۱۳۸۸/۰۳/۰۷

روايتگران بخش سوم زياده گويي و كنجكاوي- زندگي و مرگ


درود بر مهربان ياران

بخشي ديگر از مقاله روايتگران با عنوان زياده گويي و كنجكاوي - زندگي و مرگ را برايتان در اين پست مي گذارم و قسمت پاياني را در يكي دو روز آينده. متاسفانه فرصت نكردم بخش پاياني را هم تمام كنم. لطفا من را از نظراتتان محروم نگذاريد.


زیاده گویی و کنجکاوی – زندگی و مرگ
تفسیر های مختلفی که از چگونگی روایت (عمل گفتار) هزار و یک شب شده است شکی در اهمیت آن باقی نمی گذارد.
اینکه اشخاص هزار و یکشب این قدر داستان تعریف می کنند به این خاطر است که این کار دارای ارزش والایی است. زیرا داستان گفتن معادل زنده ماندن است. بارز ترین نمونه این امر خود شهرزاد است که صرفا به این دلیل زنده می ماند که می تواند به داستان هایش ادامه دهد .اما در هزار و یکشب این وضعیت منحصر به شهرزاد نیست و بار ها تکرار شده است. درویش، شعله خشم جن(عفریت) را بر انگیخته است اما با تعریف کردن داستان مرد حسود، دل جن را به دست می آورد و جن او را می بخشد. غلام مرتکب جنایتی شده است. ارباب این غلام ،آن طور که خلیفه به او می گوید ، برای نجات جان غلامش تنها یک راه پیش رو دارد :« اگر حکایتی عجیب تر از این حکایت برایم تعریف کنی غلامت را می بخشم. اگر نتوانی دستور می دهم او را بکشند.»
چهار تن متهم به قتل گوژپشت اند، یکی از آن ها که مباشر مطبخ سلطان است ،به سلطان می گوید ای ملک جوانبخت ، اگر حادثه ای را که دیروز برایم اتفاق افتاد ،قبل از اینکه چشمم به این گوژپشت بیفتد که با که با خدعه به حجره من راه یافت ،تعریف کنم آیا از کشتن ما خواهی گذشت؟ آن ماجرا براستی ازحکایت این مرد شگفت انگیز تر است.»
ملک پاسخ می دهد :«اگر براستی قصه شگفت انگیزی باشد هر چهر نفر را خواهم بخشید.»
روایت، معادل با زندگی است و فقدان آن مرگ است. اگر شهرزاد دیگر داستانی برای تعریف کردن نداشته باشد سرش از بدن جدا می شود .
حکیم دوبان هم وضعیتی مانند مانند شهرزاد دارد و چون مرگ تهدیدش می کند از سلطان می خواهد به او اجازه دهد داستان تمساح[نهنگ] را تعریف کند. سلطان چنین اجازه ای تمی دهد و حکیم کشته می شود.
اما دوبان حکیم به شاه بی رحم کتابی می دهد تا وقتی دارند سرش را از تنش جدا می کنند بخواند . جلاد کار را تمام می کند. سر بریده دوبان شروع به حرف زدن می کند:
« ای ملک، حال می توانی تمام کتاب را بنگری .
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید . ورق های کتاب را به هم پیوسته یافت . انگشت به آب دهان تر کرده ، ورقی چند بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم خطی در کتاب ندیدم.
حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان.
ملک اوراق همی گشود تا اینکه زهری که حکیم در کتاب بکار برده بود بر ملک کارگر آمد و در حالیکه چند قدم بر داشت فریاد بلندی بر آورد و بیفتاد.
[1]
صفحه سفید آغشته به زهر بود .کتابی که داستان نگوید هلاک می کند. فقدان روایت با مرگ برابر است.
بعد از این تصویر دردناک که تبلوری از «بی داستانی» بود، به این روایت که دلپذیر تر می نماید توجه کنید : درویشی دارد برای عابران تعریف می کند که چگونه به مرغ سخنگو دست پیدا کنند. اما همه جویندگان از عهده این کار بر نمی آیند و به سنگ سیاهی بدل می شوند. شاهزاده خانم پریزاد اولین کسی است که به مرغ دست می یابد و دیگر سنگ شدگان را از طلسم آزاد می کند .«هنگام بازگشت به سراغ درویش رفتند تا از وی به خاطر مهمان نوازی و نصایح صمیمانه و مفیدش تشکر کنند. اما درویش مرده بود و کسی ندانست که آیا از کهولت سن مرده است یا اینکه دیگر نیازی به او نبود تا دیگر به کسی طریقه دست یابی به سه شیئ جادویی را بیاموزد، چرا که شاهزاده خانم پریزاد به او دست یافته بود. » انسان روایتی بیش نیست .همینکه دیگر ضرورتی برای داستان نباشد انسان می تواند بمیرد. راوی او را می کشد چون دیگر نقشی ندارد.
و بالاخره باید بگوییم که روایت ناقص هم حاصلش مرگ است . برای مثال مباشر مطبخ سلطان که ادعا می کند حکایتش بهتر از حکایت گوژپشت است در پایان حکایت به به سلطان می گوید :«این سرگذشت شگفت انگیزی بود که دیروز می خواستم برایت تعریف کنم و امروز آن را با تمام جزییاتش تعریف کردم. آیا این سرگذشت از ماجرای گوژپشت عجیب تر نیست؟»
سلطان جواب داد :« نه این طور نیست . ادعایت حقیقت ندارد .باید هر چهار تن شما را به دار آویزم. »
فقدان روایت تنها ، دیگر رویه زندگی بخش نیست. میل به شنیدن هم خطر مرگ در بر دارد . اگر پرگویی انسان را از مرگ نجات می دهد کنجکاوی به مرگ منجر می شود. این قانون زیر بنای طرح یکی از غنی ترین داستان های هزار و یکشب ،یعنی حکایت حمال و دختران است.
[2]
سه نفر از دختران بغدادی چند مرد ناشناس را به خانه خود راه می دهند . دختران در مقابل همه لذت هایی که حاضرند به مرد ها بدهند تنها یک شرط می گذارند :«که هرچه دیدید علتش را نپرسید.» اما مرد ها به حدی چیز های غریب می بینند که نمی توانند از دختر ها سووالی نکنند و از آن ها می خواهند که سرگذشت زندگیشان را تعریف کنند. هنوز خواهش آن ها تمام نشده که دختر ها غلامان خود را صدا می زنند . «هر غلامی یکی از مرد ها را انتخاب کرد ،به گردنش در آویخت و بر زمینش زد و با پشت شمشیر ضرباتی بر او فرود آورد.»
می بایست مرد ها را می کشتند زیرا میل به شنیدن سرگذشت ،یعنی کنجکاوی ،جزایش مرگ است. با اینهمه این مرد ها چگونه از مرگ نجات می یابند ؟ آن ها نجات جان خود را مدیون حس کنجکاوی جلادان خود هستند. پس یکی از دختران به غلامان می گوید :«اجازه می دهم این ها به راه خود بروند فقط به یک شرط که هریک ماجراهایی را که او را به این خانه کشانده است را باز گوید. اگر از این کار سر باز زدند سرشان را از بدن جدا کنید. » کنجکاوی شنونده اگر او را به مردن نکشاند ناجی محکومان است.
محکومان تنها وقتی از مرگ نجات می یابند که قصه ای بگویند. و بالاخره همین ماجرا برای بار سوم هم تکرار می شود :خلیفه که با لباس مبدل در میان میهمانان دختران است فردای آن روز آنها را به قصر خود دعوت می کند او حاضر است همه گناهان آن ها را به یک شرط ببخشد :آن ها نیز باید سرگذشت خود را ... آدم های هزار و یکشب گرفتار وسوسه قصه اند. هزار و یکشب جار نمی زند «یا پول یا زندگیت» بلکه می گوید :«یا داستانی یا زندگیت.»
این کنجکاوی هم منشا روایت های بی شمار است و هم خطر های بی پایان .
درویش می تواند زندگی خوشی در جوار ده مرد جوانی که همه چشم راستشان کور است داشته باشد فقط به این شرط که «هیچ سووال نامعقولی در باره کوری و وضع ما نپرسی.» اما سووال پرسیده می شود و آرامش به پایان می رسد. درویش برای یافتن جواب به قصر با شکوهی پا می گذارد. در این قصر در حالی که چهل زن او را احاطه کرده اند همچون پادشاهی زندگی می کند. روزی زن ها او را ترک می کنند و از او می خواهند که اگر می خواهد به این زندگی خوش ادامه دهد ، نباید وارد یکی از اتاق های قصر شود. آنها به او هشدار می دهند:« از آن بیم داریم که نتوانی بر کنجکاوی نامعقولت چیره شویی و بالاخره همین کنجکاوی باعث بدبختی تو شود.»
طبیعی است از میان خوشبختی و کنجکاوی، درویش کنجکاوی را بر گزیند .سند باد نیز بعد از آن همه مشقت که در طول سفر متحمل شده است دوباره راهی سفر می شود: او می خواهد زندگی روایت های خود را برایش تعریف کند ،روایتی پشت روایت دیگر.
دستاورد ملموس این کنجکاوی هزار و یکشب است . اگر آدم های هزار و یکشب خوشبختی را بر گزیده بودنداین کتاب وجود نمی داشت.
[1] حکایت حکیم دوبان در حکایت وزیر و پسر پادشاه نقل شده است.
[2] این حکایت از حکایت های شب نهم است.

۱۳۸۸/۰۳/۰۶

انتشار كتاب حضور دلپذير و داستان ولوو از اين مجموعه


درود برمهربان ياران
امروز مي خواستم قسمت پاياني مقاله روايتگران را برايتان بگذارم اما ترجيح دادم يك خبر داغ را منتشر كنم.
البته اولين نفر باشم كه اين خبررا منتشر مي كنم.
بعد از آنكه كتاب« اشتباه قشنگ »و «خط خوش شهر» و« قضيه فيثاغورث» از مجيد دانش آراسته در سال جاري منتشر شد.
امروز هم با خبر انتشاركتاب حضور دلپذير سور پرايزشدم و دوست دارم شما هم با من در اين شادي شريك باشيد.
مجيد دانش آراسته يكي از داستان نويسان به نام ايران است كه تاكنون بيش از 10 اثر او به چاپ رسيده است.وي متولد ۱۳۱۶ رشت، و بازنشسته‌ي كانون فكري كودكان و نوجوانان است. مجموعه داستان «روز جهاني پارك شهر و زباله‌داني» نام او را بر سر زبان‌ها انداخت. «نسيمي در كوير»، «سفر به روشنايي»، «در صداي باد» و «مو به مو» از جمله آثار اوست.
حالا يك داستان بسيار كوتاه و به نظر خودم مينيمال از مجموعه «حضور دلپذير» را برايتان مي نويسم.
در ضمن دوستاني كه مايل به خريد اين چهار كتاب هستند به من ايميل بزنند.

ولوو
ولوو داشتم و اين شهرو آن شهر بار مي بردم . تابستان آن سال بارزده بودم براي بندر انزلي. پسرم را برده بودم كه برويم دريا.
بين راه ماشين را كنار جاده پارك كردم كه ناهاربخوريم .رستوران آن دست جاده غذايش خيلي خوب بود . پايين آمديم .به پسرم كه هوس كرده بود كلاه حصيري بخرد. گفتم:من ميروم رستوران. بعد تو هم بيا . الهي كارد بخورد به اين شكم.پسرم رسيده بود به وسط جاده.
تا فرياد بزنم مواظب باشد ماشين بزرگي با سرعت جلو چشمم فرهاد را زير گرفت. لال شدم.
پاهايم از حركت افتاد .زانوهايم خم شد و از حال رفتم . صاحب رستوران به سر و صورتم آب پاشيد. جاده را نگاه مي كردم. جنازه پسرم آش و لاش روي زمين افتاده بود . راننده فرار كرده بود. صاحب رستوران يكريز دلداريم مي داد. اما من به خودم نبودم. با لكنت به صاحب رستوران گفتم: مي داني اسد آقا، بيست سال پيش همين جا من جواني را زيرگرفتم و فراركردم كه همسن و سال پسرم بود.
صاحب رستوران كه اشك توي چشمش افتاده بود ، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: داغ فرزند بد دردي است.آن جوان پسر من بود.
اميد وارم لذت برده باشيد
سروش عليزاده
رشت


۱۳۸۸/۰۳/۰۴

آداب زيارت آتش




درود بر مهر بان ياران


 تقديم شده به يعقوب يادعلي همان وقت ها اين داستان را نوشتم و به او تقديم كردم كه او به جرم نوشتن رمان- آداب بي قراري - در زندان بود.



آداب زیارت آتش
نفس نفس می زنم و انگشت هایم را درهم قفل می کنم وبه گودی دستانم می دمم كه از سرما لمس نشوند. سر بر می گردانم واز روی شانه نگاه می کنم به دیوار های بقعه قدیمی که پوسیده و طبله کرده است . باید ستون هایش خیلی محکم باشد که این همه سال ، سقفش نریخته و برف های دو متری زمستان این جهنم را تاب آورده است.
بیشتر مچاله می شوم روی سکوی کنار دیوار بقعه ، آرام آرام سوت می زنم تا سرمایی که کفلم را سوزن سوزن می زند فراموش کنم . سال ها ست که همیشه خودم را می گذاشتم جای کودکی که توی این قبر با کاشی های سبز خوابیده و زیارتش می کنند. هر بار وقتی ضریحش را می گرفتم در دل می گفتم:
« آ خه جا قحط بود تنهایی اومدی تو این کوه و کمر شهید شدی.»
و گاهی دست از جیب زائر کنار دستی ام بیرون می کشیدم و اسکناسی را از سوراخ ضریح روی قبر سر می دادم!
صدای پارس سگ ها مو به تنم سیخ می کند و نیامده زبری زبان های سرخشان را به پوست تنم حس می کنم .
شاید امروز هم بتوانم مثل هر روز ساعت که هشت بشود ؛ سیگاری از پشت گوش بر دارم وبمانم منتظر تا موتور جیپ روسی حسین آقا گرم شود و پیت های بنزین را که با روغن قاطی کرده ام بردارد و بگذارد پشت ماشین وتوی این باد ، کبریت را سر و ته با شست و اشاره بگیرم و سیگاری آتش بزنم. دست به پاهایم که می زنم نفسم دیگر بالا نمی آید .
نمی دانم دندان هایم از صدای پارس سگ ها ست و یا از این سرمای لعنتی که تق تق شان در آمده و من دست روی زمین ستون می کنم تا بلند شوم و بروم داخل بقعه. اما پایم تیر
می کشد . دو باره می نشینم و ورم مچ پای سیاه شده ام را می مالم که شاید دردش کمترشود.
- چِ چِ چِ چرا آتیش ! حیف نیست ، ای ی همه درخت رو سُ سُ سوزوندن حسین آقا؟
- بس نیست این قده دزدکی ارّه کشیدیم که از کمر افتادیم؟!
- حالا اگه ما ، ا ی ی جنگل و بسوزونیم ؛ همّت مرد های ده بالا ب ب ب بیشتر می شه؟
- جای لاسیدن بزار برم فیء آخرو با ویلا ساز ها طی کنم.
ـ مَ مَ من چی کار کنم؟
ـ شعله رو که دیدی این جا رو هم آتیش بزن .
شاید همیشه لحظات تنهایی زندگی ام با سگ ها گره می خورد وانگاری کنار همین مقبره، مشکل من هم یک جوری باید حل شود.
همین جا مادر اشک از لپ های گل بهی صورت چهار گوشش پاک کرد و گفت:
ـ بشین تا من زیارتم تموم بشه.
و چادر به دندان گرفت و رفت ، نه من انتظار داشتم چند قدم که می رود برگردد و نگاهم کند ؛ و نه او حتی یک بار هم به عقب نگاه کرد. شاید هم نگاه کرد و من یادم نیست.
آن قدر منتظرش مانده بودم که برف بارید و خودم را ب مچاله کرده بودم وزل زدم به سکه ی دو پهلوی که مادر کف دست هایم گذاشته بود.
در مسجد بسته بود و سگ ها دورم جمع شده وتَف نفس هایشان؛ نفسم را بند آورده بود. از ترس جان ،یک هو بلند شدم و تندی از درختی بالا رفتم و شروع کردم به جیغ زدن که حسین آقا چوب به دست رسید و نعره زنان ، سگ ها را فراری داد.

این حسین آقا هم انگاری هیچ وقت پیر نمی شود . بعد بیست سال هنوز چهار شانه است و یک تار مویش هم سفید نشده است. حالا دیگر به جای کاپشن آمریکایی ، کت و شلوار
سرمه ای اش را اتو می زند و جای اشنو، زبان به کاغذ سیگار ویننستون می زند و چنان از کونه سیگار کام می گیرد که انگاری دو لیوان تلخی بالا زده است.
این دور بر ها که مدرسه نبود. حسین آقا خودش ارّه کشی و چوب دزدی را یادم داد .این چهار کلاس دیپلم را هم خودم رفتم نهضت یاد گرفتم.
کون مال ، کون مال خودم را می کشانم جلوی در مسجد و چند بار نفسم را حبس می کنم و محکم ، خودم را پرت می کنم سمت در، تا باز شود . باز نمی شود ودرد پایم نمی گذارد نفسم بالا بیاید وبا پشت دست محکم به در می کوبم وصدای تق وارفته اش را در می آورم.
رگ دست هایم باد کرده و کبود شده است . تمام نیرویم را جمع می کنم و توی دلم مدام تکرار می کنم :« سگ که ترس نداره! سگ که ترس نداره!»
بلند می شوم و تمام تنه به در آهنی می کوبم و انگاری که حرفم را می فهمد می گویم :
« لامص ص صب ، باز شو دیگه»
ازهمان صبحی که مادر مرا گذاشت جلوی همین در، این قدر به چادر زن ها و لپ های گلی شان نگاه کرده ام که چشمانم سیاهی رفت و مادر نیامد. سال ها آن پشت چال گود بازی کردم و مادر نیامد؛ برف آمد و مادر نیامد و نشستم و نیامد و نیامد و نیامد و لامصب این حسین آقا هم که پیدایش نمی شود.
سیگار را از پشت گوش بر می دارم و کبریت را می گیرانم و پک محکمی به کونه سیگار می زنم.
گرمای آتش را توی شش هایم فرو می دهم و فکر می کنم در بقعه هم که بازمی شد ؛ هیچ توفیری نداشت. چیزی داخلش نمانده که با حسین آقا و بی حسین آقا بلند نکرده با شم و توی بازار خواهر امام نفروخته باشم.
اگر حسین آقا بود شاید می گفت :«بچسب به ضریح حرم تا معجزه بشه و گرم شی!»
و یا مثل آن محرم که مومن شده بود و راست و چپ گیر می داد:
- جوت
[1] که هستی ، هر شب هم بیا وسا یل خونه خدا رو قاپان کن.
- خُ خُ خدا که حسود نیست. ای یی همه مردم می رن پ پ پیش آقا شفا
می گیرن ؛ مام م ما شفا نخواستیم ،پ پ پول عرقِ شبمون رو، از آقا می گیریم.
شاید بزند به پس کله حسین آقا و عین هر شب ساعت هشت بیاید دنبالم و چند نقطه جنگل را آتش بزنیم و طبق قرار با پولی که می گیریم توی شهر خانه ای بخریم . اما من دلم برای این جا تنگ می شود و گاهی هم بد نیست ، بروم سروقت ویلا هایی که همین دور و بر ها نقشه سا ختنش را دارند. به حسین آقاکه گفتم سر جنباند و گفت:
« جون به جونت کنند لیاقتت همینه.»
و من گفتم:
« چی؟ پ پ پ س با سهمم برم دُ دُ دُ ختر شاه پب پب پریون رو بگیرم!؟»
و حسین آقا چند بار تسبیح دور انگشت چرخاند و تفی به زمین کرد وگفت:
«ببینم ، راستی تو بیست و هشت سا لگی هم می شه به آدم نفهم تخم کبوتر خوروند؟!»
سگی از دور برایم دم می جُنبانَد و درد پاهایم را فراموش می کنم . لی لی کنان خودم را می رسانم به پیت بنزین و کشان کشان می آورم و می پاشمش روی یکی از درخت ها . لباسم از بنزین و روغن نم می گیرد و سرما تا مغز استخوانم فرو می رود.
می نشینم روی زمین و نگاه می کنم به سگ هایی که تعدادشان دقیقه به دقیقه بیشتر می شود وتوی پیچ درخت ها ، لا پای همدیگر را بو می کنند . عضله زیر پلکم تند تند نبض می زند و تنم به رعشه می افتد.

از درختی بالا می روم و داد می زنم ؛ شاید سگ ها از صدایم بترسند و فرار کنند. دوست دارم باز یکی صدایم را بشنود و چوب به دست بیاید. زیپ کاپشنم را بالا تر می کشم که سوز، کمتر توی یقه ام برود و کبریت را پرت می کنم پایین تا از سر ما ، هوس آتش زدن درخت با این لباس های بنزینی به سرم نزند.
از بالای درخت ،نور چراغ های چیپ حسین آقا را می بینم و تفی غلیظ پرت می کنم به پشت قهوه ای یکی از سگ ها و نیشم نا خود آگاه باز می شود.
بلند تر داد می زنم که صدایم را بشنود و نمی شنود و سگ ها پارس می کنند و نمی شنود و بلند تر داد می زنم و نمی شنود و سوز باد می زند توی صورتم و من دست به سکه دو پهلوی که به گردنم بسته ام می کشم و حسین آقا هم تندی گاز می دهد تا شاید زود تر از مسیر آتش دور شود. به دور و برم نگاه می کنم.هیچ کس نیست. بلند بلند شروع می کنم به داد زدن ...

سروش عليزاده

رشت



[1] الکن، در گیلکی به کسی که زبانش لکنت دارد می گویند .


۱۳۸۸/۰۳/۰۳

خانه فرهنگ گيلان


درود بر مهر بان ياران

من خانه فرهنگ گيلان را دوست دارم.خانه فرهنگ يك نهاد غير دولتي است. از هيچ ارگاني پولي نمي گيرد و هيچ ارگاني هم دست به جيب نمي شود تا به اين مركز يا بهتر بگويم خانه هنرمندان (فرهنگ) گيلان كمك كند.

من در گروه داستانش فعال هستم. اين خانه گروه هاي هنري و فرهنگي زيادي دارد. از جمله گيلان شناسي كه بسيار در سطح كشور و بين المللي مطرح است.

براي شعر و داستان علاوه بر گروه هاي فارسي گروه هاي گيلكي هم دارد.

تئاتر و نقاشي و ...

در خانه فرهنگ راحت هستيد. هيچ كس بغضي نسبت به تو ندارد. همه هنرمند هستند. حاشيه اي ندارد. بزرگتر هايي دارد كه آن ها هم هنرمندند.كوچك است اما وسعت فرهنگي و تاثير گذاري اش در گيلان بسيار وسيع است.

سايت خانه فرهنگ به زودي بالا مي آيد. مطمئن هستم زمان مي برد اما روز به روز بهتر خواهد شد.

راستي به دو تا از دوستانم قول داده بودم گزارش جلسه مجيد دانش آراسته و تپق زدن هاي خودم را كه بدون هماهنگي قبلي مجبور به صحبت شده بودم را برايشان بنويسم.

ديدم يكي از دوستان زحمتش را كشيده .لينكش را برايتان مي گذارم.




روز خوبي داشته باشيد

سروش عليزاده

رشت

۱۳۸۸/۰۳/۰۲

كارد شكاري/ هاروكي موراكامي


هاروکی موراکامی
کارد شکاری1
برگردان: محمد شفيعی منبع: سايت دوات

موراکامی در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال ۱۹۶۸ به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا رفت. در سال ۱۹۷۱ با همسرش یوکو ازدواج کرد و به گفته خودش در آوریل سال ۱۹۷۴ در هنگام تماشای یک مسابقه بیسبال، ایده اولین کتاب‌اش به آواز باد گوش بسپار به ذهنش رسید. در همان سال یک بار جاز در کوکوبونجی توکیو گشود. در سال ۱۹۷۹ اولین رمانش به آواز باد گوش بسپار منتشر شد و در همان سال جایزه نویسنده جدید گونزو را دریافت کرد و در سال ۱۹۸۰ رمان پینبال (اولین قسمت از سه گانه موش صحرایی) را منتشر کرد. در سال ۱۹۸۱ بار جازش را فروخت و نویسندگی را پیشه حرفه ای خودش کرد. در سال ۱۹۸۲، رمان تعقیب گوسفند وحشی از او منتشر شد که در همان سال جایزه ادبی نوما را دریافت کرد.
در اکتبر ۱۹۸۴ به به شهر کوچک
فوجیتساوا در نزدیکی کیوتو نقل مکان کرد و در سال ۱۹۸۵ به سنداگایا. در سال ۱۹۸۵، کتاب سرزمین عجیایب و پایان جهان را منتشر کرد که جایزه جونیچی را گرفت.
رمان جنگل نروژی در سال ۱۹۸۷ از موراکامی منتشر شد. در سال ۱۹۹۱ به
پرینستون نقل مکان کرد و در دانشگاه پرینستون به تدریس پرداخت. در سال ۱۹۹۳ به شهر سانتا آنا در ایالت کالیفرنیا رفت و در دانشگاه هاوارد تفت به تدریس مشغول شد. او در سال ۱۹۹۶ جایزه یومیوری را گرفت و در سال ۱۹۹۷ رمان زیرزمینی را منتشر کرد. در سال ۲۰۰۱ به ژاپن بازگشت


دوتا قايق‌ مثل يك جفت جزيره در نزديكی ساحل لنگر انداخته بودند. فاصله‌شان تا ساحل بهترين فاصله برای شنا بود- دقيقا" پنجاه‌تا حركت برای يكی از آن ها و از آن جا سی تا برای ديگری. هركدام از قايق‌ها، با مساحت تقريبی چهارده فوت مربع، نردبانی فلزی داشت و فرشی از چمن مصنوعی كه سطح آن ها را می‌پوشاند. در آن نقطه، عمق آب به ده تا دوازده فوت می‌رسيد و آنقدر آب شفاف بود كه می‌توانستی به‌راحتی زنجيری را كه از يك طرف به قايق‌ و از طرف ديگر به لنگر بتونی در ته آب وصل بود دنبال كنی. از آن جا كه محوطه شنا با صخره‌های مرجانی محصور شده بود تقريباَ از موج خبری نبود و به همين خاطر به ندرت قايق‌ها در آب بالا و پايين می رفتند. به نظر می رسيد آن ها راضی شده بودند كه در آن محل بمانند و هر روزه زير آفتاب شديد گداخته شوند.
از ایستادن در آنجا، نگاه کردن به ساحل ماسه‌ای طولانی، به برج غریق نجات قرمز رنگ و به رديف سبز درختان نخل لذت می بردم؛ منظره‌ای درخشان و زيبا و شايد هم زياده از حد كارت پستالی. سمت راست٬ به خطی از صخره های پر شيب سياه‌رنگ منتهی می شد كه به ويلاهای هتلی كه من و همسرم در آن اقامت داشتيم می‌رسيد. اواخر ژوئن بود و هنوز كمی زود برای آمدن توريست ها و تعطيلات تابستانی. در نتيجه، نه در ساحل و نه در هتل آدم های زيادی ديده نمی شد.
پايگاهی نظامی‌يی كه متعلق به آمريكا بود؛ در آن نزديكی ها بود و قايق‌ها درست در سر راه پرواز هلی كوپترهايی قرار داشت كه به آنجا بر می‌گشتند. هواپيماها در خشكی ظاهر شده و فضای بين قايق‌ها را نصف كرده و سپس با سرعت روی درختان فرود آمده و ناپديد می شدند. آنقدر ارتفاع شان تا زمين كم بود كه تقريباَ می‌شد به حالت چهره‌ی خلبان‌ها پی برد. با اين همه، صرف‌نظر از پرواز هلی‌كوپترها كه هرازگاهی از بالا شيرجه می‌رفتند٬ ساحل؛ ساحل خلوت و آرامی بود٬ جايی بسيار خوب برای آن كه بتوان در تعطيلات به حال خود بود.
هر ويلا ساختمان دو طبقه‌ای بود كه به چهار واحد تقسيم شده بود٬ دو تا در طبقه ی اول و دو تا در طبقه‌ی دوم، اتاق ما در طبقه اول و رو به دريا بود. درست بيرون از پنجره‌مان سکویی بود كه از آن گل‌های سفید پلومريا2 ( White Plumeria) آويخته بود و در ورای آن باغچه‌ای بود كه چمن آن را با مهارت خاصی مرتب كرده بودند. هرصبح و هر شب آب فشان‌ها روی چمن سر و صدای خواب آلودی را به راه می‌انداختند. پس از باغچه استخر شنا بود و رديفی از نخل‌های بلند سر به آسمان کشیده كه برگ های غول پيكرشان به آرامی در باد تكان می خورد.
در واحدی چسبيده به واحد محل اقامت ما٬ يك مادر و پسر آمريكايی زندگی می‌كردند. به نظر می‌رسيد كه آنها خيلی پيشتر از ما به آنجا آمده‌اند. مادر حدوداَ شصت ساله بود و پسرش هم سن و سال خود ما را داشت؛ حدودا" بيست و هشت تا بيست و نه. آنها بيش از هر مادر و پسری كه تا به حال ديده بودم به هم شبيه بودند. صورت‌های دراز و باريكی داشتند٬ پيشانی‌های پهن و لب‌های بهم فشرده. مادر بلند قد بود و شق و رق می‌ايستاد و حركاتش هوشيارانه و زيرك می نمود. پسر هم بلند‌ قد به نظر می‌رسيد اما نمی‌شد با اطمينان گفت؛ چرا كه صندلی چرخداری که روی آن نشسته بود او را در خود احاطه کرده بود. مادرش همواره پشت سر او قرار داشت و صندلی چرخدار را به جلو هل می داد.
آنها فوق العاده بی سر و صدا بودند. اطاق‌شان به موزه می مانست. هيچگاه تلويزيون‌شان روشن نبود٬ گرچه دو بار صدای موسيقی را از اطاق‌شان شنيدم، بار اول كلارينت موتزارت بود و بار دوم موسيقی اركستری كه نتوانستم بفهمم مال كه بود؛ شايد ريشارد اشتراوس. به جز از اين هيچگاه صدايی از اطاقشان به گوش نمی رسيد. دستگاه تهويه‌شان روشن نبود و، به جای آن، در جلويی واحدشان را باز می‌گذاشتند تا نسيم خنك دريا به درون بوزد. با اينكه در باز بود صدای صحبت شان از بيرون شنيده نمی‌شد. اگر صحبتی هم داشتند- بالاخره بعضی وقت ها مجبور بودند كه حرفی بزنند- كم و بيش نجوايی بيش نبود. بنظر می‌رسيد اين عادت به من و همسرم نيز سرايت كرده و ما نيز هر از گاهی كه بين خود صحبتی داشتيم، درمی‌يافتيم كه داريم با آوای پايينی با هم حرف می‌زنيم.
اغلب همديگر را به طور تصادفی در رستوران می ديديم يا لابی و يا گذرگاهی كه از باغ می گذشت. هتلی كه در آن اقامت كرده بوديم كوچك و جمع و جور بود. گمان می كنم مجبور بوديم كه چه بخواهيم و چه نخواهيم بهم ديگر بر بخوريم. از كنارهمديگر كه رد می شديم سرهايمان را تكان می داديم. مادر و پسر در تكان دادن سرشان٬ روش مختلفی داشتند. مادر خيلی محكم و با تأكيد سرش را تكان می داد و پسر به سختی سرش را خم می كرد. به هر حال تأثيری كه اين دو نوع سر تكان دادن می گذاشت خيلی شبيه به هم بود. سلام و عليك هر دو در همان جا شروع و در همان جا هم پايان می گرفت و چيزی در ورای آن ادامه نمی يافت. من و همسرم هم هرگز سعی نكرديم كه با آنها سر صحبت را باز كنيم . ما هر دو به اندازه كافی مطلب داشتيم كه درباره آنها حرف بزنيم. مثلاَ آيا می بايستی پس از آنكه به شهرمان برگشتيم به يك آپارتمان جديد اسباب كشی كنيم و يا درباره شغل‌هايمان و يا اينكه آيا بايد بچه دار بشويم يا نه. و اين تابستان؛ آخرين تابستان سی سالگی‌مان بود.
هر روز مادر و پسر٬ بعد از صبحانه در لابی هتل می‌نشستند و روزنامه مي‌خواندند. هر كدام با روش خاص خود؛ از يك صفحه به صفحه ديگر٬ از بالا تا پايين٬ گويی هر دو درگير مسابقه‌ی بي‌امانی بودند تا مشخص شود كداميك وقت بيشتری را صرف كرده تا تمام روزنامه را بخواند. بعضی روزها کتاب‌های جلد ضخيم مقوايی حجيم جايگزين روزنامه می‌شد. آنها كمتر شبيه به يك مادر و پسر بودند؛ بيشتر شبيه زوج‌هايی بودند كه خيلی وقت است از هم خسته شده اند.
هر روز صبح، حدود ساعت نه، من و همسرم به ساحل می‌رفتيم و پس از آنكه بدنهايمان را با كرم ضد آفتاب چرب می کرديم٬ زيراندازهايمان را می انداختيم روی ماسه ها و ولو می شديم. من با واكمن به آهنگ های استونز(Stones) و يا ماروين گي3 (Marvin Gaye) گوش می‌دادم و همسرم هم كتاب جلد نازك " برباد رفته" را دست می‌گرقت و خواندن آن را به زحمت پيش می برد. او مدعی بود كه اين رمان چيزهای زيادی را درباره زندگی به او ياد داده است. اين كتاب را هرگز نخوانده بودم و نمي‌دانستم درباره چه چيزی دارد صحبت می كند.
خورشيد هر روز سر و كله‌اش از سمت خشكی پيدا می‌شد. به كندی مسيری را بين قايق ها و در جهت عكس حركت هلی كوپترها طی می‌كرد و سپس به آرامی در افق فرو می‌رفت.
هر روز بعد ظهر، ساعت دو٬ مادر و پسر به ساحل می‌آمدند. مادر اغلب لباس ساده‌ای به رنگ روشن می‌پوشيد و كلاهی حصيری با لبه‌ی پهن، اما پسر هيچ وقت كلاه به سر نداشت. به جای آن عينكی به چشم داشت، پيراهنی طرح هاوايی می‌پوشيد و شلواری كتاني. در زير سايه درختان نخل می‌نشستند و در حاليكه نسيم خش خش كنان دور و برشان می پلكيد٬ بدون آنکه كار ديگری انجام دهند به اقیانوس چشم می‌دوختند. مادر روی صندلی تاشوی مخصوص ساحلش می‌نشست ولی پسر هيچگاه از صندلی چرخدارش تكان نمی‌خورد. هر از گاهی برای اينكه در سايه باشند٬ جايشان را كمی تغيير می‌دادند. مادر با خود فلاسك نقره ای رنگی داشت كه گه‌گاهی از آن در ليوانی كاغذی برای خود نوشيدنی می‌ريخت و يا اينكه بيسكويتی را با سر و صدا می‌جويد.
بعضی روزها٬ بعد از نيم ساعتی آنجا را ترك می كردند ولی روزهای ديگر تا ساعت سه هم باقی می‌ماندند. موقعی كه به شنا می‌رفتم٬ احساس می‌كردم كه آنها به من چشم دوخته‌اند. از قايق‌ها تا رديف درختان نخل٬ فاصله نسبتا" زيادی بود؛ ممکن است در اين مورد خيال پردازی کرده باشم و شايد هم من بيش از حد حساس بودم٬ ولی هر وقت خودم را از يكی از قايق‌ها بالا مي‌كشيدم، اين احساس به من دست می‌داد كه چشمانشان در جهت من نشانه رفته است. گهگاهی فلاسك نقره‌ای رنگ‌شان مانند کاردی در زير نور خورشيد می‌درخشيد.
روزهای خسته يكی به دنبال ديگری٬ بدون آنكه چيزی آنها را از یکدیگر متمايز كند سپری می‌شد. می‌توانستی توالی شان را تغيير بدهی بدون آنكه كسی متوجه آن شود. خورشيد مثل هميشه از شرق می‌دميد و در غرب می‌نشست. هلی‌كوپترهای سبز زيتونی رنگ به سرعت فرود می‌آمدند و من تا آنجا كه می توانستم گالن‌های زيادی از آبجو را سر كشيده و تا آنجا كه قلبم اجازه می داد شنا می‌كردم.
بعدازظهر آخرين روزی كه به طور كامل در آنجا بودیم، برای آخرين شنا بيرون زدم. همسرم يك چرت خوابيده بود. تنها به سوی ساحل راه افتادم. روز شنبه بود و آدم‌های بيشتری نسبت به روزهای قبل در ساحل بودند. سربازان با سرهای تراشيده مدل آلمانی و بازوان خال‌كوبی‌شده‌ واليبال بازی می‌کردند و بچه ها در لبه كناری ساحل مشغول آب‌بازی و ساختن قصر ماسه‌ای بودند و با آمدن هر موج بلند، از هيجان، صدای جيغ شان هوا می‌رفت. تقريباَ هيچ كسی در داخل آب نبود و روی قايق‌ها هم كسی ديده نمی‌شد. آسمان بی‌ابر٬ خورشيد در وسط آسمان و ماسه ها داغ بود. ساعت از دو گذشته بود ولی مادر و پسر هنوز پيدايشان نشده بود.
آرام آرام پيش رفتم تا آب به سينه‌ام رسيد٬ سپس شيرجه زدم و در حاليكه مقاومت آب را با كف دستم حس می كردم به سمت قايق سمت چپ مسيرم را تغيير دادم. در حين شنا تعداد حركات دستم را نيز می‌شمردم . آب خنك بود و از تماس آن با پوستم كه حالا ديگر برنزه شده بود احساس خوبی بهم دست می داد. آب چنان شفاف بود كه می توانستم در حال شنا سايه خودم را در عمق ماسه‌ای ببينم. احساس می‌كردم پرنده‌ای هستم كه دارد در آسمان با بال‌های گشوده پرواز می‌كند. پس از چهل حركت سرم را بالا آوردم و همان طور كه حدس زده بودم قايق‌ درست در سمت راستم بود. دقيقاَ با ده حركت بيشتر٬ دست چپم كناره قايق‌ را لمس كرد. برای دقيقه‌ای روی آب ايستادم تا نفسم جا بيايد و بعد نردبان را چنگ زده، از آن بالا خزيدم.
وقتی پی بردم كه قبل از من كس ديگری آنجاست٬ تعجب كردم. يك زن چاق مو بور. موقعی که از ساحل به سمت قايق‌ حركت می‌کردم كسی را نديده بودم. پس او می‌بايستی هنگامی كه من در حال شنا بودم به آنجا رسيده باشد. زن بيكينی نازكی به تن داشت قرمز رنگ و آويزان. مثل پرچم هايی كه كشاورزان ژاپنی در مزارع خود بالا می‌برند تا خبر دهند كه به‌تازگی آنجا را با مواد شيميايی سمپاشی كرده‌اند. او دمرو دراز كشيده بود. چنان چاق و فربه بود كه مايو به تنش حتا كوچكتر از آنچه كه بود می‌نمود. رنگ پوستش كوچكترين اثری از برنزه شدن را نشان نمی‌داد و به نظر می‌رسيد كه از مسافران تازه وارد باشد.
برای چند لحظه نيم‌نگاهی به بالا كرد و دو باره چشمانش را بست. در انتهای قايق‌ نشستم و پاهايم را در آب آويزان كردم ومشغول تماشای ساحل شدم. مادر و پسر٬ هنوز در زير درختان نخل پيدايشان نشده بود. در جای ديگری هم نبودند. غيرممكن بود كه متوجه آنها نشده باشم. زير نور خورشيد، درخشش صندلی چرخدار فلزي؛ خودش را كاملاَ نشان می داد. مايوس شدم٬ بدون آنها يك قسمت از تصوير كم بود. شايد آنها با هتل تصفيه حساب كرده و به جايی كه از آنجا آمده بودند؛ كه می توانست هر جايی باشد- برگشته بودند. ولی دفعه قبل كه آنها را در رستوران هتل ديدم احساس نكردم كه دارند خودشان را برای ترك آنجا آماده می‌كنند. مثل هميشه به‌آرامی مشغول خوردن غذای مخصوص روزانه‌ی خود بودند٬ كه هميشه با نوشيدن فنجانی قهوه دنبال می‌شد.
مثل آن زن مو بور، دمرو روی قايق‌ دراز كشيدم و ده دقيقه ای يا بيشتر همينطور که به صدای برخورد امواج كوچك به ديواره‌ی قايق گوش می‌دادم‌٬ احساس می كردم زير اين آفتاب سوزان قطرات آبی كه در گوشم رفته بود، گرم شده است.
زن از آن طرف قايق‌ گفت: " وای چقدر گرمه "٬ صدای زيری داشت.
جواب دادم " درسته"
پرسيد: " می دونيد ساعت چنده؟"
"ساعتم همراهم نيست٬ احتمالاَ حدود دوو نيم يا دو و چهل است."
آهی كشيد و گفت:"واقعا" ٬ انگار انتظار داشت وقت ديگری باشد و شايد برايش مهم نبود كه چه ساعتی از روز است. دانه‌های عرق مثل مگس‌های روی غذا٬ سطح بدنش را فرا گرفته بود. لايه‌های چربی درست از زير گونه‌هايش شروع می‌شد و تدريجاَ به سوی شانه‌ها و سپس زنجيروار به سوی پايين و به سوی بازوان چاقش ادامه می‌يافت. طوری که به نظر می‌رسيد كه كمر و ساق پاهايش در اين توده‌ی گوشتی ناپديد شده‌اند. با ديدن اين زن نمی‌توانستم هيكل گنده‌ی "ميشلن" ، مردی كه كارخانه لاستيك سازی ميشلن برای تبليغ توليداتش از آن به عنوان نشانه استفاده كرده بود، از نظر دور كنم. گرچه خيلی سنگين می‌نمود٬ ولی به نظر نمی‌رسيد كه سالم نباشد. قيافه‌اش هم بد نبود. خيلی ساده؛ او فقط خيلی چاق بود. حدس زدم كه در سال‌های آخر دهه‌ی سی سالگی‌اش باشد.
گفت: " شما حسابی برنزه شده ايد٬ حتماَ مدت زياديست كه اينجايين".
" نُه روز"
دوباره گفت: " خيلی عالی برنزه شده‌ايد." بدون آنكه جوابی بدهم گلويم را صاف كردم. آبی كه توی گوشم رفته بود حالا به گلويم رسيده بود و به سرفه ام می‌انداخت.
گفت: " من در هتل ارتش اقامت می‌کنم ."
می‌دانستم درباره كدام هتل صحبت می‌كند. هتل در ابتدای جاده ساحلی قرار داشت.
" برادرم افسر نيروی دريايی يه. مرا دعوت كرد كه به اينجا بيام. می‌دونين نيروی دريايی بدك نيست. خوب حقوق مي‌دن. هر چيزی كه بخوای در پايگاه پيدا می‌شه و مزايايی مثل اين جا رو هم داره. نسبت به زمانی كه من در كالج بودم فرق کرده. اون وقتا جنگ ويتنام بود. اگه يك ارتشی تو خانواده‌ات بود احساس شرم می‌كردی٬ بايستی يواشكی اينور و آنور می‌رفتی. ولی از اون وقت تا حالا خیلی چیزا تغيير كرده".
با بهت زدگی سرم را تكان دادم.
ادامه داد. "شوهر سابقم هم درنيرو دريايی بود. خلبان جت‌های جنگنده٬ دو سالی در ويتنام بود، بعد به استخدام شركت هواپيمايی يونايتد در اومد. من اون جا مهماندار بودم و اينطوری بود كه با همديگه آشنا شديم. تلاش می‌كنم كه به ياد بيارم در چه سالی ازدواج كرديم... چيزی حدود سال‌های 1970. شش سال پيش از هم جدا شديم٬ به هر حال اتفاقه ديگه. "
"راجع به چی صحبت می كنين؟"
" آدم‌هايی كه در شركت‌های هواپيمايی كار می‌كنن٬ ساعات كارشون عجيب و غريبه٬ خب با هم قرار می ذارن. ساعات كار و روال زندگيشان خيلی درهم و بر همه. به هر حال ما با هم ازدواج كرديم و من كارم را ول كردم. او بعد با يك ميهماندار ديگه شروع به قرار گذاشتن كرد و نهايتاَ با او ازدواج كرد. هميشه اين جوری می‌شه. "
سعی كردم موضوع صحبت را عوض كنم٬ پرسيدم :" حالا كجا زندگی می‌كنين؟"
جواب داد " لوس آنجلس٬ هيچ وقت اون جا بودين ؟"
‍جواب دادم: " نه"
" من اون جا به دنیا اومده‌م٬ بعداَ پدرم به سالت ليك سيتي4(Salt Lake City) منتقل شد٬ اونجا چطور٬ زندگی كردين؟ "
" نه٬ اونجا هم نبوده‌م."
با كف دستش عرق‌های صورتش را پاك كرد و در حاليكه سرش را تكان می‌داد گفت" برای زندگی اون جا رو به هيچ وجه توصيه نمی‌كنم."
تصور اينكه او مهماندار هواپيما بوده برايم سخت بود. من مهمانداران عضله دار و تنومند زيادی را ديده بودم كه می‌توانستند كشتی گير هم باشند٬ بعضی‌هاشان بازوان عضلانی و ورزيده‌ای هم داشتند. پشت لب‌شان پوشيده از مو بود. ولی هيچ كدام‌شان به گندگی او نبودند. شايد هم هواپيمايی يونايتد اهميت نمی‌داد كه مهماندارانش چه شكلی باشند، شايد هم زمانی كه او مهماندار بود اينقدر چاق نبود.
نگاهی به ساحل اندختم، هنوز خبری از مادر و پسر نبود. سربازها مشغول بازی بودند. در بالای برج مراقبت، مامور غريق نجات با دوربين بيش از اندازه بزرگش به دقت خيره شده بود به چيزی. مثل پيام‌آوران خبرهای بد در تراژدی‌های يونانی، سروکله دو هلی‌كوپتر نظامی در نزدیکی ساحل پيدا شد٬ و سپس غيب‌شان زد. ما در سكوت، ناپديد شدن اين ماشين‌های سبزرنگ را در فاصله‌ای دوردست نگاه می‌كرديم.
زن گفت: " شرط می‌بندم كه از اون بالا به نظرشون می‌آد كه ما خيلی خوش هستيم٬ داريم آفتاب می گيريم و هيچ چيز ديگه‌ای تو دنيا برامون مهم نيست."
گفتم: " ممكنه"
ادامه داد: " از اون بالا كه نگاه می‌كنی ٬ همه چيز زيبا به نظر می‌ياد". غلتی زد و دوباره چشمانش را بست.
زمان درسكوت می گذشت. احساس كردم كه موقع مناسبی است كه آنجا را ترك كنم٬ ايستادم و به او گفتم كه بايستی به ساحل برگردم. به داخل آب شيرجه زدم و به سمت ساحل شنا كردم. اواسط راه، در حال پازدن، سرم را به سمت قايق برگرداندم. زن به من نگاه می‌كرد و دست تكان می‌داد. من هم به آرامی دست تكان دادم. از آن فاصله‌ی دور شبيه يك دولفين بود٬ تنها چيزی كه کم داشت يك باله بود؛ با داشتن آن می‌توانست دوباره جستی بزند و به دريا بپوندد.
در اطاقم چرتی زدم و با فرارسيدن شب همراه همسرم به رستوران رفته و مثل هميشه شام خورديم. مادر و پسر آنجا نبودند. وقت برگشت به ويلايمان٬ ديدم در اطاق شان هم بسته است. از شيشه‌ی مات پنجره كوچك نور چراغ به بيرون می‌تراويد. هنوز نمی‌شد حدس زد كه كسی در آن اطاق زندگی می كند يا نه.
به همسرم گفتم:" نه در ساحل و نه در رستوران پيداشون نبود؛ فكر می‌كنی که هتل را ترك كرده اند؟"
همسرم گفت: " بالاخره هر كسی از اينجا می‌ره٬ نمی‌شه هميشه اينجا موند و اين جوری زندگی كرد."
با او موافقت کردم٬ گفتم : " فكر می‌كنم همينطوره " ولی متقاعد نشده بودم. برايم غيرقابل تصور بود كه آن مادر و پسر را در جايی غير از آنجا ببينم.
شروع كرديم به جمع‌آوری اسباب و اثاثيه‌مان. پس از آنكه چمدان‌ها را بستيم و گذاشتيم پايين تختخواب، يكدفعه اطاق بدجوری سرد و غريبه به نظر آمد. تعطيلاتمان داشت به پايان خود نزديك می‌شد.
بيدار شدم و به ساعتم روی پاتختی نگاه كردم. يك و بيست دقيقه صبح بود. قلبم به شدت می‌زد. از رختخواب به بيرون خزيدم و چهار زانو روی فرش نشستم و چند نفس عميق كشيدم. سپس نفسم را حبس كردم شانه‌هايم را ول كردم، خود را راست كردم و سعی كردم كه افكارم را متمركز كنم. يكی دو بار تكرار و بالاخره آرام شدم. با خود فكر كردم بايستی در اثر شنای زياد و يا آفتاب زياد باشد. ايستادم و به دور و بر اطاق نگاه كردم. پايين تخت، دو چمدان‌مان مثل دو حيوان آهنين قوز كرده بودند. درسته٬ به خاطر آوردم - ما فردا اينجا نخواهيم بود.
زير نور ملايم مهتاب که ازپنجره به درون می‌تابید، می‌دیدم که همسرم به خواب عمیقی فرورفته. حتا صدای نفس‌هایش را نمی‌شنیدم، انگار که مرده باشد. بعضی وقت‌ها او این طور می‌خوابد. روزهای اول ازدواج‌مان یک جورهایی مرا می‌ترساند. وقتی خوابیده بود گاه و بیگاه از خاطرم می گذشت که نکند مرده باشد. ولی این چیزی جز یک خواب بی‌سر و صدا و بی‌انتها نبود. تنم عرق کرده بود، پیژامای عرق کرده را بیرون آوردم و پیراهن و شورت تمیزی به پا کردم. یکی از آن بطری‌های کوچک 5Wild Turkey را که روی میز بود به داخل جیبم سراندم و درب را آهسته باز کردم و بیرون آمدم. شب سردی بود و هوا با خود رایحه گیاهان دور و بر را به اطراف می‌پراکند. مهتاب کامل بود و دنیا را نور رنگی عجیبی، که هرگز در روز نمی توان دید، سیراب می‌کرد. انگار ازپشت فیلتر رنگی مخصوصی به دنيا نگاه كنی که بعضی چیزها را شاداب‌تر و رنگین‌تر از آنچه که بود نشان می‌داد و چیزهای دیگر را همچون جسمی بی روح و خالی.
اصلا خواب‌آلود نبودم. انگار چیزی به اسم خواب وجود نداشت. ذهنم کاملاَ روشن و متمرکز بود. سکوت بر همه جا حکمفرما بود. نه بادی، نه صدای حرکت حشره‌ای و نه صدای پرندگان شبانگاهی، فقط صدای دور دست موج‌ها بود که آن‌هم بایستی به‌دقت گوش می‌دادی تا بشنوی.
آهسته ویلا را یک دور قدم زدم و سپس از وسط چمن میانبر زدم. در مهتاب محوطه چمن مدور می‌نمود، مثل برکه‌ای که یخ رویش را پوشانده باشد. سعی کردم بی‌آنکه در یخ ترکی ایجاد کنم به آن قدم بگذارم. آن سوتر از چمن چند پله‌ی سنگی بود. یک دکه‌ی مشروب‌فروشی که با حال و هوای مناطق استوایی تزیین شده بود. هرشب، قبل از شام، در آنجا توقف می‌کردم و پس از نوشیدن گیلاسی تونیک6(Tonic) به راهم ادامه می‌دادم. البته در آن وقت شب دکه بسته بود و کرکره‌هایش پایین کشیده شده بود. سایبان هر کدام از میزها با ظرافت خاصی تا شده بود و به پتروداکتیلی می‌مانست که غنوده باشد.
مرد جوان روی صندلی چرخدارش آنجا بود. همينطور که به آرنجش تکیه داده بود چشم دوخته بود به دريا. از آن فاصله و در زیر نور مهتاب صندلی چرخدار فلزی‌اش به ابزار دقیقی می‌مانست که برای تاریک‌ترین و ژرف‌ترین ساعات شب ساخته شده باشد.
هرگز او را تنها ندیده بودم. او در صندلی چرخدارش و مادرش که صندلی را به جلو می راند برایم همیشه یک جزء لاینفک بودند. احساس عجیبی به من دست داد. برایم غیرمنتظره بود که او را تنها و مثل حالا ببینم. پیراهن طرح هاوایی نارنجی رنگی را که قبلاَ هم دیده بودم همراه با شلوار کتانی به تن داشت. بی آنکه حرکتی کند فقط نشسته بود و به دریا خیره شده بود.
برای مدتی ایستادم و با خودم کلنجار رفتم که آیا به نحوی توجه او را جلب کنم که در آنجا هستم یا نه. ولی قبل از آنکه بتوانم تصمیمی در این مورد بگیرم وجود مرا حس کرد و به طرفم چرخید و با دیدن من سرش را طبق معمول به آرامی تکان داد.
گفتم : "شب بخیر" با صدای پایینی جواب داد : " شب بخیر". اين نخستین باری بود که می‌دیدم صحبت می‌کند. با اینکه صدایش کمی خواب‌آلود می نمود ولی کاملاَ طبيعی به نظر می‌رسید. نه زیاد بلند و نه زیاد پایین.
پرسید:" یک پیاده روی شبانه؟"
جواب دادم :" خوابم نمی‌برد."
سرتا پایم را ورانداز کرد. لبخندی بر لبانش ظاهر شد. گفت: " من هم همینطور، اگر دوست دارین بنشنید."
لحظه‌ای مردد ماندم. بالاخره به سوی میزی که در کنار آن نشسته بود، حرکت کردم. یکی از صندلی های پلاستیکی را جلو کشیدم و مقابلش نشستم و به همان سمتی که او نگاه می‌کرد، چرخیدم و نگاه کردم. در انتهای ساحل، صخره‌های دندانه دار مثل کیک‌های فنجانی‌یی که ازوسط دو نیم شده باشند قرار داشت و امواج با فواصل منظمی به آنها سیلی می‌زد.
امواج منظم، زیبا و کوچک، انگار آنها را با خط کش اندازه گیری کرده باشند. در ورای امواج، چیز زیادی نبود که جلب توجه کند.
گفتم: " امروز شما را در ساحل ندیدم."
مرد جوان جواب داد: " تمام روز در اطاقم بودم و استراحت می‌کردم، مادرم حالش خوب نبود."
" متأسفم که این را می‌شنوم". همينطور که چانه‌اش را با انگشت وسط دست راستش می خاراند، گفت: " مشکل مادرم جسمی نیست، بیشتر حالات عاطفی، روانی‌ست."
با اینکه دیر وقت بود ته‌ريشی بر گونه‌هایش ديده نمی‌شد و مثل شیئی چینی صاف و براق می‌نمود. ادامه داد:" حالا حالش خوبه، به خواب عمیقی فرو رفته. وضعش با من فرق می‌کنه. یک شب کامل بخوابه حالش بهترخواهد شد. نه اینکه کاملاَ معالجه شه و یا چیز دیگری، ولی حداقل حال وهوای هر روزه‌اش را پیدا می‌کنه. صبح ببینی‌اش، سرحال خواهد بود."
برای سی ثانیه یا شاید یک دقیقه‌ای ساکت شد. پاهایم را که زیر میز روی هم انداخته بودم، باز کردم و از خود پرسیدم آیا وقت مناسبی‌ست برای ترک‌کردن آنجا یا نه. انگار تمام زندگی‌ام فقط این بود که در یک محاوره لحظه‌ی مناسب را برای خداحافظی پیدا کنم. ولی شانس خود را از دست دادم و درست در لحظه‌ای که می‌خواستم به او بگویم که بایستی بروم، شروع به صحبت کرد.
" می دونین انواع و اقسام اختلالات روانی وجود داره، حتی اگر علت‌شون یکسان باشه، علایم این بیماری‌ها می تونن به صورت میلیون ها حالت مختلف بروز کنن. این درست مثل یک زمین لرزه می‌مونه، انرژی‌يی که موجب اون می‌شه؛ یکسانه. ولی بسته به اینکه کجا این اتفاق بیفته، نتایجش فرق می‌کنه. دریک جا جزیره‌ای به زير آب فرومی‌ره و در جای دیگه؛ یک جزیره کاملا" نو به وجود می آد".
خمیازه‌ای کشید، خمیازه‌ای رسمی و طولانی. تقریباَ مودبأنه گفت: " ببخشین". خسته بنظر می‌رسید. چشمانش آن چنان تیره و تار می‌نمود که گویی هر لحظه به خواب خواهد رفت. به مچ دستم نگاه کردم، دریافتم که ساعتم را نیاورده‌ام؛ فقط نواری از پوستی به رنگ سفید، درست در جایی که ساعتم را می بستم باقی بود.
گفت : " نگران من نباشين، ممکنه که خسته بنظر بیام ولی خواب‌آلود نیستم، شبی چهار ساعت خواب برام کافیه، درست قبل از سپیده دم به خواب می‌رم. شب‌ها این وقت، اغلب اینجام، وقتم را اینجوری می‌گذرونم.
زیر سیگاری سین زانو7(Cinzano) را از روی میز برداشت و گویی شیئی عتیقه باشد، به آن نگاه کرد. سپس آن را در جایش گذاشت.
" هر وقت که شرایط عصبی مادرم به هم می‌ریزه، یک طرف صورتش یخ می‌زنه. نمی‌توونه چشماش و دهنش را حرکت بده. اگراز اون طرف صورتش را نگاه کنی بی شباهت به یک گلدون شکسته نیست. چیز غریبی‌يه، نه اینکه مشکلش کشنده و یا چیز دیگه‌ای باشه. یک شب کامل بخوابد بعد حالش خوب می‌شه."
یک گلدان شکسته؟ نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم، بی‌آنکه خود را خیلی درگیر موضوع نشان بدهم، سرم را تکان دادم.
" به مادرم نگین که من راجع به او با شما صحبت کردم، باشه؟ خیلی بدش می‌آد که کسی راجع به ناراحتی اون صحبت کنه."
گفتم:" خاطرتون جمع باشه، علاوه بر این ما فردا اینجا را ترک می‌کنیم و من شک دارم که شانس صحبت با مادرتون را داشته باشم."
گفت: " بد شد" انگار که جدی می‌گفت.
گفتم: " چاره ای نیست، ولی من باید به سر کارم برگردم."
پرسید: " اهل کجایین؟"
" توکیو"
با خودش تکرار کرد: "توکیو" ، دو باره چشمانش را تنگ کرد و به اقیانوس خیره شد. گویی با خیره شدن قادر خواهد بود که چراغ های توکیو را از ورای افق ببیند.
پرسیدم:" مدت بیشتری در اینجا می‌مونین؟".
در حالیکه با انگشتانش به دنبال دستگیره صندلی چرخدارش می گشت گفت:" مشکل بشه گفت، شاید یک ماه دیگه، شاید دوماه، همه‌اش بستگی داره. شوهر خواهرم صاحب قسمتی از سهام این هتله، بنابراین ما می‌تونیم تقریباَ به صورت مجانی در این جا اقامت کنیم. پدرم یک کمپانی ساخت کاشی را در کلیولند8(Cleaveland) می گردونه و شوهر خواهرم عملاَ همه چیز را تحت کنترل خودش قرار داده، من از او خوشم نمی‌آد. ولی خب آدم نمی‌توونه فامیلش رو انتخاب کنه، می‌تونه؟ نمی‌دونم شاید اون جور که من اونو شناخته‌م آدم بدی نباشه، افراد غیرسالمی مثل من می‌توننن این گرایش رو داشته باشن که کوته‌بین باشن" . از جیبش دستمالی بیرون آورد و آهسته درآن فین کرد، سپس دوباره آن را در جیبش گذاشت. ادامه داد:" به هر حال او توی کارخونه‌های زیادی سهام داره، همین جور سرمایه‌گذاری زیادی در املاک کرده. اون درست مثه پدرم یک مرد زیرکه. بنابراین همه ما، منظورم افراد فامیلمه، به دو دسته تقسیم می شن: اون‌هایی که سالم هستن و اون‌هایی که بیمارن، کارآمد و ناکارآمد. دسته سالم سرشون شلوغه و دارن ثروتشون رو زیاد می‌کنن و از مالیات دادن در می‌رن، اون ها از آدمای دسته دیگه؛ یعنی آدمای ناسالم مواظبت می‌کنن. می‌بینی که تقسیم کار با ظرافت صورت گرفته. به کسی نگین که من اینها را به شما گفتم، باشه؟ "
از حرف زدن بازایستاد و نفس عمیقی کشید، برای مدتی با انگشتان دستش روی میز ضرب گرفت. ساکت بودم و منتظر که ادامه دهد.
" اونا برای همه چیز ما تصمیم می‌گیرن. به ما می‌گن که یک ماه اینجا باشیم، یک ماه جای دیگه. مادرم ومن مثل بارون هستیم، حالا اینجا خواهیم بارید و بعدش، می‌دونین، در یه جای دیگه".
صدای برخورد امواج به صخره‌ها به گوش می‌رسيد، از خود كف سفيدی به جا می‌گذاشتند كه با ناپديد شدن كف بار ديگر موج جديدی از راه می‌رسيد.
من گیج و منگ این روند را نگاه می‌کردم. نور ماه در میان صخره‌ها سایه‌هايی نامنظم انداخته بود.
ادامه داد: " البته چون صحبت از تقسیم کاره، من و مادرم هم بایستی نقش‌هامون را بازی کنیم. این یک خیابون دوطرفه‌س ، مشکل می‌شه وصفش کرد. تصور می‌کنم ما با هیچ کاری نکردن، زیاده‌کاری‌های اون‌ها را تکمیل می‌کنیم، این دلیل وجودی ماست، منظورم را می‌فهمی؟"
به آرامی خندید و گفت: " خانواده یک چیز عجیبی‌یه، یک خانواده می‌بایستی بر اساس خودش استوار باشه و گرنه سيستم کار نمی‌کنه. در اون معنی پاهای بلااستفاده من برای خانواده‌ام حکم یک پرچم را داره که افراد فامیل به دور اون جمع شدن. پاهای مرده من محوريه كه همه چیزا به دور اون می چرخن."
دوباره روی میز ضرب گرفت؛ از روی عصبیت نبود، بلکه صرفاَ انگشتانش را حرکت می‌داد. به آرامی در افکارش غوطه ور شده بود.
ادامه داد:" یکی از خصوصیات اصلی این سیستم اینه که فقدان به سمت فقدانی بزرگ‌تر و فزونی به سمت فزونی بزرگ‌تر کشیده می‌شه. وقتی دبوسی9(Debussy) در ساختن آهنگی که برای اپرا آماده می‌کرد به جایی نمی‌رسید، این جوری بیانش می‌کرد: " من روزهایم را صرف این می‌کنم که " نیستی" را پیگیری کنم و نیستی –عدم- را خلق می‌کند . کارمن این است که آن خلاء را، آن نیستی را، خلق کنم."
در سکوتی که ناشی از بی‌خوابی‌اش بود غرق شد. ذهنش در فاصله‌ای دوردست پرسه می‌زد. شاید در خلاء درونش. سرانجام حواسش به نقطه‌ای به فاصله‌ی چند درجه ولی درهمان راستایی که از آن عزیمت کرده بود بازگشت. سعی كردم چانه‌ام را مالش دهم. خارش ریشی که بر گونه داشتم حالی‌ام کرد که آری زمان در گذر است. بطری کوچک ویسکی را از جیبم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
" دوست دارین که جرعه‌ای بنوشین؟ متأسفم که لیوانی ندارم."
سرش را تکان داد. " ممنونم، اهل مشروب نیستم. مطمئن نیستم اگه بنوشم، چطوری رفتار می‌كنم. به همین علت طرفش نمی‌رم. برام اشكالی نداره اگه دیگرون بنوشن، مهمون من باشین."
بطری را بالا بردم و با تأنی جرعه‌ای فرو دادم، چشمانم را بستم تا از گرمی آن لذت ببرم. او از طرف ديگر میز به حركاتم نگاه می‌کرد.
گفت: " ممکنه که این سئوال براتون عجیب باشه، آیا شوما چیزی در مورد کاردها می دونین؟"
" کارد؟"
" می دونین، کارد مثل کارد شکاری"
جواب دادم:" موقعی که اردو می‌رفتم از اونا استفاده کرده‌ام ولی چیز زیادی راجع به انواعش نمی‌دونم".
به نظرم رسيد که مأیوسش کرده‌ام، ولی نه برای مدت طولانی.
" اهمیتی نداره. اتفاقاَ من کاردی دارم که می‌خواستم به شما نشونش بدم. یک ماه قبل از طریق سفارش از روی کاتالوگ اونو سفارش دادم، خودم کوچک‌ترین سررشته‌ای در مورد کاردها و انواعش ندارم. نمی‌دونم اين يكی كه من سفارش داده‌م، چیز بدردخوریه یا اینکه پولم رو هدر داده‌م، دنبال کسی بودم که اونو ببینه و نظرش رو به من بگه. اگر براتون اشکالی نداره، شما این کار را برام بکنین."
جواب دادم:"نه، برام اشکالی نداره."
به آهستگی يك شيئی حکاکی شده پنج اینچی را از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
" نگران نباشین، برنامه‌ای ندارم که به کسی و یا خودم صدمه‌ای بزنم. فقط یک روزی احساس کردم که دلم می‌خواد صاحب یک کارد تیز باشم. نمی‌تونم بیاد بیارم چرا. خیلی دوست داشتم که یک کارد داشته باشم، فقط همین. درچند تا کاتالوگ جستجو کردم و این یکی را سفارش دادم. هیچ کس حتی مادرم نمی‌دونه که من این کارد رو همیشه با خودم به اینور و آنور می‌برم. شما تنها کسی هستین که ازاین موضوع خبر دارین."
" و من هم فردا اینجا رو به قصد توکیو ترک می‌کنم."
لبخندی زد و گفت: " درسته". کارد را برداشت و گذاشت تا لحظه‌ای در کف دستش بماند. آن را امتحان کرد، سپس از روی میز آن را به من رد کرد. کارد سنگینی عجیبی داشت، مثل آن بود که موجود زنده‌ای را با تمایل خودش در دستم گرفته باشم. قسمت چوبی منبت کاری شده آن در يك دسته برنجی جاسازی شده بود و قسمت فلزی آن علیرغم آنکه در تمام این مدت در جیبش بود، هنوز سرد بود.
گفت:" دست به کارشين و بازش کنين."
فرورفتگی‌یی را که در قسمت بالای قبضه قرارداشت فشردم و تیغه‌ی سنگین آن به بیرون جهید. به حالت بازباز حدود سه اینچ طولش بود. وقتی که کارد باز بود حتی سنگین‌تر می‌نمود. فقط سنگینی آن نبود که توجهم را جلب کرده بود، اینکه چقدر به راحتی در کف دستم جا می‌گرفت، بیشتر مرا مجذوب می‌کرد. یکی دو بار آنرا در دستم چرخاندم، بالا، پایین، از یک پهلو به پهلوی دیگر، با آن تعادل کاملی که داشت، هرگز مجبورنبودم برای آنکه از دستم نیفتد آنرا سخت‌تر از آنچه که لازم بود در دستم بفشرم.
وقتی با آن ضربه‌ای زدم، تیغه فولادی آن با شیاری که به وضوح در روی آن حک شده بود یک قوس واضح را در هوا نقش زد.
به او گفتم:" همان طور که گفتم من در مورد کاردها چیززیادی نمی‌دونم، ولی این کارد، یک کارد عالی یه، بد جوری قلقش به دستم اومده.
پرسيد: " فکر نمی‌کنی اندازه‌اش برای یک کارد شکاری کوچيک باشه؟"
جواب دادم: " نمی‌دونم، بستگی به این داره که بخوای برای چه کاری ازش استفاده کنی."
انگار که بخواهد خودش را متقاعد کند، سرش را چند بار تکان داد و گفت:" درسته". تیغه را درجایش خواباندم و کارد را به او برگرداندم.
مرد جوان آن را دوباره بازکرد و در دستش چرخاند. سپس گویی دارد با اسلحه‌اش نشانه می‌رود، یکی ازچشمانش را بست و کارد را مستقیماَ به سمت ماه نشانه رفت. نور ماه از تیغه آن منعکس شد و برای لحظه‌ای به یک طرف صورتش تابید.
گفت: " درحق من لطفی کنين. با اون چیزی رو ببرين"
" چیزی رو با اون ببرم؟ مثلاَ چي؟"
" هر چيزی، هرچه که در این دور و بر پيدا بشه. فقط اينو می‌دونم که می‌خوام با اون چیزی ببرم. من تو این صندلی گیر افتاده‌م و خب، به چیزای زیادی نمی‌تونم دسترسی پیدا کنم. واقعاَ دوست دارم که چیزی رو با اون برام ببرین."
دلیلی نداشت که پیشنهادش را رد کنم. بنابراین، کارد را برداشتم و با آن یکی دوبار به بدنه ی درخت نخلی که در آن نزدیکی ها بود ضربه زدم. ضربدری آن را برش دادم، طوری که پوست نخل حلقه حلقه شد و از بدنه‌اش جدا شد. بعد یکی از تخته‌های پلی‌استیرنی را که نزدیک استخر افتاده بود، برداشتم و آن را به صورت طولی از وسط دو نیم کردم. کارد بسيار تیزتر از آن بود که تصور می‌کردم.
گفتم: " این کارد؛ یک کارد عالی‌یه."
گفت: " با دست روی اون کار شده، تازه خیلی هم گرون قیمته."
با کارد به همان صورتی که او به سمت ماه نشانه رفته بود، هدف گیری کردم و به آن سخت خیره شدم. کارد در نور مهتاب به ساقه‌ی گونه‌ای از گیاهان وحشی می‌مانست که از سطح خاک بیرون رسته باشد. چیزی که نیستی و فقدان را با هستی و فزونی بهم ربط می‌داد.
اصرارکرد: " چیزای بیشتری رو با اون ببرين."
با كارد به هر چیزی که در دسترسم بود، ضربه زدم. به نارگیلی که در روی زمین افتاده بود، به برگهای سنگین یک گیاه استوایی، به منوی غذایی که به ورودی دکه مشروب فروشی کوبیده شده بود. حتی با آن تکه‌ای از کنده شناوری را که در نزدیکی ساحل افتاده بود قطعه قطعه کردم. وقتی دیگر چیزی نبود که با كارد آنرا ببرم، شروع به حرکت کردم، آهسته و شمرده مثل آنکه بخواهم حرکات تای چی10 (Tai Chi ) انجام بدهم. بی سرو صدا با کارد هوای شب را می‌شکافتم. هیچ چیز در سر راهم نبود. شب؛ شب ژرفی بود و زمان انعطاف پذیر. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و با ژرفای شب و انعطاف زمان خود را مجموع کرده بود.
هنگامی که کارد را در هوا حرکت می‌دادم، ناگهان به یاد زن چاقی افتادم که مهماندار شرکت هواپیمایی یونایتد بود. می‌توانستم گوشت پریده‌رنگ باد کرده‌ی او را ببینم که در توده‌ی بی‌شکلی، مانند مه دراطراف من بال‌بال می‌زند. آنجا همه چیز در درون مه بود. قايق‌ها، دریا، آسمان، هلی کوپترها و خلبان‌ها. کوشيدم که آن‌ها را هم دو نیم کنم، ولی چشم‌انداز از دسترسم دور بود و همه درست درجایی قرار داشتند که نوک تیغه کارد من به آن‌ها نمی‌رسید. آیا این یک توهم بود؟ و یا من یک توهم بودم؟ شاید هم اهمیتی نداشت. فردا به اينجا بیا، دیگرمرا نخواهی ديد.
مرد جوان روی صندلی چرخدار گفت: " بعضی وقتا این خواب رو می‌بینم"، صدایش پژواک عجیبی درخود داشت، مثل آن که از ته حفره‌ی غارمانندی بیرون بیاید. " در خواب می‌بینم که کارد تیزی به قسمت نرم سرم؛ جائی که حافظه‌ام قرارگرفته، فرورفته، خيلی عميق فرو رفته. کارد مرا آزار نمی‌ده و یا مرا از پا نمی‌اندازه، فقط در اون جا فرورفته. و من در طرف دیگه، مثل اینکه، این اتفاق برای کس دیگه‌ای افتاده باشه، ایستاده‌م و نگاه می‌کنم. می خوام که کسی کارد رو بیرون بکشه ولی کسی نمی دونه که اون در سرم فرورفته. به این فکرم که یکهویی اونو بیرون بکشم ولی دستم به داخل سرم نمی‌رسه. این عجیب‌ترین چیزه. می‌تونم به خودم ضربه بزنم، کارد را درخودم فروکنم، ولی دستم به اون نمی‌رسه که بیرونش بکشم. و بعد ناپدید شدن همه چیز شروع می‌شه. من هم شروع می‌کنم به تحلیل رفتن و فقط کارد باقی می‌مونه. فقط کارده که همیشه تا پایان در اونجا باقی می‌مونه، مثل استخوان یه حیوون ماقبل تاریخ در ساحل. این نوع خوابی‌یه که من دارم".

1-. HUNTING KNIFE by HURUKI MURAKAMI, The New Yorker, Nov 17, 2003
2- گل مخصوص منطقه هاوايی
3- نام خواننده گروه موسيقی راك
4- نام مركز ايالت يوتا (UTAH) در امريكا
5- نوعی ويسكي
6- نوعی مشروب
7-نوعی شراب ايتاليايي
8- شهری در ايالت اوهايو (OHIO) در امريكا
9- آهنگساز مشهور فرانسوی (1918 – 1862 )
10- نوعی ورزش رزمی
دوات

۱۳۸۸/۰۲/۳۱

روايتگران بخش دوم دوري گزيني و درونه گيري


درود بر مهربان ياران
نامه هاي الكترونيك محبت آميزتان به دستم رسيد و بسيار خوشحالم كه تقريبا توانستم تعدادي دوست خوب و انديشند پيدا كنم كه دستي بر آتش دارند.
از دوستاني كه كامنت هم مي گذارند ممنونم .سبب مي شود من هم بيشتر به آن ها سر بزنم.
توصيه مي كنم اگر برايتان امكان دارد كتاب هايي كه در مقاله اشاره شده است را دوباره مطالعه كنيد.
خوشحال مي شوم بعضي از اساتيد كه مي دانم مطالب را مطالعه مي كنند من را از راهنمايي هايشان محروم نگذارند.
براي همشهري عزيزم در آلمان درود مي فرستم.



دوری گزینی [1] و درونه گیری[2]
همواره ظهور هر شخصیت تازه ای باعث قطع شدن داستان قبلی و آغاز داستان جدید می شود و بدین گونه داستان تازه توصیفی است در باره این شخصیت جدید. داستان دوم درون داستان اول جای می گیرد . این صناعت را درونه گیری می خوانند.
روشن است که صرف حضور شخصیت تازه نمی تواند باعث انتخاب درونه گیری شود .
هزار و یکشب دلایل دیگری نیز به ما عرضه می کند. به طور مثال در حکایت «ماهیگیر و جن»[یا عفریت] داستان های درونه ای استدلال هایی است که صیاد بوسیله آن ها ( مصلا حکایت دوبان [یا رویان، یا ذوبان] بی رحمیش را نسبت به جن توجیح می کند. در حکایت دوبان شاه با نقل حکایت مرد حسود و طوطی [یا مرد غیور و شاهین] و وزیر با تعریف کردن حکایت شاهزاده و غول از موضع خود دفاع می کنند. البته اگر آدم های داستان درونه گیر و درونه ای یکی باشند دیگر چنین انگیزه ای ،تکیه کردن بر حکایت های تازه برای توجیح کار خود ،بی معناست. در حکایت «دو خواهر حسود» داستان دزدیدن فرزندان سلطان از قصر و بازشناختن آن ها بوسیله سلطان شامل داستان به دست آوردن شیئی جادویی است. در اینجا پیوستگی زمانی تنها انگیزه است. اما جذابترین شکل درونه گیری حضور راویان [جدید] است.
از نظر شکل ، ساختار درونه گیری منطبق با شکل نحوی توابع است (و این انطباق تصادفی نیست. ) ، چیزی که در واقع در زبانشناسی جدید آن را درونه گزینی (Embedding )
می نامند. برای نشان دادن این ساختار اجازه بدهید از زبان آلمانی مثالی بیاوریم ،زیرا در نحو زبان آلمانی ، در مقایسه با زبان فرانسوی و انگلیسی نمونه های چشمگیر بیشتری از درونه گیری می توان یافت:
Derjeninge , der den Mann, der den pfahl, der brucke,
der auf demweg, der nach worms fuhrt, liegt, steht,
umgeworfen hat , anzeigt ,bekommt eine Belohnung.

( هر کس آن که را که تیرک روی پل را از جاکند بشناسد ، پلی که روی جاده بود ، جاده ای که به شهر ورمرز می رسد، جایزه ای خواهد گرفت. )
در جمله آلمانی ،ظهور یک اسم فورا باعث ظهور یک عبارت تابعی می شود. عبارتی که می توان گفت داستان خود را داراست. اما از آن جا که این عبارت دوم خود حاوی یک اسم است آن هم به نوبه خود نیازمند یک عبارت تابعی است و همین طور تا آخر تا جایی که جمله به طور اجباری متوقف می شود ،و در این نقطه هر یک از عبارات جمله یکی بعد از دیگری کامل می شود. روایت به شکل درونه گیری به حد سرگیجه آوری فزونند.
در حکایت صندوق خونین روند درونه گیری به نهایت درجه می رسد:
شهرزاد می گوید که ....
جعفر می گوید که ...
خیاط می گوید که ....
دلاک می گوید که ...
برادر او(و او شش برادر دارد) می گوید که ...
[ از نظر سلسله مراتب ] آخرین حکایت ، پنجمین حکایت است اما در واقع حالا دیگر دو حکایت اولیه کاملا فراموش شده و هیچ نقشی برای بازی کردن ندارد. اما در یکی از حکایت های دستنویس سر قسطه وضعیت اینگونه نیست. در این حکایت می خوانیم:
آلفونسو روایت می کند که ...
آوادورو روایت می کند که ...
دون لوپه روایت می کند که ...
بوسکروس روایت می کند که ....
فراسکتا روایت می کند که ....
در این جا کلیه سطوح روایت ،جز اولی ،چنان به هم پیوسته است که اگر یکی از آن ها از بقیه جدا شودتمام روایت نامفهوم می شود.
حتی اگر داستان درونه ای مستقیما به داستان درونه گیر مرتبط نباشد.(مثلا شخصیت ها می توانند از داستانی به داستان دیگر راه یابند و بدین گونه است که دلاک در حکایت خیاط دخالت می کند (او زندگی گوژپشت را نجات می دهد).و یا در حکایت فراتسکا او از تمام سطوح میانی روایت عبور می کند تا در حکایت آوادرو حضور یابد.(او معشوقه تووالدو است)
بوسکروس هم دست به همین کار می زند و از سطحی به سطح دیگر تغییر مکان می کند و با این کار باعث می شود که داستان خنده دار از کار در آید.
درونه گیری زمانی به اوج خود می رسد که به خود درونه گیری منجر شود، بدین شکل که داستان درونه گیر در سطح پنجم یا ششم روایت خودرا روایت کند.
در داستان های هزار و یکشب شاهد این نوع روایت «عاری از صناعت» هستیم. همان طور که بورخس اشاره کرده است: هیچ روایت در روایت دیگری غریب تر از حکایت شب ششصد و دوم نیست، سحر آمیز ترین داستان هزار و یکشب.در این شب ملک از زبان ملکه سر گذشت خود را می شنود :نخستین حکایت را که شامل همه حکایت های دیگر است و شگفت آور اینکه شامل سرگذشت خود او نیز هست ... و اگر شهر زاد به داستانش ادامه دهد ،ملک همچنان بی حرکت خواهد نشست و تا ابد به روایت های بی سر هزار و یکشب گوش فرا خواهد داد ،روایت هایی که دوار و بی انتهاست...» در این جا دیگر همه چیز در دسترس دنیای روایت است و نمی تواند از آن بگریزد.
اهمیت پدیده درون گیری بستگی به اندازه داستان های درونه ای دارد . آیا می توانیم زمانی که داستان درونه ای از داستان درونه گیر بلند تر است صحبت از دوری گزینی کنیم؟ آیا می توان به صرف اینکه همه حکایات هزار و یکشب در حکایت شهرزاد جای دارد همه آن ها را درونه گیری زائد و بیهوده ای بدانیم ؟ این پرسش را هم می توان در مورد دستنویس سرقسطه مطرح کرد زیرا در این مجموعه هم ،داستان آلفونس ظاهرا داستان اصلی است . در واقع این داستان های آوادروی پر گواست که سه چهارم کتاب را به خود اختصاص می دهد.
اما معنای اصلی درونه گیری چیست ؟ چرا همه امکانات برای برجسته کردن آن بسیج شده است؟ جواب به این پرسش ها در ساختار روایت نهفته است : درونه گیری روایت ِ روایت است. وقتی داستانی داستان دیگری را روایت می کند داستان اول هم به مضمون اول خود می رسد و هم در عین حال در این تصویر خود را منعکس می کند. روایت درونه ای است که بلافاصله قبل از آن قرار دارد. روایت ِ روایت سرنوشت همه همه روایاتی است که به شیوه درون گیری نقل می شود.
هزار و یکشب به به روشنی نماد و بیانگر این ویژگی از روایت است. غالبا می گویند ویژگی فرهنگ عامه این است که قصه ای را به اشکال مختلف تکرار می کند. این پدیده چنان هم نادر نیست و در هزار و یکشب بار ها به ماجرایی بر خورد می کنیم که دوبار و یا حتی بیشتر ، تکرار شده است. اما این تکرار کارکرد مشخصی دارد که ناشناخته مانده است: این شگرد فقط برای تکرار کردن یک ماجرا نیست بلکه در این تکرار یکی از آدم های داستان از این ماجرا داستان دیگری می سازد.
بسیاری اوقات همین روایت عامل گسترش طرح داستان و گسترش داستان های بعدی است. به طور مثال ، ملکه بادور تنها با تعریف کردن ماجرای زندگیش نمی تواند از خطر برهد و شو هرش ملک آرمانوز او را ببخشد. بلکه داستان تازه ای که از آن ماجراها می سازد باعث می شود که شاه به سر لطف بیاید.
[3] اگر تورمانت هم نمی تواند از همین شگرد استفاده کند و به داستان خود ادامه دهد به دلیل این است که نمی گذارند داستانش را برای خلیفه تعریف کند.
شاهزاده فیروز دل شاهزاده خانم بنگال را فقط با تعریف کردن ماجراهایش نمی رباید بلکه با داستانی که از آن ماجراها می سازد او را گرفتار خود می کند.
[4] در هزار و یکشب هرگز روایت کردن عملی [ که مبین ویژگی آدم ها باشد ] نیست ،بلکه ،برعکس، انگیزه اصلی کنش است.
[1] Digression
[2] درونه گیری را در مقابل واژه embedding انگلیسی قرار دادیم. درونه گیری اصلا واژه زبانشناختی است. در زبانشناختی اگر در یک جمله ،جمله دیگری به عنوان جزئی از آن به کار رود اصطلاحا می گویند که جمله کوچک در درون جمله بزرگتر قرار گرفته استتو دورف از این اصطلاح برای تحلیل داستان در داستان های هزار و یکشب یاری گرفته است. در ترجمه فارسی در مقابل داستان بزرگتر که داستان کوچکی را در خود جای می دهد ،»داستان درونه گیر« و برای داستان کوچکتر
(Embeded story ) «داستان درونه ای » انتخاب شد.
[3] ماجراهای ملکه بادور را می توانید در حکایت عشق های قمر الزمان بخوانید.
[4] این حکایت در حکایت اسب جادویی نقل شده است.

۱۳۸۸/۰۲/۳۰

روايتگران قسمت نخست


درود بر مهربان يارن هميشگي

مقاله اي تحت عنوان روايت گران را در سه پست به شما ارائه مي كنم. و پس از اين سه پست همه را در يك پست جمع مي كنم.

براي اين كار دو دليل دارم.

الف:هنوز تايپ كامل مقاله را تمام نكرده ام.

ب - اين مقاله بسيار پرسود براي داستان نويسان است و خوشحال هستم كه اولين بار من اين مقاله را در وبلاگم منتشر مي كنم. اما خواهشمندم با گرفتن اجازه و يا فقط با دادن لينك از اين مقاله استفاده كنيد.

متاسفانه در وبلاگ قبلي با اين مشكل بسيار مواجه بودم و دوستان نامحترم مقالات را بر مي داشتند و در تحقيق فروشي هاي اينترنتي مي فروختند.در صورتي كه قصد من اشاعه رايگان فرهنگ است.همان طور كه من به رايگان از نوشته ها و مقالات دوستانم بهره مي برم آنها هم چنين امكاني در وبلاگ من داشته باشند.

روايتگران اثر ترجمه ای است از :

Tzvetan Todorov. (Narrative – Men) The poe tics of Prose ; Cornell U . Press 1987 , PP .66-67در اینجا دو نکته لازم است : 1. عنوان این اثر ( Narrative-Men ) را می توانستیم « روایت مردان» ترجمه کنیم ولی از آن جا که Men در این عنوان دلالت کلی دارد نه دلالت جز به جنس مذکر ، بنابر این روایتگران به روایت مردان ترجیح داده شد.

2- در ترجمه فارسی هزارو یکشب از ترجمه عبداللطیف طسوجی استفاده شده است.


روایتگران[1]

« مگر شخصیت پردازی چیز دیگری جز تعیّن بخشیدن به حادثه است؟ حادثه مگر چیز دیگری جز تجسم بخشیدن به شخصیت است؟ مگر نه اینکه یک تابلو نقاشی و یا رمان چیزی جز (توصیف) یک شخصیت نیست؟ مگر ما در تابلو و یا رمان به دنبال یافتن چیز دیگری هستیم؟» این ها پرسش هایی است که هنری جیمز در مقاله معروف خود ،«هنر رمان» (1884 ) مطرح کرده است. در این پرسش ها دو نظر کلی وجود دارد : اول اینکه میان عناصر مختلف روایت ، یعنی کنش (action) و شخصیت ،پیوندی ناگسستنی است. هیچ شخسیتی خارج از کنش داستانی وجود ندارد و هیچ کنشی مستقل از شخصیت نیست. اما از خلال آخرین سطور این متن ،نظر دومی آشکار می شود: گرچه دو عنصر پیش گفته از هم جدایی ناپذیرند اما به هرحال یکی یعنی شخصیت ، که همان شخصیت پردازی و روانشناسی است، از آن دیگری ،یعنی کنش مهمتر است. هر روایتی تجسم بخشیدن به شخصیت است.

ما به ندرت شاهد خود محور بینی محضی بوده ایم که ادعای کلیت نیز دارد. حتی اگر هنری جیمز روایتی را ایده آل بداند که در آن همه چیز در خدمت روانشناسی شخصیت باشد،باز هم به سختی می توان این گرایش عمده در ادبیات را نادیده گرفت که معتقد است کنش های داستانی در خدمت «تجسم بخشیدن » به شخصیت ها نیست بلکه بر عکس شخصیت ها در خدمت کنش داستانی اند. افزون بر این ،واژه شخصیت دلالت بر انسجام روانشناختی و یا توصیف و خلق و خوی اشخاص (داستانی) نمی کند. این گرایش ،که از نمونه های بسیار مشهور آن ، اودیسه ، د کامرون ، هزار و یکشب و دستنویس سر قسطه
[2] است. حد نهایی ادبیات بدون روانشناسی ( apsychological ) است. اجازه بدهید این گرایش اخیر را با توجه به دو اثری که در آخر از آن ها نام بردیم ( دستنویس سرقسطه و هزار و یکشب) با دقت بیشتری مورد توجه قرار دهیم.

ما معمولا در باره آثاری مانند هزار و یکشب سخن می گوییم به این اکتفا می کنیم که بگوییم در این آثار چیزی به نام تحلیل درونی و توصیف حالات روانی اشخاص وجود ندارد. اما این نوع تعریف از ادبیات بدون روانشناسی چیزی جز تکرار مکررات نیست. برای اینکه این پدیده را (ادبیات فاقد روانشناسی ) را دقیق تر توصیف کنیم باید کار خود را با حرکت های روایی شروع کنیم ،یعنی درست وقتی که روایت از ساختار سببی تبعیت می کند. برای این کار می توان هر حرکت روایی را به صورت یک قضیه ساده نشان داد. در اینجا مناسبت هر قضیه ای با قضایای قبل و بعد از خود می تواند یا از نوع توالی ( consecution ) باشد (که با علامت + مشخص می شود) و یا تالی – نتیجه – consecution – که علامت مشخصه آن است. )
اولین تقابل میان روایتی که جیمز می ستاید و قصه های هزار و یکشب را می توان به این شکل نشان داد : اگر در قصه ای داشته باشیم که : « x ، y را دید» برای جیمز x اهمیت دارد در حالیکه برای برای شهرزاد y مهم است. روایت روانشناختی اگر هر کنش داستانی را بعنوان نشانه ای در نظر نگیرد دست کم آن را در خدمت بیان خلق و خوی شخصیت می داند. در اینجا کنش به خودی خود مورد توجه نیست بلکه با توجه به فاعل خود متعدی می شود.
بعکس در روایت بدون روانشناسی کنش ها غیر متعددی است : هر کنشی به خودی خود مهم است نه برای بیان فلان خصایص این شخصیت و آن شخصیت.
در این مورد می توان گفت که هزار و یکشب از ادبیات گزاره ای منشعب است: (ادبیاتی ) که پیوسته تاکید بر گزاره قضیه است نه فاعل آن. در داستان سندباد بحری شاهد بهترین نمونه این حذف فاعل دستوری هستیم. حتی اولیس در حماسه اودیسه ،البته با مقایسه با سند باد (اگر چه به صورت اول شخص روایت می شود.) غیر شخصی است . سند باد را نمی توان را به صورت « y ، x را می بیند » ارزیابی کرد بلکه او باید به شکل « y دیده شد.» توجه کرد.
تنها روایت های سفرنامه ای سرد و بی روح می تواند در غیر شخصی بودن با داستان سندباد رقابت کند – البته ما نمونه « سیاحت پر شور » sentimental ) ( Journey نوشته «استرن» را داریم که به یادمان می آورد که همه روایت های سفر نامه ای بی روح نیست.

در اینجا حذف ( (suppression روانشناسی در میان قضیه روایی صورت می پذیرد و این حذف در شبکه روابط میان قضایای روایی با موفقيت بیشتری ادامه می یابد.
وقتی خصلت خاصی باعث تحریک کنشی شود این روند می تواند به دو شکل مختلف صورت پذیرد. می توان از سببیت بی واسطه و با واسطه سخن گفت. سببیت نوع اول از سنخ « x شجاع است (پس ) به مصاف هیولا می رود» است. در سببیت با واسطه ظهور قضیه اول فورا منتج به قضیه دوم نمی شود بلکه در طی روایت شجاع بودن x معلوم می شود. این سببیتی مقطع و منتشر است ، سببیتی که با یک کنش تنها مشخص نمی شود بلکه با سلسله ای از کنش متبلور می گردد،کنش هایی که اغلب از هم فاصله دارند.
اما در هزار و یکشب از سببیت نوع دوم اثری نیست. همینکه روایت می کنند که خواهران سلطان احساس حسادت می کنند بلافاصله داستان سگی ، یا گربه ای ،و یا تکه چوبی را به جای فرزندان آن زن می گذارد. قاسم طماع است پس به دنبال پول می رود . می بینیم .می بینیم هر خصیصه فورا جنبه سببی به خود می گیرد . همینکه خصوصیتی هویدا شود باعث تحریک کنشی می شود . همچنین فاصله میان یک ویژگی روانی و کنش متاثر از آن بسیار کم است. در این جا به جای اینکه تقابل میان ویژگی و کنش برایمان مهم باشد تقابل میان دو جنبه از یک کنش اهمیت دارد:یعنی تضاد میان کنش مداوم و لحظه ای (یا مکرر و غیر مکرر ). سندباد سیاحت را دوست دارد(یک ویژگی روانی) راهی سفر می شود(کنش) :فاصله میان این دو بسیار کم است.
روش دیگری که به کمک آن می توانیم این کاهش فاصله را مشاهده کنیم این است که ببینیم آیا یک قضیه اسنادی می تواند در طول روایت دارای نتایج متفاوتی باشد یا نه.

در رمان قرن نوزدهم، قضیه « x نسبت به y احساس حسادت می کند » می تواند منجر به این نتایج شود:«x جامعه را ترک می کند.» ، « x خودکشی می کند» ، «x تملق y را می گوید » ،
« x , y را اذیت می کند » اما در هزار و یکشب تنها با یک امکان رو به رو هستیم :« x نسبت به y حسادت می کند ----- x ،y را اذیت می کند.» ثبات مناسب میان دو قضیه امکان هر گونه استقلال ،و هر نوع معنای غیر متعددی را از جمله سلب می کند. [ در اینجا] استلزام باعث هویت است. ، و در صورتیکه با نتایج متفاوتی رو به رو باشیم،اولین قضیه ارزش بیشتری نسبت به بقیه دارد.
در اینجا ما با یک ویژگی غریب سببیت روانشناختی رو به رو هستیم:یعنی یک خصیصه روانی تنها عامل کنش و حتی معلول آن هم نیست بلکه در آن واحد هر دو است[به عبارت دیگر خصیصه و کنش هم علت و هم معلولند].
X زنش را می کشد زیرا بی رحم است اما در این حال او بی رحم است چون زنش را می کشد. تجزیه و تحلیل سببی روایت ما را به یک منشا اولیه و بازگشت ناپذیر رهنمون نمی سازد ،منشایی که معنا و قانون روابط سببی باشد.
به عبارت دیگر ،دست کم از لحاظ نظری و به صورت مجرد ،باید بتوانیم این سببیت را بیرون از زمان خطی خود درک کنیم. در اینجا سبب یک رکن اساسی و « ماقبل » نیست بلکه جزئی از زوج دو گانه «علت و معلول» است ،زوجی که هیچکدام از آن دیگری برتر نیست.

بنابر این صحیح تر ا ست بگوییم که سببیت روانشناختی به جای اینکه سببیت کنشی (حادثه ای ) شود آن را مضاعف می سازد. هر کنشی باعث تحریک کنش دیگر می شود و در کنار این روند علت و معلول روانشناختی نیز وجود دارد؛ البته در سطحی دیگر. در اینجا می توانیم مساله پیوستگی روانشناختی (psychological coherence ) را مطرح کنیم.
خصایص روانی ، هم می توانند و هم نمی توانند نظامی را به وجود آورند. باز هم هزار و یکشب حاد ترین نمونه را در اختیار ما می گذارد: داستان علی بابا . در این داستان زن قاسم،قاسم برادر علی بابا است.نگران ناپدید شدن شوهرش است. « تمام شب گریه می کرد.» فردای آن روز علی بابا تکه هایی از جسد برادرش را به خانه می آورد و برای تسلی زن می گوید : « زن برادر این واقعه برای شما بسیار ناگوار است خصوصا اینکه انتظارش را نداشتید. گرچه این درد را درمانی نیست ولی برای اینکه قدری از درد شما بکاهم از شما می خواهم که با من وصلت کنید تا دارایی اندکی را که خدا وند به من ارزانی داشته به دارایی شما بیفزایم. » عکس العمل زن برادرش اینگونه بود:« زن پیشنهاد را رد نکرد. از قضا آن را دلیل موجهی برای تسلی خود دانست. اشک های فراوانی را که از دیده ریخته بود پاک کرد . فریاد های گوش خراشی را که زنان شوهر مرده می کشند را متوقف کرد و به علی بابا نشان داد که پیشنهادش را پذیرفته است.» و بدین گونه زن قاسم از نومیدی به شادمانی رسید.نمونه های نظیر این بی شمارند.
اگر در وجود پیوستگی روانشناختی تردید کنیم ناگزیر باید وارد قلمرو عرف عام
«common senses » شویم [ و مشکلاتمان را در آن حوزه حل کنیم.] بدون شک باید روانشناسی نوع دیگری وجود داشته باشد که بتواند دو عمل پیوسته فوق را به هم پیوند دهد ، اما هزار و یکشب به حوزه عرف عام ( فرهنگ عامه ) تعلق دارد و در این اثر شواهد بسیاری موجود است که می تواند ما را متقاعد کند که در اینجا با روانشناسی نوع دیگری ، و یا حتی ضد روانشناسی ،سروکار نداریم بلکه با فقدان روانشناسی مواجهیم.
شخصیت همیشه ،آنگونه که جیمز ادعا کرده ،به حوادث داستان تجسم نمی بخشد و هر روایتی هم در « توصیف شخصیت ها » خلاصه نمی شود. پس می توان پرسید شخصیت چیست؟
جواب هزار و یکشب کاملا روشن است،جوابی که در دستنویس سر قسطه تایید و تکرار می شود: هر شخصیت داستان بالقوه ای است ،داستان زندگی خویش. هر شخصیت جدیدی طرح تازه ای را رقم می زند و بر آن دلالت می کند . ما در سرزمین روایتگران قرار داریم.
این پدیده عمیقا بر ساختار روایت تاثیر می گذارد.

اين مبحث ادامه دارد. دو روز ديگر قسمت دومش را مي گذارم

اميد وارم مفيد باشد و لذت ببريد.

با احترام

سروش عليزاده

رشت





[1] . این اثر ترجمه ای است از :
Tzvetan Todorov. (Narrative – Men) The poe tics of Prose ; Cornell U . Press 1987 , PP .66-67
در اینجا دو نکته لازم است : 1. عنوان این اثر ( Narrative-Men ) را می توانستیم « ورایت مردان» ترجمه کنیم ولی از آن جا که Men در این عنوان دلالت کلی دارد نه دلالت جز به جنس مذکر ،بنابر این روایتگران به روایت مردان ترجیح داده شد.2- در ترجمه فارسی هزارو یکشب از ترجمه عبداللطیف طسوجی استفاده شده است.
[2] Saragossa Manuscript.
دستنویس ساراگوس (یا زاراگوز ، یا سرقسطه ،که شهری است در شمال شرقی اسپانیا ) از قدیمی ترین آثار ادبی اسپانیاست. این دستنویس را اولین بار یان پو توکی (1761-1815 ) تاریخدان و باستان شناس لهستانی در شهر سرقسطه اسپانیا کشف کرد.)

۱۳۸۸/۰۲/۲۶

جشن اشباح



لن سامانتا چانگ


سودابه اشرفي

لَن سامانتا چنگ
Lan Samantha Chang

برگردان: سودابه اشرفی

«لَن سامانتا چنگ» فارغ‌التحصيل دانشگاه يِل و کارگاه نويسندگان دانشگاه آيوا، هم‌اکنون در دانشگاه استانفورد در شمال کاليفرنيا درس قصه نويسی می‌دهد. او تاکنون چند جايزه دريافت کرده و دارای مجموعه داستانی‌ست به نام «گرسنگی.» داستان‌های او تاکنون در مجلاتی چون «آتلانتيک» «قصه» " Greensboro Review" «بهترين‌های سال ۱۹۹۴» و «بهترين‌های سال ۱۹۹۶» منتشر شده است. مضمون اغلب داستان‌های او مهاجرت و برخورد فرهنگ‌هاست.
 داستان «جشن اشباح» از کتاب «بهترين‌های سال ۱۹۹۶» انتخاب شده است. داوران اين منتخب نويسندگانی بوده‌اند چون: جويس کارول اوتس، جان آپدايک، آن تايلر(همسر تقی مدرسی) مارگريت ات‌وود، ريچارد فورد، جيمز گاردنر و عده‌ای ديگر از نويسندگان سرشناس آمريکايی و کانادايی.
جشن اشباح

بعد از انجام مراسم بودايی، بعد از اين که برای روح مادرم دعا و به سلامتی راهيش کرديم و بدنش را سوزانديم، من و اميلی گوشه‌ای ساکت روی موکت نشستيم. او مرا ميان بازوانش کشيد؛ موهای بلندش به صورت‌های خيس‌مان چسبيد. به همان اندازه شق و رق نشستيم که خدايان معبد؛ به جز کوبش قلب خواهرم که روی گونه‌های من می‌خورد.
 بلاخره به حرف آمد. 


«تمامش تقصير باباست. دکترهای امريکايی می‌تونستند خوبش کنن.»

من شش سال داشتم و فقط همين قدر می‌دانستم که پدر و مادرم مخالف عمل جراحی بودند. وقتی تصور می‌کردم که قرار است بدن مادرم را تکه‌پاره کنند در خلوتِ خودم با آن‌ها موافق بودم. در حينی که به اين چيزها فکر می‌کردم احساس می‌کردم شور هق‌هقی بلند از درونم عبور می‌کند.
 «گريه نکن کوچولو،» اميلی در گوشم پچ‌پچ کرد. «گريه نکن، همه‌چيز درست می‌شه.» احساس کردم گريه‌ام شوره‌ی نمک می‌شود و گلويم خشک است.
 پدرم وارد اتاق شد.
 او و اميلی در چند ماه اخير خيلی به هم نزديک شده بودند. اميلی يازده سال داشت. به اندازه کافی بزرگ بود تا زمانی که تنها راه حل، بيمارستان بود بگذارند به ملاقات مادرم بيايد. اما حالا دلش نمی‌خواست حتا حضور پدرم را به روی خودش بياورد.
 «دختر بزرگم...» پدرم آمد که حرف بزند...
 «برو بابا،» صدای اميلی لرزيد. دستش را پشت سر من گذاشت و آن را به طرف ديگری چرخاند. سرخی غروب خورشيد روی چادر سياه موهای او درخشيد. صدايش را شنيدم که گفت:
 «تو گفتی حالش بهتر می‌شه.»
 و ادامه داد:
 «حالا برای روحش اسکناس می‌سوزنی. ديگه چه ارزشی داره؟»
 پدرم گفت:
 «متاسفم.»
 «ديگه برام مهم نيست.»
 صدايش سوخته بود. زير دستش وول خوردم اما او به من اجازه‌ی نگاه کردن نمی‌داد. اين مابين او و بابا بود. نوک کفش‌های بابا را ديدم که به طرف در رفت. وقتی او رفت اميلی رهايم کرد. نشستم و به او نگاه کردم. چيزی در او عوض شده بود. نه در خطوط زيبای صورتش- صورت مادرمان- بلکه در چشمانش، سايه‌ای سياه، گم‌شده در حس عدم بخشش.

 می‌گويند مرده‌ها به ما بر می‌گردند. اما ما دیگرهرگز مادرمان را نديديم. هرچند که هميشه جايی خالی برای او نگه ‌می‌داشتيم. هميشه گوش می‌دادم، در آرزوی صدای او- حرف‌هايی که به خاطر کودکی من هيچ‌وقت گفته نشده بود. اميلی به ندرت حرفی از او می‌زد، و خاطرات من هم به زودی کمرنگ شد. نمی‌توانستم صورتش را مجسم کنم. تنها صورت عصبانی اميلی را می‌ديدم و باقی‌مانده‌های سرخ خورشيد در گذر از موهای سياهش را.
 بعد از گذشت چهل و نه روز عزاداری طبق سنت، بابا ديگر قدم در معبد نگذاشت. مثل اين که به حرف اميلی رسيده بود. چه کاری می شد برايشان کرد؟ به جای آن به دنبال هدف‌های زمينی‌اش رفت و تحقيق بيشتر در آزمايشگاه.
 حالا ديگر از سمت سرپرست آزمايشگاه به معاون پروفسور، ترفيع مقام پيدا کرده بود و گاهی همکارانش را برای «صرف نوشيدنی» به خانه دعوت می‌کرد. بعد از اين که مادرمان مرد من و اميلی کارهای خانه را تقسيم کرديم و همين‌طور که گاهی مشغول انجام آن‌ها بوديم او را زيرچشمی می‌پاييديم که گوشه‌ای ايستاده بود و مردان امريکايی را نگاه می‌کرد و آمريکايی شدن می‌آموخت.
 اما درست وارد نبود. مهمانی‌های ما با دخالت بخشی از فرهنگ‌امان گيج‌کننده می‌شد. ما چيپس سيب‌زمينی را روی سينی‌های لاک‌الکل سرو می‌کرديم. سينی‌ای با کنده‌کاری‌های چينی کنار نقاشی‌های آبرنگ از مجسمه‌ی آزادی و ساختمان امپاير استيت. 
 من و اميلی هيچ‌کدام قادر به کمک به او نبوديم. من هنوز بچه بودم و اميلی اهميتی نمی‌داد. او ما را پشت سر می‌گذاشت و رشد می‌کرد. شلوار جين آبی می‌پوشيد و با هرچيزی که مربوط به پدرم بود با خشم و عصبانيت برخورد می‌کرد. 
 «از اين وضع متنفرم.» می‌گفت و با عصبانيت تکه‌ای ديگر از پيژامای کهنه‌ای را جر می‌داد. 
 «پذيرايی از اين عوضی‌ها اتلاف وقته.» 
 راجع به چند شيمی‌دانی که از تگزاس به قسمت پدرم آمده بودند و او آن‌ها را برای «صرف نوشيدنی» دعوت کرده بود حرف می‌زد.
 من گفتم:
 «من نمی‌تونم تمومش کنم. تو فقط بايد اونجاهايی رو تموم کنی که من دستم بهشون نمی‌رسه.»
 «منظورم گردگيری نيست. جوری که دور و بر اونا خودشو نشون می‌ده. سرام سرام! بَرِه، سرام واری! کتت را به من بده آويزان کنم.» ادايش را در آورد. 
 «اگر آدم باهوشی بود قبل از هرچيز می‌دونست که نبايد مردم رو روز مسابقه‌ی فوتبال دعوت کنه.»
 می‌دانستم که بِرَد دلمونته رييس پدرم بود و پدرم برخلاف عادتش آن روز صبح بخش ورزشی روزنامه را می‌خواند. با نگرانی پرسيدم:
 «منظورت چيه؟»
 «اوه، فراموش کن.»
 احساس کردم که من و او کاملاً از هم دور شده‌ايم. بعد لبخند زد.
 «روی شيشه‌ی عينکت چربی ريخته، کلاديا.»
 بابا با دو بطری شراب وارد شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت:
 «تا نيمساعت ديگه بايد برسن. زود نخواهند اومد. آمريکايی‌ها هيچوقت زود نمی‌آن.»
 اميلی سرش را بالا کرد:
 «من دارم می‌رم خونه‌ی جودی.»
 بابا گره‌ی کراواتش را ميزان کرد و گفت:
 «من می‌خوام اينجا باشی. شايد چيزی از آشپزخانه لازم شد.»
 «کلاديا می‌تونه براتون بياره.»
 «قد کلاديا به قفسه‌ها نمی‌رسه.»
 اميلی متوقف شد و دستمال گردگيری را با خشم تکان داد.
 «برای من مهم نيست. من از ديدن اون مردها متنفرم.»
 «اينا دانشمندای موفق آمريکايی‌ان. تو بهتره دوروبر اينا بپلکی تا با اون دوستای شلخته‌ات بچرخی. بچه‌های سفيدپوست پولداری که مثل گداها لباس می‌پوشن.»
 «تو کله‌ت خرابه ددی.»
 تازگي ها شروع کرده بود مثل امريکايی‌ها با او حرف می‌زد.
 «تو کله‌ت خرابه اگه فکر می‌کنی که اين رؤسای تو يه روزی کاری برای تو يا برای ما خواهند کرد.» 
 بعد با حرص دستمال گردگيری را در سطل آشغال نيويورکی بزرگ‌امان پرت کرد.
 «درست حرف بزن.»
 «تو لياقتش رو نداری.»
 «بهت دستور می‌دم که همينجا توی همين آپارتمان بمونی!»
 اميلی فرياد زد:
 «کاش تو به جای مادر مرده بودی.»
 اين جمله را فرياد زد و با حرص-- با سرعت از کنار پدرم گذشت تا از اتاق بيرون برود. موی بافته‌اش پشت سرش پرواز کرد.
 پدرم به او خيره شد، با حالتی که در چند هفته‌ی بعد از مراسمِ مادرم در چهره‌اش پيدا بود. با ترديد به طرف گيس بافته‌ی او دست برد. اما اميلی برگشت و او را ديد. طوری فرياد زد که گويی پدرم او را کتک زده. دست‌های پدرم در اطراف بدنش آويزان شد.
 اميلی از اتاق خواب ما قدم بيرون نگذاشت. اما مهمانی مثل همه‌ی مهمانی‌های ديگر برگزار شد. مهمان ها دير آمدند و زود رفتند. راجع به خريد ماشين صحبت کردند و خريد تيم «دالاس کا بويز.» من برايشان چوب‌شور و آجيل بردم. بابا دور و برشان چرخيد و زيرسيگاری‌ها را خالی کرد و گيلاس‌ها را پر. متوجه شدم که آنها هم جليقه پوشيده‌اند و کراوات زده‌اند. اما آن اونيفورم، به تن لاغر و تيره‌تر پدر من يک جوری متفاوت به نظر می‌رسيد. رييس پدرم گفت:
 «دختر کوچولوی نازی داری.»
 او مرد درشت‌اندام ريشويی بود با صدايی خش‌دار. دولا نشد که به من يا زيرسيگاری بزرگی که به طرف دست چهارگوش بزرگش گرفته بودم نگاه کند.
 رفتم به اتاقمان. ديدم اميلی روی يکی از تختخواب‌هايمان که هنوز نامرتب بود نشسته است. غروب بود. خورشيد کم‌رمق زمستانی از پشت پنجره تقريباً ناپديد می‌شد. وقتی داخل شدم سرش را بالا نکرد اما بعد از دقيقه‌ای به حرف آمد.
 «من از اينجا می‌رم. به محض اينکه هيجده سالم بشه می‌رم و ديگه هم برنمی‌گردم.»
 گريه را سر داد. دستم را به طرف شانه‌هايش دراز کردم اما بدن لاغر و رو به رشدش مرا سخت ترساند. به نظر بزرگ‌تر از آن می‌آمد که بتوان نوازشش کرد. به پستان های برآمده‌ی زير ژاکتش فکر کردم. بدن او به نظرم يک چيز خارجی آمد.

 شايد اميلی به من اخطار می‌داد که روزی اينجا را ترک خواهد کرد و من بايد روی پاهای خودم بايستم. من سعی کردم نديده‌اش بگيرم، گويی اگر من او را اول ترک می‌کردم ديگر از رفتن او صدمه‌ای نمی‌ديدم. جايی برای پنهان شدن در مواقع دعوای او و پدرم پيدا کردم. جايی در اتاق نشيمن پشت يک در توری رنگ شده. بعضی وقت‌ها کتاب می‌خواندم و بعضی وقتها از پنجره بيرون را تماشا می‌کردم. آنها مرا فراموش می‌کردند. گاهی يکی جر و بحث را قطع می‌کرد و می‌پرسيد:
 «کلاديا کجا رفت؟»
 آن ديگری می‌گفت:
 «نمی‌دونم.»
 لحظه‌ای سکوت می‌شد و باز دوباره شروع می‌کردند.
 خاطره‌ی يکی از اين دعواها برای هميشه در ذهنم ماند. بايد ده يا يازده ساله بوده باشم. روز چهاردهم ماه هفتم قمری بود: شب جوئيجی، جشن اشباح. روزی که زنده‌ها بايد وسيله‌ی رضايت ارواح گذشتگانشان را فراهم کنند. بنا بر فرهنگ چينی و بر طبق باور معتقدين، ارواح گذشتگان با گردهمايی، تمامی زمين را در اختيار خود می‌گيرند. در اين شب در خانه ماندن و عود سوزاندن از هرکاری امن‌تر است.
 من بندرت راجع به تقويم چينی فکر می‌کردم اما هر سال دور و بر جوئيجی به ياد روح مادرم می‌افتادم. کجا بود؟ ممکن بود مرا بجا بياورد؟ چطوری بشناسمش؟ می‌خواستم از بابا بپرسم اما جرأت نمی‌کردم. نظر بابا راجع به جوئيجی عجيب و غريب بود. از يک طرف از وقتی مادرم مرده بود تمام آداب و رسوم چينی را زير پا گذاشته بود: من يک دانشمندم. افسانه‌های قديمی راجع به جمع شدن اشباح ناراضی به دور زمين را تحقير و مسخره می‌کرد.
 اما من هرگز روزی را به ياد نمی‌آورم که به من در مورد جوئيجی يادآوری نشده باشد. آن سال شب جشن ارواح مصادف شد با پنج‌شنبه- شبی که معمولاً او با همکارانش بيرون می‌رفت. من و اميلی منتظر بوديم که او از خانه بيرون برود اما بابا با کمال خونسردی روی کاناپه نشسته بود و نيويورک تايمز می‌خواند.
 دور و بر ساعت هفت اميلی بيقرار شد. آن شب قرار ملاقاتی داشت و روی نبودن پدرمان حساب کرده بود. نيم‌ساعت وقت، صرف شستن و شانه زدن موهايش کرد و بلاخره از من خواست که نوک موهايش را مرتب کنم. می‌دانستم. پس تصميصم گرفته که برود.
 «يه کمی فقط. نوک‌هاش نامرتب شده.»
 روی زمين اتاق نشيمن چند روزنامه پهن کرديم. اميلی با موهای سياه براق که تا وسط کمرش شانه شده بود ميان آن‌ها ايستاد. از وقتی که به دنيا آمده بود هرگز موهايش را کوتاه نکرده بود. از وقتی مادرمان مرده بود گاهی من به جای او کمی آن ها را مرتب می‌کردم.
 دور او چرخيدم، نوک موهايش را خوب نگاه کردم اما کاملاً صاف و مرتب بود.
 پدرم سرش را بلند کرد و گفت:
 «برای چی موهايت را درست می‌کنی، امشب نمی‌تونی بيرون بری.»
 «قرار دارم.»
 پدرم روزنامه را زمين انداخت. من قيچی را روی کاناپه پرت کردم و به طرف پناهگاهم پشت توری دويدم.
 از لای درز لولای در، اميلی را توی هال ديدم- با بدن لاغرش در کاپشن جين و موهای سياه که روی پشتش ريخته و اسباب صورتی زيبا که در خشم فرو رفته بود. موهای پدرم آشفته و دست‌هايش اطراف بدنش آويزان بود. روزنامه‌ها سراسر اتاق پراکنده بودند.
 «با لباس پسرانه و رنگ و روغن روی صورتت...»
 «هيچ اتفاقی نيفتاده! بيرون رفتن خلاف نيست! تو اصلاً نمی‌دونی چه مزخرفی می‌گی!»
 «داد نزن!» پدرم انگشتش را به علامت تهديد و نفی تکان داد.
 «همه‌ی همسايه‌ها صدات رو شنيدن.»
 اميلی صدايش را بلندتر کرد:
 «به جهنم، کی اهميت می‌ده. تو آدم ترسويی هستی. تو به حرف مردم بيشتر از احساسات من اهميت می‌دی.»
 «مثل يه زن هرجايی، جلو چشم همه، ولگرد خيابونا.»
 زمين زير پاهای خواهرم لرزيد. با اين که گوش‌هايم را گرفته بودم فريادهايش را می‌شنيدم. در بهم خورد و صدای کوبش پاهايش کم‌کم روی پله‌ها محو شد.
 يک دقيقه همه جا ساکت شد. بعد پدرم به طرف جايی که من پنهان شده بودم آمد. تپش قلبم از ترس بالا رفت. معمولاً به من کاری نداشت. وقتی توری را حرکت داد به طرف بالا نگاه کردم. کنار من زانو زد. در موهايش تارهای خاکستری پيدا شده بود و عينکش به تميز کردن احتياج داشت.
 «اينجا چکار می‌کنی؟»
 سرم را به علامت هيچی تکان دادم.
 بعد از يک دقيقه از او پرسيدم:
 «بابا به خاطر شب جوئيجی نرفتی بازی بريج؟»
 «نه، کلاديا.»
 او هميشه مرا با نام امريکايی‌ام صدا می‌کرد. اين رسميت لحنش باعث شد فکر کنم او فاصله‌ای را با من حس می‌کند.
 «از هفته‌ی پيش ديگه نرفتم بازی بريج.»
 «چرا؟»
 هر دو ما به طرف پنجره نگاه کرديم. به جايی که رودخانه‌ی هادسن ماورای انعکاس ما در پنجره، در تاريکی جريان داشت.
 «مهم نيست.»
 «باشه.»
 اما کنار من ماند. 
 «ديگه دارم پير می‌شم. يه نفر که دهسال از من کوچکتر بود امروز به جای من ترفيع گرفت. ديگه حتا سعی نخواهم کرد باهشون رقابت کنم.»
 اين اولين باری بود که تا اين حد به من نزديک می‌شد. بعد از چند دقيقه بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. روزنامه‌ها زير پاهايش خش‌خش کردند. به اندازه‌ی نيمساعت صدای جستجويش را در قفسه‌های آشپزخانه می‌شنيدم. احتمالاً دنبال چيزی می‌گشت که سال‌ها پيش جايی پنهانش کرده بود. بلاخره با عودسوزی طلايی و يک قوطی کبريت در دست بيرون آمد. وقتی اميلی نيمه شب به خانه برگشت هنوز بوی عود همه‌جا پيچيده بود. بوی عودی که بابا برای حفظ او از خطرات روشن کرده بود.
 
 پدرم اميلی را بيشتر از من دوست داشت. اين را با تمام وجودم می‌دانستم. برای همين بود که هر شب در خانه می‌ماندم. آرايش نمی‌کردم و سخت درس می‌خواندم که نمره‌های خوبی بگيرم و بلاخره به دانشگاه کلمبيا رفتم که همين پايين خيابان بود. با حسادت مطلق کيسه‌ی جايزه‌هايم را مثل کيسه‌ای محتوی سنگ‌های قيمتی نگه می‌داشتم. اميلی شب‌ها پنهانی از خانه بيرون می‌رفت، کفش پاشنه بلند می‌پوشيد با کاپشن جين و موهايی که بالای سرش اجق‌وجق درست می‌کرد. بوی عطر و ماتيک می‌داد. تا اين‌حد از عشق پدرم به خودش مطمئن بود. خشم پدر بخشی از عشق او بود. من می‌دانستم هرچه که بکنم هرگز شبيه اين خشم را برنخواهم انگيخت.
 «زمانی که اميلی هيجده ساله شد و خانه را ترک کرد، تکه‌ای از پدرم هم ناپديد شد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم به کجا رفت؟ آيا اميلی آن را با خود برد؟ چه جاذبه‌ی پنهانی داشت وقتی که در راهروی هواپيمايی که او را به کالجی در کاليفرنيا می‌برد گم شد. بدون اين که لحظه‌ای برگردد و به من و پدرم نگاه کند که در سکوت رفتنش را تماشا می‌کرديم.
 آپارتمان ما بعد از او سوت و کور شد. من و پدرم مانده بوديم و سوگ و روياهای بعدازظهرهای آبی و پريده رنگ و عصرهای ساکت زمستان. اميلی به من تلفن می‌کرد؛ معمولاً آخر شب‌ها وقتی که پدرم به رختخواب می‌رفت. او از خود و دوستانش که من نمی‌شناختم، که در روزهای آفتابی برکلی لبخند می‌زدند، عکس می‌فرستاد.
 بعضی وقت‌ها بعد از خوردن شام ساده يا شام تلويوزيونی‌امان من به اتاق قديمی‌امان می‌رفتم و عکس‌های اميلی را بيرون می‌آوردم و تماشا می‌کردم. گيسوی سياه و حالات صورتش را در جستجوی درک احساساتش می‌کاويدم.
 اما هميشه متوجه می‌شدم به کارت پستالی خيره شده‌ام که او در يک تعطيلات زمستانی از نيومکزيکو برايم فرستاده بود. عکسی حرفه‌ای از آسمانی پرصلابت، آبی؛ آبی روی تپه‌های صورتی با ماسه‌هايی به رنگ شير. روشنی و پاکی شگفتی آوری داشت. در جايی چون آنجا دنبال هيچ‌چيز نبايد گشت و دليلی برای پنهان شدن وجود نخواهد داشت.
 بعد از پايان کالج او در بانکی در سانفرانسيسکو مشغول کار شد. يکبار روزی ديدمش که برای سفری شغلی به منهتن آمد و يکی از ملاقات‌هايش را لغو کرد تا با من ناهار بخورد. کت و دامنی شيک و سنگين به تن داشت و موها را پشت سرش جمع کرده بود.
 «پدر چطوره؟»
 من با احتياط دور و برم را نگاه کردم با اين که جايی در شرق شهر نشسته بوديم، می‌ترسيدم که او صدای ما را بشنود.
 «بد نيست. خيلی با هم حرف نمی‌زنيم. چرا نميای خونه ببينيش؟»
 اميلی به ليوان آبش خيره شد.
 «فکر نکنم بیام.»
 «دلش برات تنگ شده.»
 «می‌دونم، حاضر نيستم بشنوم.»
 «هرگز به او تلفن نکردی.»
 «حرفی ندارم باهاش. قول بده بهش نگی منو ديدی.»
 «باشه.»
 طی سال‌های اولم در کلمبيا پدرم دچار سکته‌ی مغزی شد. او پنجاه و نه ساله بود. هنوز در سمت سرپرستی بخش شيمی کار می‌کرد. يک روز از مدرسه آمدم و او را نقش زمين نزديک تلفن آشپزخانه پيدا کردم. همان اونيفورم، را به تن داشت جليقه و کراوات. به بيمارستان تلفن کردم و کنارش نشستم. عينکش طرفی افتاده بود. نيمی از صورتش يخ زده بود و نيم ديگر گويی مملو درد و يکباره پير شده بود.
 «گفتن بزودی می‌آن. زياد طول نمی‌کشه.»
 نفهميدم چقدر از حرفم را فهميد. عينکش را برداشتم. روی جليقه و کراواتش دست کشيدم. می‌دانستم دلش نمی‌خواست ماموران آمبولانس او را نامرتب ببينند.
 «مطمئنم به زودی می‌رسن.»
 به انتظار مانديم. ديدم سعی می‌کند چيزی به من بگويد. آبی از گوشه‌ی دهانش جاری شد. نزديکتر رفتم. بعد از مدتی متوجه حرفش شدم.
 «به اميلی بگو،»
 آمبولانس رسيد و من گوشی تلفن را برداشتم که به کاليفرنيا تلفن کنم. آن شب در بيمارستان چيزی که از پدرم باقی مانده بود، زمين را ترک کرد.

 اميلی اصرار داشت که مراسم را در معبد بودايی برگزار نکنيم.
 «ديگه نمی‌خوام هرگز راجع به اون چيزها فکر کنم. به اضافه‌ی اين که همه‌ی دوستاش امريکايی‌ان با اين حساب نمی‌دونم به جز ما چه کسی مياد؟»
 اميلی صبح روز بعد به نيويورک آمده بود. چشم‌هايش کدر بود و ناخن‌هايش جويده شده بود. روز سوم، خاکستر پدر را به رودخانه ريختيم و مجلس ختم کوچکی برای آمدن دوستانش برپا کرديم. ضمن تميز کردن خانه و گردگيری حرف زيادی نزديم. خانه خيلی کثيف بود. سال‌ها بود که مهمانی نداده بوديم.
 بعدازظهری ابری بود و هادسن از دور گل‌آلود به نظر می‌رسيد.
متوجه شدم با اين که اميلی با عزاداری بودايی مخالفت کرده بود اما طبق رسوم بودايی پيراهنی به رنگ سياه و آبی تنش کرده بود. از منشی بخش خواسته بودم که اعلانی روی تابلو اعلانات بگذارد. يازده نفر آمدند؛ و پنج بطری شراب خالی شد. دو نفر از دانشجويان چينیِ او گوشه‌ای ايستاده بودند و پينر و بيسکوئيت می‌خوردند. بِرَد بلمونتی، با شکم برآمده و بدون اينکه ديگر سيگار بکشد خودش را به اميلی می‌چسباند.
 «من تو را از وقتی که دختر کوچولويی بودی بياد دارم.»
 من با ظرفی پر از بيسکوئيت از کنارشان گذشتم.
 اميلی گفت:
 «من شما را بياد نمی‌آورم.»
 «تو هنوزم چيز کوچولوی نازی هستی.» اميلی تنه‌ای به بازوی او زد. گيلاس شرابش سرازير شد. 
 بعد از مهمانی روی کاناپه نشستيم. و به ميز مملو از آثار مهمانی خيره شديم. ساعت از هفت هم گذشته بود اما حرفی از شام نزديم.
 من گفتم: «خوشحالم که اومدن.»
 «ازشون متنفرم.»
 به ناخن‌هايش نگاه کرد. صدايش لرزيد.
 «نمی‌دونم از کی بيشتر متنفرم از اونا يا از او که تحملشون می‌کرد.»
 من گفتم: «ديگه فرقی نمی‌کنه.»
 «فکر کنم درست می‌گی.»
 اتاق زير نگاه‌هايمان تاريک و تاريک‌تر شد.
 «اميلی گفت: «ميدونی چيه؟ امشب پانزدهمين شب از هفتمين ماه قمری‌ايه.»
 «تو از کجا می‌دونی؟» در طول تحصيل در کالج، ديگر کاملاً تقويم چينی را فراموش کرده بودم.
 «يکی از اون خل و چل‌های بخش شيمی امروز بعداز ظهر بهم گفت.»
 می خواستم بخندم. اما احساس کردم صدايی مسخره با فشار از سينه‌ی تنگم بيرون آمد.
 اميلی گفت: «اون دعوای سخت من و پدر رو در اون شب يادت می‌آد؟ ميدونی حالا که بزرگ شدم با هيچکس دعوام نمی‌شه. من به جز اون با هيچ‌کس ديگه در زندگی‌م مسأله نداشته‌ام.» 
 «هيچ‌کس به اندازه اون تو رو دوست نداشت.»
 صدايش دوباره شروع به لرزش کرد:
 «نمی‌خوام راجع به اين موضوع بشنوم. خودت خوب می دونی چقدر اذيت می‌کرد. بعد از مرگ مادر خيلی سخت‌گير شده بود. تقصير من نبود.»
 «متاسفم.»
 اين را گفتم اما آنقدر از او عصبانی بودم که احساس کردم صورتم قرمز شده و سرخی گونه‌هايم در تاريکی پيداست. او پدرمان را هم خل و چل می‌دانست و عشق او را چنان با وقاحت جواب می‌داد که از فکرش نفسم بالا نمی‌آمد. خيلی غيرعادلانه بود که او از مادرمان هم خاطره داشت. با احتياط صبر کردم تا غليان احساساتم فروکش کند. با خودم فکر کردم اميلی همه‌ی کس و کاری است که برايم باقی مانده.
 اما همان‌طور که نشسته بودم تصويری جلو چشمم ظاهر شد: سايه‌ی ‌نرم تپه‌ها، آسمان بزرگ آبی نيومکزيکو. با خودم فکر کردم بعد از فارغ‌التحصيلی هرجايی که دلم بخواهد می‌‌توانم بروم. جايی، يک درِ زنگ‌زده‌ی پنهانی باز-- و ذهنم از حس شيرينی از آزادی همراه با سرمايی خوف‌انگيز پر شد.
 «من می‌خوام يک کاری بکنم.»
 «مثل چی؟»
 «نمی‌دونم.»
 اما بعد فکری به خاطرم رسيد.
 «اميلی، بيا نوک موهاتو بزنم.»
 زمين را با روزنامه پوشانديم. چراغ‌ها را روشن کرديم. ميز را کنار کشيديم و گيلاس‌های شراب را توی ظرفشويی گذاشتيم.
 اميلی به طرف دستشويی رفت و من به دنبال قيچی گشتم که مدت‌ها قبل در آشپزخانه پيدايش کرده بودم. يک لحظه چشمم به عودسوز افتاد و فوراً در قفسه را بستم. اتاق را بوی شامپو پر کرده بود. اميلی وسط روزنامه‌ها ايستاده بود باموهای خيس که تا کمرش می‌رسيد. و به انعکاس خود روی شيشه‌ی پنجره نگاه می‌کرد. نور چراغ زير چشم‌های او دايره زده بود.
 «ديشب خوابی ديدم. داشتم تو خيابون قدم می‌زدم. احساس کردم پدر روی شانه‌ام زد. سعی می‌کرد موهام رو بکشه.»
 «يه کمی نوکش رو می‌زنم.»
 «نه، کوتاش کن.»
 «منظورت چيه؟»
 دو سانت از موهايش را قيچی کردم. اميلی به موهايش روی روزنامه نگاه کرد.
 «جدی می‌گم. موهامو کوتاه کن می‌خوام يه متر مو روی زمين ببينم.»
 گفتم: «اميلی نمی دونی چی داری می‌گی.»
 اما يک احساس غريب و سبک به من غلبه کرد. نوک قيچی را روی خط گردنش گذاشتم.
 «تا اينجا چطوره؟»
 «اهميتی نمی‌دم.» پژواکی از گذشته. کوتاه کردم. صدای بهم خوردن زبانه‌های قيچی آمد. يک تکه مو روی روزنامه‌ها جلو پای من افتاد.
 چينی‌ها می‌گويند بدن و موهای ما توسط گذشتگانمان به ما داده شده‌اند. هدايايی که بايد دست‌نخورده بمانند. مادرم هم هرگز موهايش را کوتاه نکرد. بعد از چند دقيقه از کوتاه کردن موهای او و گير کردن موها ميان لبه‌های قيچی که روی انگشت ‌هايم سنگينی می‌کرد احساس لذت و سرخوشی کردم. موهای اميلی دور و بر ما می‌ريخت، پرپشت و زيبا، بلند و با طراوت روی کفش‌هايم می‌ريخت و شکل کمان به خود می‌گرفت. 
 او کاملاً بی‌حرکت ايستاده بود و به پنجره چشم دوخته بود. رودخانه‌ی هادسن ماورای تصاوير ما در پنجره می‌خروشيد و خاکستر پدر را در شب با خود می‌برد.
 کارم که تمام شد، گردن زيبا و سفيد او زير چتری از موهای براقش می‌درخشيد.
 «می‌خوای حالا من موهای تورو کوتاه کنم؟»
 موهای من، قهوه‌ای تر و نامرتب‌تر بود و هيچوقت از روی شانه‌هايم پايين‌تر نيامده بود. هميشه کوتاه نگاهشان می‌داشتم با اين حساب که اجدادم خيلی ناراحت نخواهند شد اگر به هديه‌ای دست بزنم که زياد هم نفيس نبود.
 «گفتم: «نه، اما تو بايد دوش بگيری. خرده‌های مو اذيتت می‌کنن.»
 اميلی گفت: «بهرحال ساعت نزديک ده شده ديگه بايد بريم بخوابيم.»
 با رضايت به آينه‌ای که در هال قرار داشت نگاه کرد.
 «کاملاً يه آدم ديگه به نظر می‌آم.»
 رفت که حمام کند. من روزنامه‌ها را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. قبل از اين که آن‌ها را دور بريزم مدتی طولانی کنار ظرفشويی ايستادم.
 گذشته همه‌ی چيزهای نهان را می‌بيند. آنشب با صدای جيغ وحشتناک اميلی بيدار شدم و اولين عکس‌العملم چنگ زدن به پتو بود. از روی آن يکی تخت خواب فرياد زد.
 «کلاديا، کلاديا بيدار شو!»
 «چی شده؟»
 «بابا رو ديدم.»
 اين اولين باری بود که بعد از سال‌ها پدرمان را بابا صدا می‌کرد.
 «آنجا، کنار در. تو هم او را ديدی؟»
 «نه، من چيزی نديدم.»
 استخوان‌هايم سر جايشان يخ زدند. بعد از چند دقيقه چشم‌هايم را باز کردم. ماه کامل از ميان پنجره پيدا بود و اتاق ما را در نقره و سايه غرق کرده بود. صدای گريه‌ی خواهرم آمد و بعد سکوت. با احتياط به طرف در نگاه کردم اما چيزی نديدم.
 بعد فهميدم که روح او هيچ‌وقت به سراغ من نخواهد آمد. شايد بتوان گفت که من دختر خوشبخته بودم. اما تا صبح در رختخوابم بيدار، دراز کشيدم؛ منتظر. بخشی از من هنوز هم منتظر است.
اميد وارم لذت برده باشيد
با احترام
سروش عليزاده
رشت