمان تعريف كرد كه ديده گربهاي رويجعفريهاي باغچهاي ادرار ميكرده، و بعد اضافه كرد كه به احتمال زياد آنجعفري را، بيآنكه درست بشويند، توي غذاي خدا ميداند كدام ابلهيريختهاند، و بعد از آنهم به ما گفت كه چهطور با سبزيفروشهاي نشانتاشيو شيشلي كه هنوز جعفري ميفروختند يكي بهدو كرده، و سعي كردهمتقاعدشان كند كه ديگر جعفري نفروشند. مادرم گفت: «مادر، بچهها حوصلهشان سر رفته، ميخواهند برايخودشان بگردند. چهطور است قفل در اتاق آنطرف راهرو را باز كنم؟» مادربزرگم همة درها را قفل ميكرد كه دزد وارد خانهاش نشود. مادرم دراتاق بزرگ و سردي را كه مشرف به خطهاي تراموا بود باز كرد و سهتايي يكلحظه ايستاديم و به صندليهاي راحتي و نيمكتهايي كه رويشانملافههاي سفيد كشيده بودند، به دستههاي روزنامههاي زرد شده، بهصندوقها، چراغهاي زنگزدة خاك گرفته، و دستههاي آويزان و زينفرسوده دوچرخة دخترانهاي نگاه كرديم كه غريبانه به كنجي تكيه داشت.ولي اينبار مادرم، مثل مواقعي كه سرحالتر بود، با خوشحالي چيزي را ازصندوقها بيرون نكشيد تا نشانمان بدهد. («بچههاي عزيزم، مادرتان وقتيكوچك بود اين صندلها را ميپوشيد.» «ببينيد، اين روپوش مدرسة خالهتاناست!» «پسرهاي عزيزم، ميخواهيد قلك زمان بچگي مادرتان را ببينيد؟») وقتي ميرفت بيرون، گفت: «اگر سردتان شد، برگرديد به آن يكي اتاق.» من و برادرم دويديم پاي پنجره و به مسجد آنطرف خيابان و به ايستگاهترامواي خالي توي ميدان نگاه كرديم. آنوقت گزارشهاي مسابقات قديميفوتبال را توي روزنامهها خوانديم. كمي بعد، من گفتم: «حوصلهام سر رفته.ميخواهي "زير يا رو" بازي كنيم؟» برادرم بدون آنكه سرش را از روي روزنامه بلند گفت: «باز هوس باختنكردهاي؟ فعلاً كه دارم روزنامه ميخوانم.» بعد از بازي شب قبل، صبح دوباره بازي كرده بوديم و برادرم باز هم از منبرده بود. «خواهش ميكنم.» «به يه شرط. اگر من بردم، تو دو تا عكس به من ميدهي؛ اگر تو بردي، منيك عكس بيشتر به تو نميدهم.» «نه.» برادرم گفت: «پس من بازي نميكنم. ميبيني كه، دارم روزنامه ميخوانم.» با حالت متظاهرانهاي روزنامهاش را بالا گرفت، مثل آن كارآگاه انگليسيدر فيلم سياه و سفيدي كه تازه در سينما فرشته ديده بوديم. بعد از آنكه مدتياز پنجره بيرون را تماشا كردم، تصميم گرفتم شرايط برادرم را قبول كنم.دستهعكسهاي آدمهاي مشهور را از جيبمان درآورديم و بازي را شروعكردبم. اوايل من ميبردم، ولي بعد 7 عكس ديگر باختم. گفتم: «اينطوري همهاش من ميبازم. يا مثل سابق بازي ميكنيم، يا منديگر بازي نميكنم.» برادرم مثل آن كارآگاه ژست گرفت و گفت: «باشد، من كه بههر حالميخواستم روزنامه بخوانم.» رفتم كنار پنجره و عكسهايم را با دقت شمردم: 121 عكس برايم ماندهبود. ديروز، بعد از رفتن پدرم، 183 عكس داشتم! چرا بايد خودم را اينقدرناراحت ميكردم؟ شرايط او را قبول كردم. اول چند دور بردم، بعد او شروع كرد به بردن. وقتي عكسهايم را كه از منگرفته بود روي دستة قطور عكسهاي خودش ميگذاشت، سعي ميكرد جلوخودش را بگيرد و لبخند نزند تا كفر من در نيايد. كمي بعد گفت: «اگر بخواهي، ميتوانيم يكجور ديگر بازي كنيم. هر كسبرد يك عكس برميدارد. اگر من بردم، ميتوانم آن عكس را انتخاب كنم،چون بعضي از عكسهايي را كه تو داري من ندارم و تو هم هيچوقت آنها رابه نميدهي.» قبول كردم. فكر ميكردم شروع ميكنم به بردن. نميدانم چهطور اتفاقافتاد. سه بار پشت هم باختم و قبل از آنكه بفهمم چه خبر شده، دو تا شمارة21 گرتا گاربوهايم و يك شمارة 78 سلطان فاروق را، كه برادرم خودش همداشت، باخته بودم. ميخواستم فوراً آنها را از او ببرم، براي همين مقدارشرط را بالا بردم. اين طوري بود كه در دو دور بازي، شمارة 63 اينشتين را ـ كهاو نداشت ـ شمارة سه مولانا، شماره صد سركيس نازاريان ـ بنيانگذار شركتآب نبات و آدامس مامبو ـ و شمارة 51 كلئوپاترا را به سرعت باختم. حتي نميتوانستم آب دهانم را قورت بدهم. از ترس آنكه اشكم سرازيرشود، دويدم طرف پنجره و به بيرون نگاه كردم. پنج دقيقه پيش همه چيزچهقدر زيبا بود: تراموايي كه به ايستگاهش نزديك ميشد، برجهايآپارتماني دوردست در ميان درختهاي بلوط خزانزدة پاييزي، سگي كهروي سنگفرش خيابان دراز كشيده بود و خودش را با رخوت ميخاراند.كاش زمان متوقف ميشد. كاش، مثل بازي اسبدواني، تاس ميانداختيم وميتوانستم پنج خانه به عقب برگردم، و ديگر هيچوقت با برادرم " زير يا رو"بازي نميكردم. بيآنكه پيشانيام را از روي چارچوب پنجره بردارم گفتم: «بيا يك دفعهديگر بازي كنيم.» برادرم گفت: «من بازي نميكنم. تو گريه ميكني.» رفتم طرف او و با هيجان گفتم: «قسم ميخورم كه گريه نكنم، جواد. فقطبيا عادلانه بازي كنيم، مثل اول بازي.» «من دارم روزنامه ميخوانم.» گفتم: «باشد.» دسته عكسهايم را كه مدام كوچكتر ميشد بُر زدم و گفتم:«همانطور كه دفعة آخر بازي كرديم، زير يا رو؟» برادرم گفت: «گريه بيگريه. خيلي خوب، رو.» من بردم و او يك مارشال فوزي چاكماك به من داد. قبول نكردم. «لطفاًشمارة 78 سلطان فاروق را به من بده.» برادرم گفت: «نه. قرارمان اين نبود.» دو دور ديگر هم بازي كرديم و من باختم. نبايد دور سوم را بازي ميكردم.با دست لرزان شمارة 49 خودم، ناپلئون، را به او دادم. گفت: «من ديگر بازي نميكنم.» التماسش كردم. دو دفعه ديگر هم بازي كرديم. وقتي باختم، عوض آنكهعكسهايي را كه ميخواست به او بدهم، باقيماندة دسته عكسهايم را پرتكردم توي صورتش. همه مِي وِستهاي شمارة 28 و ژول وِرنهاي شماره82، سلطان محمدهاي فاتح شماره 7، و ملكه اليزابتهاي شماره 70، سِلاسالكهاي روزنامهنگار شماره 41، و وُلترهاي شماره 42، كه دربارةتكتكشان فكر كرده بودم، با زحمت فراوان پنهانشان كرده بودم، و دو ماه ونيم بود كه روزبهروز جمعشان كرده بودم، همه مثل پروانه در هوا به پروازدرآمدند و بهطرز غمانگيزي بر زمين ريختند. كاش اصلاً آدم ديگري بودم و جاي ديگري زندگي ميكردم. برگشتم بهسمت اتاق مادربزرگم، بعد چرخيدم و بيصدا از پلههاي فرسوده پايين رفتم؛به فكر يكي از اقوام دورمان بودم، يك بازارياب بيمه كه خودكشي كرده بود.مادر پدرم برايم تعريف كرده بود كه كساني كه خودكشي ميكردند محكومبودند كه در جاي تاريكي در زيرزمين بمانند و نميتوانستند به بهشت بروند.تقريباً به پايين پلهها رسيده بودم كه توقف كردم و در تاريكي ايستادم. بعددوباره چرخيدم و باز از پلهها بالا رفتم و روي آخرين پله، كنار اتاقمادربزرگم، نشستم. شنيدم كه مادربزرگم ميگفت: «من كه مثل مادر شوهرت پولدار نيستم.تو فقط بايد بچههايت را بزرگ كني و منتظر بماني.» مادرم گفت: «ولي مادر، باز هم از شما خواهش ميكنم، من ميخواهم بابچههايم برگردم اينجا.» مادربزرگم گفت: «تو نميتواني با دو تا پسربچه توي اين خانة ارواحدزدزده و غرق خاك بماني.» «ولي مادر، يادتان نيست كه در سالهاي آخر عمر، پدر بعد از آنكهخواهرهايم شوهر كردند و رفتند، سهتايي چهقدر خوش و خرم با هم اينجازندگي ميكرديم!» مادربزرگم گفت: «مبروره، عزيز دلم، تمام روز فقط بايد لابهلايمجلههاي كهنة پدرت بلوليد.» «ميدهم بخاري بزرگ طبقة پايين را روشن كنند و تمام خانه دو روزه گرمميشود.» مادربزرگم گفت: «قبل از آنكه زن او بشوي، به تو گفتم چهجور آدمياست.» «يك كارگر ميگيرم و در عرض دو روز از شرّ تمام گرد و خاك اين خانهخلاص ميشويم.» مادربزرگم گفت: «من اجازه نميدهم هيچ كُلفت دلهدزدي پايش رابگذارد توي اين خانه. به علاوه، ششماه طول ميكشد تا بتواني اين خانه راتميز كني و از دست همة عنكبوتها خلاص شوي. تا آن موقع هم شوهركلهشقت برگشته.» مادرم گفت: «اين حرف آخرتان است؟» «مبروره، عزيزم، اگر تو و بچهها بياييد اينجا، من و تو چهطور بايد با همكنار بياييم؟» «ولي، مادرجان، من چندبار از شما خواهش كردم، التماس كردم كه مِلكبَبَك را قبل از آنكه دولت تصاحبش كند بفروشيد؟» «من حاضر نيستم بروم توي ادارة ثبت و زير اسمم را امضا كنم، و عكسمرا به آن مردهاي نفرتانگيز بدهم.» صداي مادرم اوج گرفته بود. گفت: «ولي، مادر، ما كه برايتان وكيلفرستاديم تا مجبور نباشيد خودتان اين كارها را بكنيد.» مادربزرگم گفت: «من به آن وكيل هيچ اطمينان نداشتم. ابداً. از قيافهاشمعلوم بود كلاهبردار است، حتي مطمئن نبودم واقعاً وكيل باشد. صدايت راهم براي من بلند نكن.» مادرم گفت: «باشد، ديگر چيزي نميگويم.» بعد ما را صدا كرد: «بچهها!حاضر شويد، زود باشيد، داريم ميرويم.» مادربزرگم گفت: «صبر كنيد، كجا ميرويد؟ هنوز دربارة هيچچيز حرفنزدهايم.» مادر آهسته گفت: «شما ما را نميخواهيد.» «اين را بگير و براي بچهها چند تا شكلات بخر.» مادر گفت: «آنها نبايد قبل از ناهار شكلات بخورند.» و پشت سر من بهاتاق آنطرف راهرو آمد و گفت: «كي اين عكسها را پخش و پلا كرده؟ زودجمعشان كن.» بعد به برادرم گفت: «تو هم كمكش كن.» در سكوت عكسهاي آدمهاي مشهور را از روي زمين جمع ميكرديم، ومادر صندوقهاي قديمي را باز ميكرد و لباسهاي بچگياش، لباسهايبالهاش، لباسهاي فرشتهاش و همة چيزهاي ديگر توي صندوقها را نگاهميكرد. خاك زير پاية سياه چرخ خياطي پدالي رفت توي سوراخهاي بينيامو اشك از چشمهايم سرازير شد. وقتي دستهايمان را توي دستشويي كوچك ميشستيم، مادربزرگ بالحن آرام و ملتمسانهاي گفت: «مبروره، چرا اين قوري را كه اينقدر از آنخوشت ميآيد برنميداري؟ پدربزرگم ـ خدا رحمتش كند، چه مرد نازنينيبود ـ موقعي كه فرماندار دمشق بود آن را براي مادرم خريد. از آنسر دنياآمده، از چين. برش دار، خواهش ميكنم.» مادرم گفت: «مادرجان، من هيچ چيز از شما نميخواهم. تا آن قوري را نشكستهايد،بگذاريدش توي اشكاف. زود باشيد، بچهها، دست مادربزرگتان راببوسيد.» مادربزرگم، كه دستش را دراز كرده بود تا آن را ببوسم، گفت: «مبروره،عزيز دلم، خواهش ميكنم از دست مادر بيچارهات عصباني نباش. خواهشميكنم، التماس ميكنم، مرا تنها اينجا نگذاريد، به من سر بزنيد.» به سرعت از پلهها پايين رفتيم و سهتايي در آهني را كشيديم و باز كرديم.آفتاب درخشان چشمهايمان را خيره كرد و ريههايمان از هواي تازه پر شد. مادربزرگم از بالاي پلهها فرياد زد: «مراقب باشيد در خوب بسته شود!اين هفته باز هم به من سر بزن، باشد؟» دست مادرمان را گرفته بوديم و در سكوت از آنجا دور ميشديم. تويتراموا ساكت نشسته بوديم و به صداي سرفههاي ساير مسافران گوشميكرديم تا آنكه تراموا راه افتاد. وقتي حركت كرد، من و برادرم به بهانة اينكهميخواهيم جايي بنشينيم كه مأمور بليت را ببينيم يك رديف جلو رفتيم وشروع كرديم «زير يا رو» بازي كردن. من بعضي از عكسهايي را كه باختهبودم بردم. اعتماد به نفسي كه پيدا كردم باعث شد مقدار شرط را بالا ببرم ودوباره شروع كردم به باختن. در ايستگاه عثمان بيگ، برادرم شرايط بازي راعوض كرد: «اگر من بردم، بقيه عكسهاي دستة تو مال من ميشود؛ اگر باختم،تو پانزده تا عكس به انتخاب خودت از من ميگيري.» بازي كرديم. من باختم. يواشكي دو تا از عكسها را براي خودم نگهداشتم، و تمام دسته را به او دادم. يك رديف برگشتم عقب و كنار مادرمنشستم. گريه نكردم. وقتي تراموا سرعت ميگرفت، و آرام ناله ميكرد، مثلمادرم غمگين از پنجره بيرون را نگاه ميكردم، گذر آنهمه آدم و مكان راتماشا ميكردم كه ديگر وجود ندارند ـ مغازههاي خياطي انباشته از قرقرههاينخ رنگي و پارچههاي وارداتي از اروپا، سايبانهاي رنگباخته در آفتاب وبارانخورده مغازههاي فرني فروشي با پنجرههاي بخار گرفته، نانواييهاييكه قرصهاي نان تازه را مرتب روي قفسههايشان چيده بودند، سرسرايدلگير سينما «تان» كه فيلمهايي دربارة رُم باستان را با كنيزكاني زيباتر ازالههها در آن ميديديم، بچههاي ولگردي كه جلو سينما كتابهاي كارتوندست دوم ميفروختند، صاحب سلماني با آن سبيل و قيچي نوكتيز كههميشه مرا ميترساند، و مرد ديوانة نيمه عريان محل كه هميشه كنار درسلماني ميايستاد. در ايستگاه حربيه از تراموا پياده شديم. وقتي پياده به طرف خانهميرفتيم، سكوت تفرعنآميز برادرم كفرم را درآورد. عكس ليندبرگ را كهتوي جيبم پنهان كرده بودم بيرون آوردم. اولينبار بود كه آن را ميديد. با حيرت و ناباوري نوشتهاش را خواند:«شمارة 91، ليندبرگ. با هواپيمايي كه با آن بر فراز اقيانوس اطلس پرواز كرد.آن را از كجا آوري؟» گفتم: «من ديروز واكسن نزدم. زود از مدرسه برگشتم و بابا را قبل از آنكهبرود ديدم، بابا آن را برايم خريد.» برادرم گفت: «معنياش اين است كه نصفش مال من است. تازه، دور آخركه بازي كرديم سر تمام عكسهاي تو بود.» سعي كرد عكس را از دستم بقاپد،ولي به اندازة كافي فرز نبود. مچ دستم را گرفت و پيچاند. لگدي به پايش زدمو با هم گلاويز شديم. مادر فرياد زد: «بس كنيد! گفتم بس كنيد! وسط خيابان هستيم!» دست از كتككاري برداشتيم. مردي با كت و شلوار و كراوات و زني باكلاهي غولآسا از كنارمان ميگذشتند، از اينكه جلو چشم مردم دعوا كردهبوديم خجالت كشيده بودم. برادرم دو قدم جلو رفت و با زانو به زمين افتاد.پايش را گرفته بود؛ ناليد: «خيلي درد ميكند.» مادرم زيرلب گفت: «بلند شو. فوراً بلند شو. همه دارند نگاهمان ميكنند.» برادرم بلند شد ايستاد و مثل قهرمان مجروح فيلمهاي جنگي شروع كردبه لنگيدن. نگران شده بودم مبادا واقعاً صدمه ديده باشد، ولي از طرفي دلمخنك شده بود كه او را به آن حال ميديدم. بعد از آن مدتي در سكوت راهرفتيم، برادرم گفت: «صبر كن برسيم خانه، حالت را جا ميآورم.» بعد چرخيدطرف مادرم و گفت: «مامان، علي واكسنش را نزده.» «چرا، مامان، زدم.» مادرم فرياد زد: «ساكت!» به مقابل آپارتمان خودمان رسيده بوديم؛ فقط بايد از خيابان رد ميشديم.صبر كرديم تا تراموايي كه از ماچكا ميآمد بگذرد تا از خيابان رد شويم.بلافاصله بعد از تراموا، يك كاميون و پشت سرش اتوبوس بشيكتاش و بعديك ماشين دِسوتو بنفش كمرنگ از خيابان گذشتند. آن موقع بود كه متوجهشدم عمويم از پنجره به خيابان خيره شده است. ما را نديده بود، بهماشينهايي كه ميگذشتند نگاه ميكرد. چند دقيقه با دقت تماشايش كردم. مدتي بود كه ديگر ماشيني از خيابان نميگذشت. وقتي برگشتم طرفمادرم تا ببينم چرا دستمان را نگرفته و ما را از خيابان رد نكرده، ديدم داردبيصدا گريه ميكند.
ترجمه مژده دقيقي
------------------------------------------
--------------------------
--------------
نقد داستان آدم هاي مشهور
فريبا حاج دايي
«آدمهاي مشهور»
«آدمهاي مشهور»
نوشته اورهان پاموک نويسنده ترک که به گفته آقاي بهارلو دو سال قبل براي نوشتن يک رمان، سفري مطالعاتي به ايران داشت، اثري است ناب و در تراز پروردهترين داستانهاي کوتاه جهان. اين داستان را مژده دقيقي به فارسي ترجمه کرده است که ميشود گفت اولين ترجمه پاکيزه از آثار پاموک به زبان فارسي است. اغلب آثار پاموک از ترکي به فارسي ترجمه شده است که درارائه زبان گفتاري مناسب لنگ ميزند، و چهبسا همين کيفيت ترجمه رمانها است که نظر خوانند گان فارسيزبان را نگرفته است. در يکي دو سال اخير کتابهاي پاموک در اروپا جزو پر فروشترينها است و پارهاي از کتابهاي او به بيش از بيست زبان زنده جهان ترجمه شده است. پاموک در عينحال نويسنده و روشنفکري مستقل و با روحيه انتقادي است که پارهاي از مقالات و نظراتش دولت ترکيه و نظاميان متنفذ ترک را عليه او برانگيخته است. راوي داستان «آدم هاي مشهور» يک کودک ده دوازده ساله است، و از همينرو تصويرها در داستان همه کودکانهاند، يعني با نوعي معصوميت و سادگي و درعينحال شيريني ارائه شدهاند. آنچه حساسيت راوي را برميانگيزد کاملاً عاطفي، غريزي و بازيگوشانه است و به هيچوجه قلمرو «معقولات» را دربرنميگيرد. بهارلو گفت: ماجراي سادهاي که در داستان اتفاق ميافتد با تأمل فوقالعادهاي بيان ميشود، و آنچه بيان ميشود در حقيقت درباره قبل از وقوع ماجرا است، برآمد انگيزههايي است که ما بايد به فراست حدس بزنيم. نويسنده بستار بازي را انتخاب کرده که خواننده را مخير ميسازد که سرانجام تفسير خاص خودش را از داستان بهدست دهد، بهويژه که داستان ميتواند به شکلهاي متفاوتي تداوم پيدا کند. «آدمهاي مشهور» داستان تلخي است، اگرچه بسيار تصويري است، و تلخي آن مستقيماً در کام خواننده نمينشيند و تصوير در داستان جاي دلالت و تعبير را ميگيرد. نمونة پروردة آن توصيف فضاي تيره و تارِ خانة مادربزرگ است: «پردههاي ضخيم کشيده، غبار و نور کدري که در فضاي نمور اتاقها معلق است.» گرهگاه داستان مستقيماً به چشم نميآيد. بستن چمدان پدر توصيف نميشود، ما فقط صداهايي را از آنسوي ديوار اتاق ميشنويم، و همين صداها است که سرانجام تصويري عيني و مؤثر پديد ميآورند. آنچه ميتوان از آن به «مفصلهاي داستان» (ارتباط بين دو زمان يا دو فضاي متفاوت) تعبير کرد کاملاً روان و مناسب انتخاب شده و بههيچوجه خواننده را متوجه گسستها يا پرشهاي زمان يا مکان نميکند. در حقيقت از همينرواست که آرامش جاري در داستان ملالآور يا تصنعي نمينمايد و با کنار هم گذاشتن نشانههاي داستان يا عناصر ساختاري متن خواننده طعم و بوي داستان را کاملا احساس ميکند. از طرف ديگر گفتار دوست پدر و اشاره به ازداوج زود هنگام او، اصرار پدر به بازگشت به خانه از ورزشگاه، نگاه خيره پدر به آژانس هواپيمايي، بياعتنايي پدر نسبت به واکسن بچهها، پناه بردن مادر به خانة مادربزرگي که خود و خانهاش غيرقابلتحملاند، رقابت دو کودک که به باخت نهايي برادر کوچک منجر ميشود، همه نشان از هندسه کاملاً منسجم داستاني دارد که حتي يک عنصر آن را هم نميتوان جابهجا کرد. در خاتمه بهارلو افزود که «آدمهاي مشهور» پاموک خواننده را به ياد برخي از داستانهاي «در زمان ما» همينگوي (ماجراهاي نوجواني به نام «نيک آدامز») و دو داستان «دو سرباز» و «انبارسوزي» از مجموعه «گل سرخي براي اميلي» فاکنر مياندازد، گيرم ميتوان رگههايي از اين داستانها را به وضوح در رمان معروف و الهامبخش «هکلبري فين» مارک توين يافت.
۲ نظر:
سلام
مطلب را save کردم، می خوانم.
به روزم آقای سروش سری بزنید.
سلام/ مي خوانمت/نبوديم مدتي./حالا به روزيم با داستاني از گذشته تر : " هيچ كس نمي آيد " /جاودانه باشيد!/
ارسال یک نظر